مزد ترس ۳ و پایانی

0 views
0%

9 85 8 2 8 8 8 1 8 3 2 قسمت قبل قسمت سوم الان دقیقا یک ماه هست که اینجام نه از جمشید خبریه نه از اون زن میدونم پلیسها دنبالمن این رو توی صفحه حوادث روزنامه ای که هر روز این آقای مستخدم برام میاره خوندم اسمم رو گذاشتن دختر تحت تعقیب این آقای مستخدم هم رو اعصابه همش میگه خانوم فرمودند فلان خانوم فرمودند بیسار با اینکه همه چیز خوبه ولی کابوس اون چند شب از ذهنم نمیره شبها خودم رو توی اون دکه میبینم و داد میزنم یه حس خوبی از بودن توی این خونه دارم احساس میکنم خودم رودارم پیدا می کنم تا به حال چنین زندگی رو تجربه نکرده بودم اینهمه رفاه بدون اینکه بدونی چرا راستی مگه میدونستم علت اون همه بدبختی چی بود که حالا بخوام بدونم علت اینهمه رفاه چیه پس تا میتونی حالش رو ببر دختر اصلا دلم برای هیچ کس هم تنگ نشده از خودم شرمندم ولی ولی حتی حتی دلم برام مادرمم تنگ نشده آخه مگه اون دلش برای من تنگ میشه نمیشه دیگه یه زن آلزایمری که ته زیرزمین روی تخت دراز کشیده و خیره شده به سقف دلش برای کی قراره تنگ بشه شاید بهترین کمکی که میتونستم در حقش بکنم این بود که یه آمپول هوا بهش میزدم و خلاص خیلی سنگ دل شدی یلدا این همون زنی بود که یه عمر حامیت بود همون که نزاشت سرنوشتت مثل داداشت بشه همونی که بهت امید میداد تا درس بخونی و برای خودت کسی بشی حالا گیرم که نمیفهمه تو که می فهمی نمیدونم نمیدونم نمیدونم حالم رو این جدال بهم میزنه قدیمها معلوم بود یلدا همونی که خود خودمم داره با لیدا همون دختره جنده که جمشید کرد تو سرم می جنگه ولی الان معلوم نیست کی به جون کی افتاده فقط عصرها که پیشخدمت معجون مورد علاقم رو میاره همه چیز اروم میشه انگار کسی تو سرم نیست به یه خلسه عمیق میرم رو تخت دراز میکشم و چشمهام رو میبندم حال خوشیه تو سرم خودم رو قادر به هر کاری می بینم میتونم خودم و تو خونه ای که دوست دارم ببینم تو ماشینی که میخوام بغل کسی که میخوام یه مرد یه مرد که بهش تکیه کنم بازوهاش رو بگیرم و خودم و بدم تو بغلش ولی حیف که این خلسه فقط چند ساعت دوام داره و بعدش سردرد و سر گیجه بعدش فقط دلم میخواد نباشم فقط دلم میخواد بخوابم و راحتشم از سنگینی خودم چشمم رو هم میزارم تا باز هم فردا بیاد و معجونم رو از اقای پیشخدمت بگیرم ساعت از شش بعد از ظهر گذشته یلدا روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشه و چشمهای قرمز و بر افروختش توان تمرکز روی هیچ چیزی رو نداره غلطیدن نگاهش روی اشیا داخل اتاق سرگیجه بدی رو بهش داده تمام نگاههاش به در اتاق ختم میشه تا بلکه بگرده و سر و کله پیشخدمت در حالی که مثل روزهای قبل معجون مورد علاقه یلدا رو در دست داره پیدا بشه ولی ظاهرا خبری نیست خماری بدی به جونش افتاده حتی نا نداره به سمت در بره و داد بزنه و پیشخدمت رو صدا بکنه هیچ فکر توی سرش میمونه الا تمنای رسیدن به معجون تا اینکه با صدای باز شدن در یلدا چشمش به پیشخدمت میافته پیشخدمت در حالی که طبق معمول روی سینی لیوان بزرگ معجون رو قرار داده به سمت یلدا میاد خانوم فرمودند امشب کم بخورید بقیش باشه در مهمونی امشب ممکنه برای مزاجتون بد باشه یلدا با بیمیلی سری تکون داد و