سلام به همه دوستای عزیزم اولش از اینجا شروع کنیم که چرا این خاطره رو من اینجا می نویسم واقعیتش دوتا دلیل داره دلیله اولش کامنت های جالب و خنده داری که میدین و فحش های جدیدی که یاد میگیریم و دلیل دومش به قول معروف دیگران نوشتند و ما خواندیم ما بنویسم که دیگران حال کنند البته شاید این خاطره ای که من اینجا می نویسم به ذائقه خیلیا خوش نیاد ولی ما همین که تونسته باشیم یه چن نفرو هم تو حس و حال اون موقع خودمون شریک کنیم خودش خوبه و اهل چاخان پاخان هم نیستم که بگم آره ما یه نفرو کردیم طرف در حد سلنا گومز دیگه بیشتر از این سرتونو درد نیارم وبریم سراغ خاطره در ضمن منتظر کامنت های بانمک تونم هستم من الان 22 سالمه و یه مادربزرگ حدودا ساله دارم که الان آلزایمر گرفته و خیلی کم کسی رو یادش میاد اونم بزور داروی ماهی یه میلیون تومنی که به خوردش میدن و اگه نبود خیلی وقت پیش حلواشو پخته بودیم این مادربزرگ ما از اون ادمای خبیث و بد باطن بود علی رغم ظاهری که همه تو محل سرش قسم می خوردن به مهربونیش و لی کسی تو خونه اگه نبود واقعا نمی تونست بفهمه که این چی بوده و چیکار ها کرده و به نظر من هرچی هم که میاد سرش تقاص و جزای همون کارییه که کرده ایشون حدودا ده سال پیش شروع کرد به گم کردن وسایل و چیز میزاش که رفته رفته شدید تر شد و بعد ها معلوم شد که الزایمر داره پدر من چهار تا برادر داره که هر ماه شش شب باید میرفتن پیش مادر بزرگم می خوابیدن چون می ترسید و این حرفا که رفتن و اومدن دیدن نشد شبا خودشون میرفتن و صبح تا شب هم دوتا عمه هام میومدن ولی از اونجایی که اکثرا عموهام سره کار می رفتن و عمه ها هم مسیرشون طولانی بود یه مدتی می شد که مامانبزرگم تنها میموند و مجبور شدن یه نفرو همون اوایل بیارن تا وقتی که اون تایم های خالی هست رو اون پیشش باشه تا اتفاقی براش نیافته اونایی که بیمار الزایمری دارن میدونن چه سختی هایی داره خلاصه یه خانومی پیدا شد که پرستار بازنشسته بیمارستان بود و از همه نظر شرایطش ایده آل بود چون یه پسرداشت اونم بندر لنگه زندگی می کرد شوهرش تو 3 سالگی پسرش مرحوم شده بود خودش انتقالی میگیره میره بندر بعد ها که ازش پرسیدم چرا رفتی و چرا دوباره برگشتی گفت من اینجا همه چیم شوهرم بوده و به خاطر اون با همه خانوادم درگیر شدم و بعد مرگش نمی خواستم با اونها رودر رو بشم و جلشون احساس حقارت بکنم و تصمیم گرفتم برم به یه شهر دور ولی بعده سر و سامون گرفتن پسرش دلش هوای شهرشو میکنه که بازم برمیگرده ایشون ادم بسیار خوش گذران و ولخرج به تمام معنا که با اون همه پولی که در میاورد بازهم مستاجر بود ولی هر وقت از جلوی در خونش رد میشدی بوی ادکلنش میومد واسه هم ون هیچی از خوش نداشت به جز لوازم ارایشی و ادکلن در حد یه مغازه و خرت پرت های زنونه همونطور که گفتم تا الان حدودا ده سالی میشه که من میرم پیشه مادربزرگم شبا اوایل