سلام اسم من علیرضا ۲۷ سالمه و حدود ۹۰ کیلو وزن و ۱۷۹ قدم داستان عین واقعیته خانواده ی ما تا سال ۷۰ تو آبادیمون که اطراف مشهد بود زندگی کردن و من ۴ سالم بود که جابجا شدیم و اومدیم اصفهان اون موقع ها به خاطر صمیمیت خانواده ها تموم فامیل مرتب در رفت و امد بودن من دو سالم بود که برادر کوچیکم به دنیا اومد و مادرم به خاطر مراقبت از ما همیشه از خاله ام کمک میگرفت و بیشتر وقتا منو به خاله ام میسپرد و خودش برادر کوچیکمو تر و خشک میکرد تا چهار سالگی مراقبت از من به عهده ی خاله ام بود رو این حساب حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم همیشه خاله زهره میگفت بین خواهرزاده هاش منو از همه بیشتر دوست داشت خلاصه گذشت و ما به اصفهان نقل مکان کردیم تو این بیست و اندی سالی که از آبادیمون دور شدیم سالی یک بار به زور به آبادیمون میرفتیم و سر به فک و فامیلمون میزدیم خاله زهره هم حدود بیست سالش بود که با پسر خاله اش ازدواج کرد اونا عاشق هم بودن شوهر خاله ام کارگر معدن بود حدود ۱۷ سال باهم زندگی کردن اما به خاطر مشکل شوهر خاله ام هیچوقت بچه دار نشدن اما خاله ام ناشکر نبود و به خاطر عشق به شوهرش دم نزد من لیسانسمو گرفتم و به سربازی اعزام شدم چهارماه خدمت بودم که از تو پادگان تماس گرفتم به پدرمو از احوالشون جویا بشم که بابام بهم گفت ما داریم میریم آبادی دلیلشو پرسیدم گفت که محسن شوهر خاله ام تو معدن به دلیل بی احتیاطی دچار حادثه شد و به رحمت خدا رفت تا فهمیدم بدنم یخ کرد و عرق سردی رو پیشونیم نشست دلم به حال خاله ام سوخت که خیری از زندگیش ندید به خاطر سربازیم تا پایان خدمتم نتونستم به روستا برم و به خاله ام تسلیت بگم وقتی دیدمش خیلی لاغر و ضعیف شده بود به محض دیدنش نتونستم تو چشماش نگاه کنم و با بغض بهش تسلیت گفتم و از اتاق زدم بیرون چندروزی که اونجا بودیم زیاد سمت خاله ام نمیرفتم بعد از چند روز برگشتیم اصفهان و تا مدتی همش فکر خاله ام بودم تصمیم گرفتم کاری کنم که خالم از این وضع روحی خارج بشه شروع کردم تلفنی باش صحبت کردن و اس دادن کار سختی بود که خالمو از اون وضع خارج کنم حدود یک سالی گذشت و خالم درگیر دیه و تفکیک مال و اموال شوهر خالم بود با خانواده شوهرش درگیری شدیدی پیدا کرد و حسابی به هم ریخته بود بهش پیشنهاد داده بودم که واسه یه مدت بیاد اصفهان تا از اون فضا خارج بشه خلاصه خودم رفتم روستا و وسیله هاشو برداشتم و رفتیم مشهد زیارت کردیم و راه افتادیم واسه اصفهان تو مسیر خاله از سختی ها و مصیبت هایی که سرش اومده بود صحبت کرد و مهمترین دغدغه اش تنهایی بود و حرف مردم خلاصه حدود ساعت ۲ شب بود که رسیدیم اصفهان داخل خونه که رفتیم همه خواب بودن به خاله گفتم شما برو تو اتاق من خوابم خودمم تو پذیرایی خوابیدم یه چندروزی با خاله ام و خانواده مرتب میرفتیم تفریح و گردش حسابی حال و روزش عوض شده بود خاله ام خیلی ازم تشکر میکرد و این اتفاق رو مدیون من بود و گفت که دیگه وقتش برم روستا تا شنیدم یه بغضی گلمو گرفت و خاله ام متوجه شد گفت چی شد علیرضا گفتم بهت عادت کردم و اونم قول داد که بازم میاد بهمون سر بزنه خواست که با بلیط بره اما اصرار کردم که خودم میبرمت قبول نکرد بردمش ترمینال کاوه و قبل از سوار شدن تو اتوبوس بهم دست داد و لپمو بوسید دلم هوری ریخت و بازم بغض کردم بهش گفتم رسیدی خبرم کن تو مسیر برگشت به خونه بودم که خاله ام اس داد گفت ممنونم علیرضا تو واسم کم نزاشتی ایشالا جبران کنم شروع کردیم به اس دادن تا شب موقع خواب اون شب حالم دست خودم نبود بش اس دادم گفتم خاله دلم تنگ شده برات کاش پیشت بودم اونم جواب داد میام پیشت بازم گفتم خاله دلم میخواد مثل بچگی هام تو بغلت باشم و نوازشم کنی اونم گفت دیگه نمیشه میترسم شیطونی کنی یه لحظه شکه شدم گفتم خاله منظورت چیه گفت ادمی زاده دیگه شیطون زود میره تو جلدش بعد کلی حرف زدن رومون باز شد تورو هم اما جفتمون حجب و حیارو زیرپا نزاشتیم چندشب بعد بهش اس دادم گفتم خاله من دلم میخواد واقعی بغلت باشم گفت پررو نشو گفتم جدی میگم گفت اگه فرصت شد بغلت میکنم رابطه ی ما از این جلوتر نرفت و