به پوست بدنش نگاه ميكردم بدني كه از زير گردن تا بالاي پاهاش يه تيكه سوخته بود به بدن مسيحا نگاه ميكردم مسيحا مسيحا مسيحا مادرش چقدر به جا اسم معشوق منو انتخاب كرده بود مسيحاي من واقعا دم مسيحايي داشت چشم هاي درشت و غم زدش به من خيره بود كه جلوي آينه يكي يكي دكمه هاي لباسم رو باز ميكردم نور كمرنگ خورشيد دي ماه از پرده سنگين قرمز نارنجي رنگ توي اتاق پاشيده ميشد سرشو انداخت پايين سيگاري اتيش كرد و من گره ي عميق بين ابروهاي زيباش رو ميديدم كه تنگ ميشد لباس هام رو در اورده بودم مسيحا هيچوقت دوست نداشت منو لخت كنه خودم لخت ميشدم هيچوقتم خودش لخت نميشد هميشه يه سكس سر پايي داشتيم در حدي اينكه شلوارشو بكشه پايين اونم به زور اون هنوز باور نميكرد من اونقدر عاشقش هستم كه همه جوره قبولش داشته باشم شايد خودمم باورم نميشد حس ترس عجيبي داشتم كه اگه بدن سوختشو ببينم ديگه نخوامش سخت ترين برزخ دنيا رو تجربه ميكردم بالاي سرش ايستادم بهم نگاه نميكرد كمي خم شدم و دست راستمو گذاشتم روي پوست چروكيده ي دستش دست چپمو بردم سمت دكمه هاي پيرهنش مانعم شد و تقريبا عصباني گفت _چيكار ميكني ماندانا بهش چشم دوختم و لبخند زدم اون خودش ميفهميد نيازي به جمله بندي نبود اروم شروع كردم به باز كردن دكمه هاي پيرهن ابي روشنش با هر دكمه اي كه باز ميشد چشمهاش رو بيشتر روي هم فشار ميداد به اخرين دكمه رسيدم مژه هاي سياهش خيس شده بود به دستش نگاه كردم سيگار به انگشتش رسيده بود وحشتزده گفتم _مسيحا دستت داره ميسوزه چشم هاي خيسش رو به صورتم دوخت و با لبخند گفت _خيلي وقته پوست دستم درد سوختگيو حس نميكنه توي جا سيگاري روي عسلي سيگار رو خاموش كرد و انداخت دوباره به سينه اش نگاه كردم بدنش ورزيده بود قوي اما سوخته زيبا ترين نقاشي اكسپرسيونيسم دنيا من عاشق اون پوست هاي چروكيده و زمخت بدنش شدم باورم نميشد دلم ميخواست همش رو ببينم با هيجان پيرهنش رو كامل از تنش در اوردم دستهاش هم سوخته بود دستمو كشيدم روي پوست تنش چشماش رو بست _دردت مياد _برعكس دارم از لذت ميميرم دوست داشتم پوست بدنم همه ي اين بدن اتيش گرفته رو لمس كنه اينجا اتمام زيبايي هاي دنيا بود لابلاي اون درد هاي خاكستر شده بين زخماي قديمي بدن عشقم به مسيحا نگاه كردم اون نياز و تمنارو فهميده بود دستامو گرفت و خوابوند روي تخت شلوارش رو خودش در اورد پاهاش نسوخته بود حالا همه ي بدنش رو ميديدم همه ي اون چيزي كه زير كت و شلوار هميشه پنهون ميكرد اون زيباترين پيكره دنيا رو داشت اون شبيه به يه نيمه خدا شده بود با بدني كه شباهتي به انسان ها نداره روم خيمه زد دستمو بردم پشت كتفش خودمو بهش نزديك تر كردم نوك سينه هام ميخورد به زبري پوستش و من ترشحات غليظي كه بين پاهام روون بود و حس ميكردم صورت مسيحا رو ميديديم كه سرشار از احساسات شده بود احساساتي مجهول و گنگ راسته كه ميگن ادمي كه از اتيش مياد بيرون شباهتي به بقيه ديگه نداره دست هام بيت به بيته قصيده ي اندامشو لمس ميكرد نميتونستم جلوي خودمو بگيرم گرما و لزجي زبونش رو كنار لاله ي گوشم حس ميكردم زبري و بزرگي دست هاش رو روي كسم و عبور دست من فقط روي سوختگي هاي بدنش تكرار ميشد بوي عطر بوي سيگار كنار تخت بوي مشروب تلخي كه از نفساي مسيحا به بينيم ميخورد بهم روح ميداد بهم زندگي ميداد همون دم مسيحايي بدنم زير دست و پاش بال بال ميزد پاهام از هم جدا شده بود و كير متناسبش داشت تو كسم عقب و جلو ميشد هر از گاهي لبامو محكم ميمكيد و من از خاكستر بدنش ميسوختم بدنش به بدنم كشيده ميشد پوست لطيف من روي زبري بدنش و لذت بود و عشق بدترين نقص بدنش دوست داشتني ترين چيزي بود كه ميتونست بهم بده خوابوندمش روي تخت عين يه اسير منتظر حركت بعديم بود اروم روي كيرش نشستم و حجم داغشو تا اعماق وجودم حس كردم يه آه عميق كشيدم نه از اينكه پر شدم از اينكه بدن منو عشقم حالا يكي شده بود چشمام رو بسته بودم ناخونمو روي شكمش ميكشيدم ناخونم رو روي شكمش ميكشيدم ناخونم رو چشمامو باز كردم سقف سفيد بيمارستان و ديدم بدنم باند پيچي بود دوستم شيرين بالاي سرم گريه ميكرد حس ميكردم همه ي بدنم سوخته همه ي بدنم اتيش گرفته به شيرين نگاه كردم _مسيحا كوش _از ماشين شوهرتون چارتا استخون پيدا كردن خاطرات توي ذهنم مرور ميشد پوست روشنش پوست يك دستش اون خواب اون رويا اون واقعيت اره قديميا راست ميگفتن ادمي كه از اتيش مياد بيرون ديگه شباهتي به ادما نداره من ديگه شبيه به ادما نبودم نوشته
0 views
Date: September 7, 2019