از روی سینی لیوان بزرگ رو برداشت و با ولع لیوان ر وسر کشید سرعت سر کشیدن معجون اونقدر بود که پیشخدمت برای لحظه ای نگران خفه شدن یلدا شد خلسه شیرین ناشی از نوشیدن معجون به حدی بود که یلدا متوجه خروج پیشخدمت از اتاق نشد ارام ارام افکارش به سرش میریختند و نوید معجون بیشتر در میهمانی شب و باز هم جهیدن شیرینی خلسه به ذهن و روان یلدا و دیدن تمام داشته و نداشته اش در یکجا یلدا اونقدر در هپروت شیرینش غرق بود که متوجه گذر زمان نمیشد فقط ورود پیشخدمت به داخل اتاق بود که شیرازه افکارش رو به هم ریخت پیشخدمت با یک دست لباس زیبا وارد اتاق شده بود و مودبانه از یلدا خواست تا لباسش رو برای مهمانی امشب عوض کنه یه مهمونی خونگی داریم که توش میتونید با خیلی از افراد فامیل خانوم اشنا بشید هیچ چیز به اندازه نوید پیشخدمت در باره سرو شدن معجون در مهمانی یلدا ر وسر ذوق نیاورد یلدا به سرعت لباس قرمز گلدارش رو پوشید و جلوی اینه قدی اتاقش به خودش خیره شد دقایقی بعد مستخدم با لباس تمیز یلدا رو به سمت اتاق میهمانی راهنمایی کرد یلدا تا به حال این بخش ازعمارت رو ندیده بود لوسترهای اویزان بلوری و کاغذ دیواری های زیبا چشمهای یلدا رو به خودشون خیره کرده بود حتی به مخیله اش هم نمی گنجید که توی تهران چنین خونه های باشه هر بار که فکرش به سمت سوال چرا من میرفت به سرعت اون رو به سمت سوال چرا من نه منحرف میکرد تا اینکه صدای بفرمایید مستخدم او رو به خودش اورد مستخدم در اتاق بزرگی رو باز کرد و یلدا پاورچین پاورچین وارد اون شد و بهت زده به اطراف خیره شد برای لحظه ای سرش از اونچه میدید گیج رفت دو قدم به عقب برداشت ولی به آقای پیشخدمت که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد بفرمایید تو خانوم کسی غریبه نیست از خودتون پذیرایی کنید اتاق پر بود از پیر مردهای بسیار شیک به همراه دخترکان هم سن و سال یلدا که هر کدوم گیلاسی به دست مشغول طنازی و لاس زدن با پیرمردها بودند یلدا از بهت ناشی از فضای اتاق بیرون نیومده بود که از پشت سر صدایی او رو میخکوب کرد سلام خانوم عزیز بیوک هستم از اشنایی با شما خوشبختم یلدا با چرخشی سریع نگاهش به صورت پیرمرد شیکی افتاد که از چروک سر و صورتش میشد حدس زد که حدودا هفتاد و پنج ساله است نگاه حریص و چدش آور پبر مرد تمام تن یلدا رو مثل خوره میخورد لیدایی درکار نبود اما صدایی از درون به یلدا نهیب میزد که تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن راه وسط نداره و همیشه خودت خودت رو بدبخت کردی سلام لیدا هستم منم از دیدنتون خوشبختم چه سعادتی نسیب من شده امشب خیلی دوست داشتم هم صحبت بانوی زیبا مثل شما بشم خواهش میکنم با اشاره دست پیرمرد پیشخدمت سینی نوشیدنی اورد با دیدن معجون موردعلاقه اش یلدا به سرعت دستش رو دراز کرد و یک لیواربرداشت پیر مرد هم یک گیلاس قرمز رنگ از روی سینی برداشت و بدون لب زدن با گیلاس شراب بازی میکرد یلدا بر خلاف پیرمرد به سرعت تمام لیوان رو سر کشید اما هیچ سر خوشی احساس نکرد اینجا خیلی شلوغه بانوی زیبا دوست دارید بریم گوشه اتاق تا یک گپی با هم بزنیم من عاشق همصحبتی با خانومها متشخص زیبا هستم نوشیدن معجون هیچ سرخوشی خاصی به یلدا