در همین حد بود که یه شب خاله ام اس داد گفت فردا میام اصفهان قند تو دلم اب شد و لحظه شماری میکردم تا بیاد خلاصه روز بعد خاله ام اومده بود خونه من از شرکت برمیگشتم تا رسیدم خونه و خالمو دیدم انگار دنیا رو بم دادن رفتم جلو دست و روبوسی کردیم و نشستم کنارش عصر بهم گفت علیرضا پاشو منو ببر خونه محمد داداشم گفتم چشم خونه محمد نزدیک خونمون بود دوکوچه پشت خونمون تو یه بن بست تو بن بست که رسیدم بهش گفتم خاله سرقولت هستی گفت کدوم قول گفتم بغلت کنم گفت خجالت بکش باور کردی گفتم خاله قول دادی اما بازم جدی نگرفت بازم اصرار کردم گفت گیریم قبول کنم اینجا میخوای بغلم کنی یه نگاه به دور و ورم کردم و دیدم خلوته گفتم اره و رفتم تو اغوشش وای که چقدر گرم بود و از رو گونه هاش دوتا بوس گرفتم بعد رفتیم خونه داداشم و شب اونجا بود و من برگشتم خونه شب بهم اس داد علیرضا ازت ناراحتم گفتم چرا گفت تو گفتی بغلت میکنم چرا خودتو چسبوندی بهم گفتم منظورت چیه گفت التتو چسبوندی به پاهام منم جا خوردم و هیچی نگفتم چندروزی فکرم شده بود اغوش خاله ام تا اینکه یه روز داداشم رفت خونه پدرخانمش فولادشهر به من گفت شب برو خونه بخواب گفتم چشم شب که شد خواستم برم خونه داداشم که خاله ام گفت علیرضا منم بات میام دم سوپری یه کارت شارژ بخرم یه لحظه یه جرقه به ذهنم خورد و گفتم وقتشه تو راه به خاله ام گفتم خاله خونه محمد که کسی نیست بیا چنددقیقه بریم اونجا و برگردیم گفت برو بچه میخوای ابرمو ببری و پیش مامانت کنفت بشم گفتم جون خاله زود برمیگردیم اینقدر دیونه اش بودم به اغوش خالیش راضی بودم باور کنین بعداز کلی اصرار گفت فقط پنج دقیقه گفتم چشم رفتیم خونه داداشیم و تا رسیدیم بغلش کردمو و بی حرکت وایستادم خاله ام دستشو جلو گرفته بود که سینه هاش کامل بهم نخوره منم با دستام دستشو گرفتم گذاشتم دور کمرم و کماکان تواغوشش بی حرکت و سرم رو شونه هاش سینه هاشو حس میکردم تو سینه ام که دیدم نفسش تند شد اما حالش سرجا بود تو صورتش نگاه کردم لبامو گذاشتم رو لباش خودشو عقب کشید گفت علی بریم تورو خدا بریم من میترسم کسی بیاد گفتم خاله میریم دیدم گوشی خاله زنگ زد مامانم بود دیگه بدتر ترسش بیشتر شد گفتم خاله بزار بازم تو بغلت باشم که گفت بعدا سر حوصله خلاصه خالمو زود رسوندمو اونم خودشو جمع و جور کرد اما رنگ جفتمون سرخ شده بود و خاله ام رفت خونه ما و منم تو خونه داداشم زنگ زدم به خاله ام که دیدم خاموش بود روز بعدش یادمه پنجشنبه بود ظهر از سر کار برگشتم که مستقیم رفتم خونه داداشم به خاله ام پیام دادم که خاله بیا خونه محمد کسی نفهمه اولش قبول نکرد اما اس داد گفت دیشب تا حالا یه جوری ام تو بامن چیکار کردی فقط ازم قول گرفت که زود برشگردونم خلاصه اومد خونه داداشم منم دم در حیاط منتظرش بودم تا در زد درو باز کردم و اومد تو درو بستم و بغلش کردم اینبار یه لب ابدار ازش گرفتم گفت علیرضا خیلی کارت بده گفت کاری کردی که عقل از سر منم رفته گفتم خاله بریم داخل گفت چه خبره داخل گفتم میخوام درازکشیده بغلت باشم بردمش داخل رو زمین دراز کشیدیم و بغلش کردم و میبوسیدمش تو حال خودمون نبودیم که دستم رفت واسه سینه هاش که خاله ام بدنش شل شد از زیر مانتو دستمو بردم واسه سینه هاش وای که چه حرارتی داشت داشتم دیونه میشدم که دیدم خاله ام داره میلرزه گفتم خاله کاری کن ابمو بریزم گفت حرفشم نزن گفتم تورو جون حسین شوهرش گفت علیرضا قسم نده بازم اصرار کردم که گفت باشه اما نمیزارم بکنی فقط بزار لا پام منم قبول کردم و روسینه درازش کردم و شلوارشو در اوردم اما نزاشت مانتوشو در بیارم و با دست مانتوشو پایین نگه داشته بود که حتی باسنشم نبینم بالاخره با اب دهنم التمو لیز کردمو گذاشتم بین باسنش و شروع کردم به حال کردن و دستمو از زیر مانتوش گذاشتم رو سینه هاش باورتون نمیشه چه حالی داد بعد چند دقیقه ابم اومد و بی حال افتادم کنارش خاله ام بلند شد خودشو تمیز کرد و گفت علیرضا پاشو عزیزم اومد کنارم دراز کشید گفت حال کردی گفتم ممنون خاله ولی کاش میزاشتی از جلو میکردم گفت روتو زیاد نکن ادامه دارد نوشته
0 views
Date: August 23, 2018