مریضیش خیلی حاد نبود وهمه رو میشناخت و سختی زیادی هم نداشت واسه اون یه بچه دوازده ساله رو میفرستادن فقط واسه خوابه شبونه که اکثرا پدر مادرم هم میومدن و شامو میخوردیم بعده شام اونا میرفتن من می خوابیدم چون پدرم به شدت ادم کون گشادی تشریف دارن و به جای هر کاری پول خرج میکنن خلاصه کم کم گذاشت رو دوشه ما منم عادت کرده بودم اعتراضی نداشتم هم یه مبلغی بیشتر میگرفتم برای پول تو جیبیم و هم فقط یه شب تا صبح خوابیدن بود و بس بعد اینکه این خانوم اومد اول ها که بچه بودم و زیاد تو خط این حرفا نبودم در ضمن اونم یه خانوم ساله بود و اصلا به ذهنم خطور نمیکرد و مثل عمه هام دوسش داشتم چون بهم خیلی محبت میکرد بعد ها سالیان گذشت و محبت من به اون و برعکس بیشتر شد چون خیلی تنها بود و همیشه میگفت منو مثله پسرش دوس داره و چون پسرش ازش خیلی دور بود به من پناه اورده بود بعد که من رسیدم به سن 16 سالگی یواش یواش فکرهای شیطانی به من غلبه کرد و من فقط فکر و ذکرم این بودم که چجوری مخشو بزنم و ترتیبشو بدم چون تنها فردی بود که باهام خیلی صمیمی و گرم بود و در ضمن نسبتی هم باهام نداشت و همیشه جلوی من راحت بود و همه ما میدونیم که سنه بلوغ یه سنیه که ادم میگه دیوار باشه سوراخ باشه بزنیم توش و ادم دیگه فکر نمیکنه به سن وسال واین حرفا خلاصه هر جوری حساب میکردم می ترسیدم از اینکه گیربیوفتم قبول نکنه و رابطمون خراب بشه و حتی بیشتر ابرو ریزی بکنه و به همه بگه و با این دلایل جلو خودمو میگرفتم تا اینکه رسید به 18 سالگیم که یه روز که خوابیده بودم و شلوار ورزشی یادم رفته بود ببرم باشلوار بیرونم خوابیده بودم که صبح که از خواب بیدار شدم دیدم زیپ شلوارم بازه شک کردم ولی گفتم شاید خودم وقتی پوشیدم حواسم نبوده و نبستمش گذشت و نوبت من بازم رسیدم و همه کارها انجام شد و رفتیم خوابیدیم اون شب من اصلا نمی تونستم بخوابم چون قرار بود نتیجه کنکور بیاد و برم برای ثبت نام دانشگاه واسه اون یکمی استرس داشتم و خوابم نمیومد خلاصه با هزار بد بختی و مکافات خوابیدم ولی انگار بیدار بودم میشنیدم و فقط چشمام بسته بود اونم از فرط خستگی دیدم کم کم داره خورشید بالا میاد و این همسایه خانوم هم داره از تو حیاط به طرف خونه ما میاد در ضمن مامانبزرگ من دیگه کلا تو این سالها حافظشو از دست داده بود و چیزی نمی فهمید به صورت کلی اولش گفتم این چرا اینوقت روز بیداره بعدش گفتم به من چه تو همون حالت موندم که دیدم درو باز کرد اومد تو اتاق یکمی بالای سر من ایستاد بعد از رو پتو شروع کرد دست زدن بهم که کیره خوابیدمو پیدا کرد و پتورو داد پایین بعد شلوارمو که یه شلوار کردی راحتی پام بود یکمی کشید پایین کیرمو در اورد یکم با ترس مالوند و دوتا میک زد و با عجله همه چیزو مرتب کرد و رفت شصتم خبردار شد که همون جریان زیپ هم کاره ایشون بوده و یادش رفته یا نتونسته ببنده دیگه بعده این