نداده بود عصبی شده بود نگاهی به اطراف کرد بدنبال پیشخدمت خودش میگشت اما هیچ کدوم از پیشخدمت ها رو نمیشناخت با بی میلی رو به پیرد کرد ببخشید منتظر یک دوست هستم اگر اجازه بدید بعدا با هم صحبت کنیم پیرمرد با شنیدن جملات یلدا ترش رو تر شد اخمی کرد و بدون گفتن چیزی به سمت دیگه اتاق حرکت کرد یلدا بار دیگه به اطراف نگاه کرد همه دخترهای جوان با یک یا دو پیرمرد مشغول لاس زدن بودند دلش پر از آشوب شده بود به هر ور نگاه میکرد هیچ قیافه اشنایی نمیدی دخترکی حدودا بیست ساله با چهره ای بشاش و خندان از یلدا پرسید سلام می تونم کمکتون بکنم سلام من من من دنبال یه مرد جوان هستم یک پیشخدمت جوان روی گردنش یه خال سیاه داره ابروهای پیوسته من ندیدمش راستی اسم من آیداست شما من من یلدا هستم خوشبختم بیرون اتاق رو دیدید نه مرسی الان میرم یلدا یه سرعت از اتاق خارج شد بیرون پر بود از سکوت انگار تمام اهل خونه به داخل اتاق رفته بودند یلدا بی مهابا به همه اتاقها سر میزد دو بار راهرو منتهی به اتاق مهمانی رو به امید پیدا کردن مرد جوان پیشخدمت طی کرد تا بالاخره انتظارش به پایان رسید و چهره اشنایی از اتاق میهمانی بیرون اومد سلام آقا من و یادتونه من یلدا هستم تو همین خونه هستم خانوم به شما گفتند من رو بیارید اینجا میبخشید گفته بودید اون معجون توی اتاقه ولی نبود میشه به من یه دونه بدید پیشخدمت به یلدا لبخندی زد و سرش رو به سمت گوش یلدا برد و گفت خانوم فرمودند که شما باید برای بدست اوردنش تلاش بکنید هر چقدر مهمونهای خانوم ازتون راضی تر باشن معجون بهتر بهتون میدم منصفانه هست یلدا خشکش زده بود با تمام وجود احساس درموندگی میکرد تمام گفتگو های درونیش قطع شده بودند در تمام طول اون یک ماه رویایی خانوم و دوستانش مشغول معتاد کردن یلدا بودند اون هم با دست خودش اگر جمشید با ترس یلدا رو فریب میداد اینبار جنایتی پیچیده تر در کار بود جنایتی که هیچ مقصری جز خود یلدا نداشت یلدا بدون خداحافظی از پیشخدمت وارد اتاق مهمانی شد به نسبت قبل افراد کمتری در اتاق بودند یک دور دور اتاق زد هیچ فرد تنهای رو ندید حتی اقا بیوک هم مشغول لاس زدن با یک دختر جوانی بود یلدا فرصت رو از دست رفته میدید نگاهش به آیدا افتاد که با یک پیاله شراب مشغول لاس زدن بود به سمت او رفت آیدا با دیدن یلدا لبانش رو به روی لبان پیر مرد انداخت و عملا از یلدا خواست تا مزاحمش نشه یلدا پر شده بود از بقض تا قبل از اومدن اولین اشک خودش رو به اتاقش رسوند سه روزه نه نه فکر کنم پنج روزه شایدم کمتر شایدم بیشتر هرچی هست مهم نیست رو تختم جون ندارم بمیرم حتی بازم بازم گول خوردم تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن هر کی رد شد یه لگد بهم زد تا تونست دوشیدم حالا حتی نمیتونم تکون بخورم کاش یکی می اومد کاش یکی میاومد کمکم کنه یه دوست یه هم سرنوشت صدای در اتاق باز شد یلدا به سختی سرش رو تکون داد و قیافه مات یه مرد رو دید که به سمتش میاد اونقدر خمار بود که نمی تونست در برابر دستهای اون مرد که یلدا رو به رو خوابوند مقاومت بکنه سوزش خفیفی روی دستش احساس کرد و ارام ارام جون گرفت وقتی به خودش اومد آیدا رو کنارش دید که با مهربانی بهش خیره شده