موقع برگشتن از دانشگاه ورودی مترو سعدی ایستادم گشنه ام بود صبحونه نخورده داشتم ضعف میکردم سه کلوچه با ی هزاري خریدم مث قحطی زده ها یکیو باز کردم گاز زدم صدای خنده ش از پشت سرم شنیدم ی جوری شدم برگشتم وراندازش کردم با دوتا از دوستاش داشت پله های مترو پایین میرفت سریع کیفم برداشتم و با گاز زدن به کلوچه دنبالشون راه افتادم پله های اولی رد کردیم کلوچه پرید توی گلوم سرفه ام گرفت یهوویی برگشت ووایی خدایاا چی می دیدم چشای آهویی سبز درشتش لبای صورتی ظریفش ابروهای بلند و سیاه با پوست صورت سفیدش روی اندام بلند و لاغرش خیلی زیبا و قشنگ بهم میاومدن سرفه ام قطع کرد لبخند ملیحی زد دوستش صداش زد ـ بااایتاا بییتتتااا با حرکات دست بهش اشاره کرد که مترو رسید زودتر سوار بشه زودی سوار واگنی شدم که نزدیکشون بود سه نفری با هم آروم و بیصداااا حرف میزدن بیتا گاهی وقتها زیر چشمی بهم نیگاهی می انداخت خنده ی کوچولو و ملیحی تحويلم میداد بار اولی بعد سالها اینجوری شدم من و عاشقی نههه محاله اینقده درگیر درس و دانشگاه بودم که فکر دوست داشتن و عشق توی قلبم جایگاهی نداشت پس این حس چی بود مترو با صدای ترمز شیشه ای با صدای اعلام ایستگاه دروازه دولت از حرکت ایستاد منو از فکر و خیال بیرون آورد نیگاه جمع سه نفرشون کردم داشتن پیاده میشدن گیج بودم برم دنبالش یانهه تصمیم گرفتم برم خوابگاه خسته بودم حسش نبود با طاهری که خیلی صمیمی بودم جریان امروز گفتم انگشتاش با خنده زد تو سرم ـ اییی خاک توی این سرت کنم بی عرضه امیییییر عین منگولا برخورد کردی دلشو گرفت و خندید و خندید ـ خوب میگی چیکار میکردم اومدیم اون میخواست ایستگاه و بی آر تی سوار و پیاده شه منم باس اینجوری دنبالش بودم ـ مشنگ اینجوری نهه شمارتو رو کاغذ می نوشتی می کشیدی طرفش میگفتی ببخشید خانوم این کاغذ از جیب شما افتاد ـ طاهری اگه نگرفتش چی ـ خب مگه نگفتی بهت لبخند ملیح میزده خب ازت خوشش اومده شمارتو میگیره بچه مثبت سرساعت دیروزی توی ایستگاه سعدی نزدیک صندلی بانوان ایستگاه نشستم یک ساعت دو ساعت نزدیک بود بلند شم که اومدن بیتا مانتوخاکستری بلندی شال سبز لیمویی شلوار جذبی سبز سیر شده بود رنگین کمون با کوله پشتی داشتن نزدیکم میاومدن سرعت بلند شدنم با حرکات اومدنشون مث فیلما خییلی به کندی رد میشد فریم فریم چرا میاومدن مگه فیلمه حالا نوبت چی بود یهوویی فیلم سرعت گرفت بازم نیگاه بیتا دلمو لرزوند واااای زیبا رو آهو چشم تیزپا از کنارم رد شدن رفتن نشستن چند صندلی اون طرف تر آب دهنمو به سختی قورت دادم کاغذ توی دستم نیگاه کردم واایی رطوبت دستم خیس و مچاله ش کرده بود این شماره چند میخونه 2 یا 3 این چی چه عددی میتونه بخون ش سریع ی کاغذ از دفتر یادداشت جدا کردم شمارمو زودی نوشتم ی خط کشیدم زیرش نوشتم امیر رفتم سمتش متوجه رسیدن مترو نشده بودم داشت سوار واگن می شد ـ خانومه بیتا ببخشید این کاغذ اصن صدامو نشنید بلند هم صداش زده بودم اما چرا متوجه نشد مترو حرکت کرد و رفت اما نتونستم شمارمو بهش بدم بازم برگشتم خوابگاه طاهری منتظر شاهکارم بود وقتی بهش گفتم اینجوری شد سرم داد کشید ـ از پس ی شماره دادن بر نیومدی فردا میخوای چجوری بکنی اصن چیزی داری هیچی بهش نگفتم به ی نقطه خیره توی افکارم غرق شدم چیکار کنم چجوری به بیتا برسم اونم ینی منو هم دوس داره جرقه ای توی ذهنم زد چرا لقمه دور گردنم بچرخونم بزارم دهنم خب مستقیم میرم بهش میگم اينجوری بهتره دوروز بعد رفتم مترو سوار مترو شدیم الکی کتابی مطالعه میکردم امروز بیتا با یکی دیگه از دوستاش بود ایستگاه بعدی که پیاده شدن مدام جرو بحث میکردن اما آروم که کسی نمی فهمید مترو خلوت شده بود نزدیک خروجی ایستگاه به دیوار تکیه داده بودن و با اشارات سر و دست حرف های همدیگه نقض میکردن نزدیکتر که شدم کتاب روان شناسی دانشگاه توی دست بیتا خودنمایی میکرد جرقه بعدی توی ذهنم شکل گرفت رو به دوستش سلام کردم در جوابم ی سااالااام کشیده ای گفت بیتا هم با عرقی که از رو پیشونی و پشت لباش نشان از عصبانیت و گرمای تنش میداد سری به علامت سلام تکون داد شروع کردم ـ ببخشید امیر هستم دانشجوی ارشد بابت تحقیقات و پروژه دانشجویی ام در مورد تلگرام به چند همکار نیاز داشتم دوس دارم از نظرات و دیدگاه هاتون استفاده کنم میشه بهم کمک کنید به سمت بیتا نیگاه کردم که نیگاه شو ازم دزدید دوستش اومد سمتم با حالت تعجب حرکات افقی عمودی چرخشی دار فشاری دستاش گفت باااله بعله گفتم بهم توی پروژه دانشجویی ام اگه ممکنه همکاری کنید شماره مو روی کاغذ کشیدم سمت بیتا اما دوستش شمارمو گرفت بهم پس داد رفتم سمت بیتا رودرو بهش گفتم بیتا دلمو لرزوندی دلم میخوادت میخوام نفسم بشی مث مجسمه زیبایی بهم نیگاه میکرد هیچی نمیگفت صدای ترمز شیشه ای ایستادن مترو بلند شد دستای کشیده و لطیف بیتا بالا پایین می شدن الفاظ کشدار نامفهوم مث ماهی توی دهنش بی صدا میچرخید باهام حرف میزد ناااهه نه از بین حرفاش می فهمیدم جمعيت هجوم آورد بیتا توی جمعیت گم شد ینی بیتا و دوستاش حالم بد بود روی صندلی نشستم روزها و روزهای دیگه هم نشستم بیتا دیگه هیچ وقت توی مترو ندیدمش نوشته 1000
0 views
Date: April 26, 2019