جریان می دونستم که اون بهم نظر داره مثله همون دلیله من که نمی تونست به کسی اعتماد کنه و کسی به جز من دردسترسش نبود که بتونه خودشو ارضا کنه من خیلی فکر کردم رو این موضوع که پیره قیافه خوبی برای سکس نداره و این حرفا و شاید برام بعد ها از نظر روحی مشکلاتی هم داشته باشه فکر کردم ولی مثله همیشه شیطان رجیم زورش چربیدو خودمو قانع کردم که اگه شد باهاش سکس کنم نوبت من بازم رسید و این دفه قبله رفتن رفتم دوش گرفتم کلا صاف و صوف این حرفا کلی به خودم رسیدم یه ادکلن خیلی خوشبو داشتم اکثرا واسه مهمونی یا قرار های مهمم استفاده میکرم زدم بعدم رفتم سلمونی دادم مدله موهامو درست کرد رفتم خونه مامانبزرگم اینا رسیدم در زدم درو بازکرد رفتم تو سلام واحوال پرسی گفت به به شاه دوماد به سلامتی از عروسی تشریف میارین یا میرین عروسی گفتم به ما نمیاد خوشتیپ و خوشگل بودن گفت نه خیر جسارت نکردیم قربان فقط چشمون عادت نداره به این مدلا که یکم خندیدیم و من رفتم پیشه مادربزرگم ضرتی رسیدم دوتا داروی خواب دادم بهش که بعد شام بخوابه که دیدم دارن پنجره رو میزنن دیدم همسایس اسمش شفیقه بود از این به بعد میگم بهش شفی تو واقعیت هم بعد ماجرا بهش می گفتم شفی جون پنجره رو باز کردم گفتم امری داشتین گفت نه می خواستم بگم مامانبزرگت شامشو خورد یواش یواش بهش بگو شبه چراغو خاموش کن بیا این ور باهم شام بخوریم تو این مدت طولانی ساله زیاد باهم شام میخوردیم تقریبا همیشه که گفتم باشه میام اونم گفت منتظرم و رفت منم یه 20 مین دیگه که دیدم دارو اثر کرده و مادر بزرگم داره یواش یواش منگ میزنه انداختمش تو جاش و چراغو خاموش کردم رفتم پیشه شفی شامو داشتیم می خوردیم که یه سریال ترکیه ای داشت پخش میکرد که یهو مرده یه لب جانانه از زنه گرفت که شفی گفت اخیش جیگره زنه حال اومد خنک شد منم گفت نه بابا الان اتیش گرفت بد تر که اونم گفت تو از کجا میدونی من زنم یاتو منم گفتم زنه شاید مرده تازه شروع شد الانه که داغ کنه امپر بچسبونه اونم گفت خب اونم راه داره دیگه امپرشو میارن پایین منم گفتم چجوری یجوری دیگه وا یعنی چی ادم یه چیزی رو یاد نمیده یاد داد کامل یاد میده اخه نمیشه سخته خیلی سخته اره پس چرا گفتی جیگره زنه خنک شد چون خنک شد دیگه واسه تو چی کولر نمیخواد مگه تو کولر داری خدارو چه دیدی شاید داشته باشم پس بزار شامو جم کنیم ببینیم چیا داری چیا نداری منم نامردی نکردم گفتم شما که دیدی الان من باید ببینم که سرخ شد منم خندیدم خلاصه بعده جم کردن وسایل گفت بیا بیبنم چیا بلدی با اینکه زیاد خوشم نمیومد از لب گرفتن باهاش و لی چون نمی خواستم دلشو بشکونم یه لب محکم و یکم طولانی ازش گرفتم بعدش گفتم خنک شد گفت نه اتیش گرفت گفتم دیدی اتیش میگره امپر میزنه بالا اونم گفت دیگه ادم یه راهو رفت تا اخرش باید بره منم گفتم من درخدمتم که شروع شد لب گرفتنا و بازی کردن باهم دیگه و یواش