بیدار شو لیدا نگرانت بودم یلدا علی رغم سر درد شدیدش روی تخت نشست و تمام وقایع چند روز قبل رو برای خودش مرور کرد ببین لیدا جون دست از تلاش بیهوده بردار هر کسی تو این دنیا یه سرنوشتی داره سرنوشته ما هم همینه حالا اگر خودمون بودیم مگه قرار بود چه گهی بشیم یکی میشدیم مثل هزاران زن دیگه یا برای چندغاز باید صبح تا شب میدویدیم یا کون بچه میشستیم یا غر غر میکردیم حد اقلش الان یه زندگی پرهیجان داریم چرا چرت و پرت میگی دختر من چرت نیمگم من واقع گرا هستم این تویی که داعما داری ضرر میکنی دختر جون یه کم شل کن اونوقت میبینی زندگی اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست تو فقط عادت کردی زجر بکشی اونم برای هیچ حرفهای آیدا مثل پتک بود روی روح و روان واعتقادات یلدا ببین باید زرنگ باشی تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن میل خودته منم یکی مثل خودتم ولی شل کردم و دارم لذت میبرم میدونی کارم چیه لاس زدن با یه مشت پیرمرد پول دار خرفت تا فکر کنن هنوزم زنده هستن هنوزم پنجشون تیزه نه التشون سیخ میشه نه دندون مصنوعیشون میزاره حتی بتونن بوس کنن فقط با حرف ارضاشون میکنم اونها هم پول خوبی میدن بهم هفته ای یکی دو بار هم خانوم ار اون مشتری های خوشتیپش و برام جور میکنه تا تمام دف دلیم و سرشون خالی کنم از اونایی که زن دارن و چند تا بچه ولی هنوزم دلشون یه معشوغه شیطون میخواد تا اون کارایی که نمیتونن با زنشون بکنن و بدون دغدغه رو یکی دیگه انجام بدن بعضی وقتها درد داره ولی نمیدونی چه لذتی میبرم پولشم دو برابره دیگه چی میخوای یلدا با حیرت به حرفهای ایدا گوش میداد چیزی برای گفتن نداشت همه کارمون که سکس نیست گاهی اوقات خانوم خونه دعوتمون میکنه تو یه پارتی بزرگ تا با نقشه قبلی سعی کنیم آقای خونه رو تور کنیم یه مسابقه است برای سنجش تعهد اقای خونه و البته سنجش قدرت خودم نمیدونی چه حالی میده وقتی یه مرد پتجاه ساله گرگ رو تور کنی و ببندی به تختی که بیست ساله بازنش اونجا خوابیده بعد یه چیزی بکشی رو سرش و از اتاق بری بیرون و بعد از گرفتن دست چک پنج میلیونیت از لای در نگاه کنی صحنه کتک خوردن اقای خونه رو همشون همینن فکر عشقم از سرت بیرون کن همش مزخرفه میفهمی چی میگم یلدا سری تکون داد حرفهای آیدا اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که هر گونه نظر دادن رو برای یلدا دشوار میکرد حالا گوش کن لیدا جونم امشب یه مشتری دارم تو فقط بشین و نگاه کن قرار نیست کاری بکنی ولی به خانوم میگم تو هم کار کردی رفیقمی دیگه چیکارت کنم بلند شو بلند شو باید نیم ساعته اماده بشی ماشین میاد دنبالمون یک ساعت بعد ایدا و یلدا در ماشین از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک شمال تهران عبور میکردند ماشین در انتهای یکی از این کوچه های تنگ روبه روی یک برج 10 طبقه ایستاد باد خنک کوه بعد از بیرون اومدن از ماشین به صورت یلدا و آیدا خورد آیدا زنگ یکی از خونه ها رو به صدا در اورد سلام عمو جون منم ایدا ایدا چشمکی به یلدا زد در اونور صدای مردی با خشخش زیاد گفت سلام عزیزکم بیاتو قربونت بیا تو هر دو وارد حیات برج شدند و یکراست وارد لابی و از لابی وارد اسانسور فقط خیلی به خودت مسلط باش این اقا دنبال بچه ننه نیست خیلی مشتری مهمیه قرار نیست کاری بکنی فقط من و ببین باشه باشه در طبقه ده هر دو از اسانسور بیرون اومدن درست بعد از بیرون اومدن از اسانسور صدای زنگ موبایل آیدا به صدا در اومد و سراسیمه جواب داد خانوم سلام بله بله رسیدم خیلی خوب باشه الان میام ببین لیدا جون من الان میام یادم رفته بود یه سری وسیله بیاروم تو برو جلوی در من الان میام اپارتمان 111 ایدااا من میترسم نمیرم صبر میکنم باتو برم اخه چقدر تو خری من جات بودم میرفتم و یه تیپا به کون اون یکی میزدم و مشتری رو تور میکردم خاک توسرت ایدا من اینکاره نیستم خودت گفتی قرار نیست اتفاقی بیافته احمق جون نگران نباش همش ماله من تو برو تو خونه من الان میام یلدا ارام ارام به سمت در 111 جلو رفت هیچ صدایی از هیچ جا بلند نمیشد به ارامی در زد مردی حدودا پنجاه ساله و به شدت اراسته در رو به روی یلدا باز کرد خوش اومدید آیدا جان من من ببخشید من آیدا نیستم لیدا هستم آیدا الان میاد عجب نگفته بود دو تا یی هستید بیا تو عزیزم نور ملایم اتاق پذیرایی و پرده های ضخیمی که به روی پنچره ها کشیده شده بودند توجه یلدا رو به خودش جلب کرد با راهنمایی مرد اونها وارد اتاقی شدند که بیشتر شبیه اتاق خواب بود یک تخت بزرگ با نرده های اهنی در کنار یک میز کار چوبی و دو تا کتابخونه بزرگ با چوبهای قرمز رنگ و موکت خاکستری بسیار تمیز با اشاره اون مرد یلدا روی مبل راحتی نشست چایی یا قهوه چایی لطفا مرد برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و این فرصت خوبی بود برای چشم چرونی یلدا همش خدا خدا میکرد آیدا به سرعت برسه افکارش با ورود مرد به اتاق بهم ریخت یه چیزی از اون مرد به نظر یلدا بسیار اشنا میاومد اولین اسمی که به ذهن یلدا رسید جمشید بود اما نه شخصیت و نه صدای اون مرد شباهتی به جمشید نداشت در ثانی قانون اول جمشید که هیچ احدی نباید اون رو ببینه هم یلدا رو متقاعد کرده بود که این مرد جمشید نیست خوب دختر جان چاییت رو بخور مرد نگاهی به تابلو های روی دیوار کرد اه سردی کشید و گفت تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن راه دیگه ای نیست و من گول خوردم گول یه شیطان وانمود کرد دوستم داره ولی وقتی خرش از پل گذشت خانمانم رو سیاه کرد همه چیزم و ازم گرفت پول و مال مهم نیستن اعتمادم رو گرفت دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد بکنم نتونستم حتی کسی رو دوست داشته باشم صدای مرد اونقدر غمگین بود که یلدا برای لحظه ای فراموش کرد برای چی وارد اون خونه شده و این مرد کیه میدونی غروب یه روز تنها باشی و رو دست خورده باشی و هیچ احدی هم حتی جواب سلامت رو نده یعنی چی همه طردم کردند ابرویی که طی سالها بدستش اورده بوم یه شبه از دستم رفت اشکهای مرد از چشمانش سرازیر شدند یلدا به قدری تحت تاثیر مرد قرار گرفته بود که به سمت کاناپه ای که مرد روی اون نشسته بود حرکت کرد آقای محترم گریه نکنید تورو خدا همه ما داستان خودمون رو داریم گریه های مرد بیشتر میشد یلدا به سمت مرد رفت دستهای مرد ناخود آگاه یلدا رو در آغوش کشید صورت مرد روی سر یلدا قرار داشت و بوسه های مرد رو گهگاهی حس میکرد