یواش لخت شدیم مثله قیافش خدارو شکر بدنه خوبی هم نداشت سینه های شل و لپ های کونشم یخورده چروک داشت که به اقتضای سنش طبیعی بود بعد لب گرفت ن شرتمو کشید پایین و برام یه کمی ساک زد که این یکی خوب بود نمی دونم چرا دیدم ابم داره میاد بهش گفتم اونم گفت ای بیجنبه رفت و یه اسپری لیدوکائین اورد گفتم چیکار میکنی اینو بزنی من تا نیم ساعت باید الکی رو هوا بزنم حالم نمیده گفت بیا بابا تو که با یه ساک ابت داره در میاد اینم کمه برات گفتم خود دانی اسپری لیدوکائین زد بعدش گفت بیا روم که میخوام عوض 20 سالو در بیارم منم گفتم یعنی تا حالا بعده مرگه شوهرت با کسی نخوابیدی گفت من حداقل سالی اینجا بودم دیدی کسی بیاد پیشم که دیدم راس میگه که حتی بیرونم نمیرفت و من 5 روز یه بار براش خرید میکردم خلاصه رفتم روش شروع کردیم به تلمبه زدن که نمی دونستم کجا وچیرو دارم میکنم فقط می فهمیدم یه نفر داره کمرمو جر و اجر میکنه که داشتم اتیش میگرفتم نامرد کلا همه پشتمو با ناخوناش داغون کرد یکمی کردیم تو این پوزیشن بعدش برگشت و از پشت به جلو یا همون حالت داگی رفتیم که اینجا باز یکمی بهم حال میداد چون باضربه میزدم تو کسش و میخورد به کونش میلرزد کمی برام لذت بخش تر بود کم کم داشت اثر بی حسی میرفت که خوابیدم اومد روم و بعدش بهش اشاره کردم که من عاشقه کونم میشه اونم گفت اره چرا که نه یکمی تف زد به کونش کیرم از اتو کسش کشید و کرد تو کونش یکمی که یواش یواش داشت بالا پایین میکرد از همین که می دونستم تو کونشه با اینکه حسم هنوز کامل برنگشته بود دیدم دارم ارضا میشم و ابمو ریختم توکونش که اونم خوابید روم خیلی احساس سنگینی می کردم و به شدت خوابم میومد که یکم بعد بیدار شدم فهمیدم یه نیم ساعت خوابم برده و اونم روم پتو کشیده بود بیدار که شدم بهم گفت خسته نباشی گفتم مرسی بهم گفت تو هم همون حسه منو داری گفتم نه گفت چرا تو احساس گناه نمیکنی گفتم نه چون من به این کاری که می خواستم بکنم فکر کرده بودم و می دونستم در ضمن چون تو شوهر نداشتی و یه زن مطلقه بودی منم در قید کسی نبودم واسه اون مشکلی نداره تو هم زیاد بهش فک نکن فک کن باهم زنو شوهریم فقط با یکم اختلاف سنی که اونم خندش گرفت و بهم گفت ولی من ارضا نشدم منم گفتم که دیگه اصلا حسشو ندارم و بزاره برای دفع دیگه که هم وسایل بگیرم کاندوم و ژل اینا و هم بهتر بتونم از پست بر بیام که یکم بعد بازم با کیرم بازی کرد و یه سکس دیگه کردیم و رفتم خوابیدم تا 12 صبح که راحت ترین خوابم بود بعده اون ما باهم زیاد سکس داشتیم هر 5 روز یه بار اونم هر دفه کمش دوبار تا پنج ماه پیش که رفت پیشه پسرش تو بندر لنگه که اگه استقبال خوبی بکنین و بخواین سکس های بعدی و دلایل رفتنشو هم میگم خیلی طولانی شد شرمنده ولی سعی کردم با کمترین توضیح بنویسم چون این خاطره یه خاطره ادامه دار ده ساله بود نوشته
0 views
Date: February 2, 2020