دستهای مرد صورت یلدا رو کنار زد و با احساس بوسه ای به پیشونی یلدا زد ولی دختر جان مهربونی همیشه هست بوسه دوم بدون مقاومت یلدا به لبانش برخورد کرد حس میکرد با اینکه اونشب معجونی نخورده بود حالش خیلی خوب بود نمیدونست داره چیکار میکنه دستهای مرد که روی تنش میرقصید تمام مقاومتش رو در هم شکوند برای لحظه ای حس کرد تمام این ماجرا یک فریب تازه است چشمانش رو بست و زیر لب گفت تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن یا اینکه از گول زدن و گول خوردنت لذت ببری زخمه های افتاب داغ چشمان یلدا رو باز کرد خودش رو لخت روی تخت دید سوزش گردن و باسنش خبر از شبی پر شهوت رو میدادند اثری از مرد در اتاق نبود یلدا به خودش تکونی داد و لخت و بیهدف کسی ر وصدا زد ایدا آبدا کسی اینجاست با کراهت در حالی که از تشنگی سرش گیج میرفت از اتاق بیرون اومد برخلاف شد پرده ها جلوی پنجره رو نگرفته بودند یلدا ناخودآگاه به سمت پنچره رفت زیبایی دیدن کوههای شمال تهران اونهم از فاصله ای به این نزدیکی براش بسیار لذت بخش بود ناگهان فکری مثل برق اون رو از جا پروند این اولین بار نبود که او چنین تصویری رو میدید بار اول بعد از دزدیده شدنش توسط اون دختر غریبه در همین مکان با جمشید ملاقات کرده بود در همین مکان بود که جمشید اسم لیداروبراش انتخاب کرده بود و در همین مکان بود که وارد بازی کثیفی شده بود که نه توان درکش رو داشت و نه توان بیرون امدن ازش بی مهابا به سمت اتاق دوید تا برای خودش لباسی پیدا کنه ولی تمام کمدها خالی بودن کسی اینجاست لعنتی چی از جونم میخوای یلدا به همه اتاقها سرک کشید حتی یک پیراهن ساده هم پیدا نکرد تا بپوشه در گوشه ای از اتاق کز کرد و شروع به گریه کردن کرد گرسنگی و خستگی ناشی از نخوردن معجون اون رو در استانه خماری برد ولی با صدای باز شدن در از جا پرید دو مرد قوی هیکل دو دستش رو گرفتند و به روی کاناپه نشوندن بعد از مدتی مردی که دیشب با گریه هاش یلدا رو تخت تاثیر قرار داده بود به همراه زنی میانسال وارد اتاق شدند زن لبخند زنان یلدا رو به تمسخر گرفته بود مرد دوزانو روبه روی یلدا نشست و گفت مرسی بابت دیشب وقتی منگ شده بودی هر کاری خواستم باهات کردم و تو خوشحال لذت بردی کلی فرصت بهت دادم بابات رو از سر راهت برداشتم و تو مسیری قرارت دادم تا به اونچه استحقاقش رو داری برسی ولی هر بار یه جوری لج کردی ترسیدی میدونی آدمهای شل و ول همیشه طعمه های خوبی هستن چون نه اونقدر سفتن که نتونی تحریکشون کنی و نه اونقدر شل که دل بکار بدن نتیجه اش یکیه ترس و ادم ترسو همیشه قربانی میشه اگر مثل بابات و ایدا شل بودی حد اقل الان یه چیزی گیرت میاومد ولی ولی راستی ایدا سلام رسوند کشوندن تو به اینجا کار هر کسی نبود ولی اون کارش رو خوب انجام داد حالا اخر خطه جنده ای که صورت من و ببینه نمیتونه زنده بمونه و تو دیدی با اشاره جمشید یکی از مردهای قوی هیکل سرنگی از جیبش در اورد ایدا با تمام توانش بی هدف جیغ میزد مرد قوی هیکل سرنگ رو به ارومی به دستهای یلدا تزریق کرد دقایقی بعد یلدا داخل یک جعبه به سمت سرنوشت ابدی اش حمل میشد نوشته عقاب

Date: February 21, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *