من احسانمو میخام

0 views
0%

چشمامو باز کردم اتاق تاریک بود به ساعت گوشیم نگا کردم دیدم الان پنج ساعته قشنگ خوابیدم کسی هم منو بیدارنکرده ساعت هشت شب بود چهارتماس بی پاسخ دیدم احسان زنگ زده خاستم بهش زنگ بزنم که دیدم شارژ ندارم رفتم بیرون از اتاق عصبانی بودم که چرا منو بیدار نکردین مامانم گفت مهسا آروم باش تب داشتی بخاطر همین گفتیم بخابی گفتم مامانم کار اشتباهی کردی خودمم متوجه حال بد خودم نبودم که احسان زنگ زد بااحسان حالم خوب میشد احسان احسان همه نفسم زندگیم جونم عمرم عشقممممم من ۲۲سالمه دانشجوی پرستاری احسانم درسشو تموم کرده والان پرستاره ۲۶سالشه تندتند رفتم سمت گوشی وسریع گوشیو برداشتم الو سلام عشقم خوبی عمرم ببخش خابم برده بود سلام بر مهسای خودم خانم خودم عسل خودم چقدر خوب بود حرف زدن بااحسان صدای مردونش صدای گرمش بهم آرامش میداد مهم تر ازهمه اون اخلاق مهربونش اون قیافه دلنشینش آخ که چقدر دوست داشتم احسان من واحسان بهم محبت میکردیم و هیچ وقت از محبت هم سیرنمیشدیم تشنه محبت همدیگه بودیم اصلا مگه میشد احسان منو ول کنه اصلا فکر جدایی به سرم نمیزد نمیزد نمیزد باهم رفتیم شام بیرون چه شب خوبی بود کلی گشتیم ورفتیم پارک اون شبا از خاطرم نمیره ونمیره راه رفتن کنار احسان بهم حس خوبی میداد وقتی دستاشومیگرفتم نگاه دخترای دیگ که بهمون نگاه میکردن برام لذت بخش بود احسان فوق العاده هیکل خوبی داشت و همه روجذب خودش میکرد خنده هاش وای چقدر خنده هاش شیرین بود هنوزم که هنوزه یاد خنده هاش میوفتم دیونه میشم تازه نامزد کرده بودیم روزای خوبمون بود احسان منو رسوند خونه و همونجا تو ماشین از صورت خسته و دلنشینش یه بوس کوچولو کردمو و زود پیاده شدم که احسان دستمو گرفتو وگفت کاش نری گفتم دیونه بروبخاب فرداهمو میبینیم دیگ فردا باید بری بیمارستان گفت باشه چشم خانمم میتونستم بفهمم که اون شب احسان دلش سکس میخاستو همونجا بود از خدا خواستم که زود تر بریم سرخونه زندگی خودمون تا هرشب با عشقم بخابمو ودورش بگردم روزا همینطور می گذشت و منو احسان دیونه همدیگه بودیم تموم فامیل همه میدونستن یه روز دلم حسابی هوای احسان و کرده بود هیچکسم خونه نبود میدونستم که احسان هم شیفتش تموم شده رفتم زنگ زدم بهش گفتم احسانم میای خونمون گفت چراعزیزم چیزی شده گفتم نه فقط دلم هواتو کرده گفت ای به چشمم اومدم گوشی رو قطع کردمو ورفتم سریع یه دوش گرفتم و بدنمو تمیز کردمو وسریع اومدم یه آرایش کوچولو کردمو و منتظر احسان شدم احسان اومد و انقد دلم برا بغل کردنش تنگ شده بود که همونجا پریدم بغلش وگریم گرفت احسانم هی میخندیدو می گفت دیوونه گریه نکن اومدم موها نوازش میکردو محکم منو به خودش فشارمیداد افتادیم روزمین و احسان از لبام یه بووووس محکم کرد وای که چقدر خوب بود فقط به چشمای هم نگاه میکردیم گفتم عشقممممم دوست دارم گفت من بیشتر عمرم رفتیم تو اتاقم و افتادیم روتخت احسان دیونه وار بدنمو می بوسید ومنم خودمو در اختیارش گذاشته بودم هردوتا دستمو با دستاش گرفته بودو فقط لبامو گردنمو می بوسید و حس شهوت مردونه احسان بیشتر عاشقم میکرد همیشه وقتی می خواست لباسامو دربیاره بهم می گفت اجازه میدی عشقمم منم میگفتم من مال عشقمم هرچی عشقم بخواد پیرهنمو درآورد و بدنمو می بوسید و لیس میزد آخ که چقدر خوب بود منو برگردوندو سوتینمو بازکرد و ممه هامو عین بچه ها میخورد دستاشو میبرد زیرشلوارم و از بدنم تعریف میکرد و دکمه های پیرهنشو بازکردم افتادم روشو باتمام وجود بدنشو بوس میکردم که یهو دیدم احسان بهم نگاه می کنه و یه خنده کوچولویی هم روی لباشه خجالت کشیدم گفتم احسااااان اونطوری نگام نکن دیگ دیونه خجالت میکشم گفتم خجالت چیه توخانوم خودمی نباید خجالت بکشی پریدم تو بغلشو و وای از دست اون روزا وای از دست اون خاطره ها وای از عششششق فکر جدایی احسان هیچ وووووق به سرم نمیزدونمیزدونمیزد تااین که یه روز رفته بودیم خونه احسانینا شامو که خوردیم واحسان رفت جلو تلویزیون و اونجا دراز کشید ماهم سفررو جمع کردیم رفتم اتاق احسان تا لیوانای اضافی رواز اتاقش بیارم تا بذاریم ظرفشویی دیدم کامپیوتر احسان بازه خاستم خاموشش کنم که یهو نمی دونم چیشدنشستمو به عکس خودمو واحسان که رو صفحه سیستمش بود نگاه کردم و رفتم سراغ پوشه عکسای خودمون اونجا کنار عکسای خودم عکس یه پسر دیگ رودیدم یه پسر نوجون که تقریبا ۱۷ساله فکرمو مشغول کرد که ای خدا این کیه چرا باید عکسش تو پوشه عکسای من باشه چون فکرم درگیر شده بود بیشتر بقیه پوشه هارو هم نگا کردم که عکس دونفری اون واحسانم دیدم خیلی صمیمی کنارهم عکس گرفته بودن اگه یه پسر هم سن خودش بود اصلا تعجب نمی کردم ومیگفتم حتما دوستشه دیگه ولی آخه احسان بااین بچه چیکار داره ای خدا سریع اومدم بیرونو و احسانم مثل هیشه یه فیلم جنگی پیدا کرده بود و داشت اونو نگاه میکرد گفتم احسان تموم نشد گفتم یکم دیگ مونده چایی خوردیمو وبکم دیگ رفتیم بالا به احسان گفتم احسان عکسهایی که ازمن داریو نشونم میدی گفت عزیزم سیستمم یکم هنگ می کنه بعدا میزارم همه عکسامونو میبینیم فهمیدم که داره دروغ میگه گفتم باشه عزیزم همینطور روزا می گذشت و منم دیگ بیخیال شده بودم تااین که یروز احسان رفت حمومو ومن دوباره رفتم سرسیستمش که دیدم رمز گذاشته ورفتم سمت گوشیش رمز گوشی اونو من میدونستم واونم رمز گوشی منو رمزو زدم و رفتم سمت گالری پراز فیلم گی همیشه وقتی فیلم پیدا میکردم از توگوشیش فیلم دختر پسربود که اون موقع یه کوچولو دعواش میکردم و بعد همه چی تموم میشد اما الان ازحموم اومد بیرون گفتم احسان چرا رمز گذاشتی براسیستمت گفت عزیزم اسما میاد نگاه می کنه و منم رمز گذاشتم دیگ هیچی نتونستم بگم گفتم پس رمزشو به من بگو گفت چرا اینطوری می کنی مهسا گفتم چجوری گفت انگار به من شک داری گفتم نه ک ندارم فقط بهم بگو این فیلمای حال به هم زن تو گوشیت چیه خیلی عصبانی شد و گفت برات متاسفم مهسسا من گوشی توروهم نگا کنم کنارخودت نگامیکنم چرا دزدکی رفتی سرگوشی من گفتم احسااااان بدهکارم شدم بگو این فیلمااا چیه خیلی عصبانی بودم نشست رو تختش و دستشو گذاشت روسرش وسیگارشو روشن کرد رفت بالکن رفتم گوشیشو برداشتمو همه فیلمارو حذف کردم که یهو بازم عکسای اون پسررو دیدم رفتم گفتم احسان این عکس کیه این عکسسسس کیه که انقد برات مهمه که عکسشو توسیستمت کنار عکسای من گذاشته بودی کیه این گریه میکردم و وسرش داد میزدم اونم هیچی نمیگفت لباسامو پوشیدم و رفتم ازاونجا تا دوسه روز بهم زنگ نمیزد اصلا فک کردم برم خونه همون لحظه زنگ میزنه ولی نزد همش منتظر رنگش وپیامش بودم اما خبری نبود تااین که خودم زنگ زدم گفتم احسان یا ماجرارو تعریف کن برام یادیگ منو تو نسبتی باهم نداریم گفت اوکی نسبتی باهم نداریم خدافظ وای چه لحظه های بدی بود یعنی بغض داشت خفم میکرد میخواستم همونجا خودمو بکشم رفتم زنگ زدم به مادرش همه ماجرارو بهش گفتم که دیدم شب احسان بهم زنگ زد وگفت اگه تاالان یه درصدم میخواستم کنارم بمونی دیگ اونم نمیخام دهن لق اینو گفتو وگوشیو قطع کرد ای خدا چه بلایی بود داشت سرزندگیم میومد این احسان همون احسان من نبود احسان خودمو میخواستم همون احسانی که طاقت یه اشک منم نداشت الان کجاس ببینه دارم فقط گریه میکنم کجاست کجاست دیگ منو واحسان تا طلاق هم پیش رفتیم و تفاهمی ازهم جداشدیم و ولی من نمیتونستم بی خیالش بشم و هر لحظه هرجا احسان می رفت ماشینو برمیداشتم و دنبالش بودم از بیمارستان که میومد بیرون یه راست می رفت سراغ اون پسره و باهم میرفتن بیرون رستوران همه جا منم به اون پسر عین یه دختری که عشق منو ازم گرفته نگاش میکردم و و بهش حسودیم میشد خیلی روزای سختی بود خیلی تااین که یروز قبل این که احسان بره کلاس زبان دنبال اون خودم رفتم و گفتم که از کلاس زبان صداش کردن واومد بیرون گفتم می خوام باهم حرف بزنیم گفت من شمارو نمیشناسم گفتم می شناسی اگه میشه بریم یجایی باهم حرف بزنیم قبول کردو رفت از معلمشون اجازه گرفتو اومد تو راه بهش گفتم کیم و گفتم تو کی هستی واسه چی دست از سراحسان برنمیداری گفتم من واحسان عشقمون تو فامیل مثال زدنی بود اما الان احسان حاضر نمیشه یه لحظه بامن حرف بزنه وکلی سرش داد زدم گفت احسان به من گفت شمارو دوس نداره گفت منو دوس داره اینو که گفت یه سیلی محکم زدم تو گوشش گفتم خجالت نمی کشی تو پسری آخه بیچاره پدرمادرت خاک تو سرت کنم بی غیرت بیشرف وهرچی ازدهنم دراومد بارش کردم باورم نمیشد عین بچه ها یابهتربگم عین دخترا گریه کرد وخودمم دلم به حالش سوخت وقتی گریه کرد و گفت به خدا دیگ باهاش کاری ندارم ببخشید منو و ازماشین پیاده شدورفت ای خدا کجای زندگیم اشتباه رفتم که حالا باید درگیر این مسایل باشم دوسه روز بعد داشتیم شام می خوردیم که زنگ وزدن ورفتم دیدم احسان پشت دره رفتم درو باز کنم حس خوبی داشتم میخواستم برم بااحسانم رودر رو بشم که وقتی دروباز کردم چهره عصبانی احسانو دیدم که می گفت به پیام چی گفتی چرا دست از سرمن برنمیداری ولم کن زندگیمو بکنم سرتو از زندگی من بکش بیرون دیگ گریه کردم گفتم احسان منم ببینننن منم همون مهسام همون مهسایی که بخاطرم دیونه شده بودی همووون مهسام منم ببین گفت دیگ دور وبر پیام نبینمت یه بار دیگه اذیتش کنی جنازتو تحویل پدرمادرت میدم دیگ زندگی برام تموم شده بود مگه میشد ادممم انقد عوض بشه اما من بازم دنبال اونا رامیوفتادمو احسانو تعقیب میکردم وقتی به چهره دوتاشون نگاه میکردم میگفتم یعنی اینا بغل هم رفتن یعنی سکس کردن اصلا برام قابل درک نبود تااین که یروز مامان احسان بهم زنگ زد و با گریه گفت که میخواد منو ببینه یجایی قرار گذاشتیم ورفتیم گفت که احسان مارو بیچاره کرده وهی گریه میکرد گفتم به خدا من چند بار رفتم دنبالش اما دیگ به من توجهی نمیکنه اصلا منو نمی بینه فقط اون پسرو میبینه همه زندگیش شده اون ازم خواهش کرد آدرس اون پسرو بدم گفتم به خدا احسان بفهمه باز میاد سراغ من بامن دعوا می کنه گفت میگم خودم ادرسشو پیداکردم اسمی ازتونمیارم ومنم ادرسشو دادم قرار شد هر چی شد هر خبری شد به منم بگه تو ماشین منتظر مامان احسان بودم که اون پسره اومد دم در تا بامامان احسان حرف بزنه نمی دونم اونو تو خیالم عین دختر میدیدم و همش خودمو بااون مقایسه میکردم که کدوممون خوشگل تریم وبعدش نتیجه می گرفتم اون از من خوشگل تره نمی دونم چی بهم میگفتن ولی بدجوری بحث میکردن وتااین که مامان احسان اومد وهی داشت تو ماشین پسررو فحش میداد یه چند روزی گذشت تااین که خبردار شدم احسان چند روزه نیومده خونه و همراه اون پسره گذاشتن رفتن چقدر بیچاره مادرش دنبالش گشت تااین که بعد دوهفته آقا اومد مامانش بهم زنگ زد گفت بیا اینجا احسان اومده رفتم خونشون احسان منو کشوند تواشپزخونه گفت ببین تو حاضری بایه پسر گی ازدواج کنی گفتم نه گفت پس ولم کن گفتم به خدا ولت کردم گفت پس مادرمو قانع کن بهش توضیح بده بگو دست خودش نیست گفت ببین مهسا من اونو دوست دارم بهش یه حس دیگه ای دارم نمیتونم ولش کنم گفتم احسان اون بچس هنوز تو رفتی عاشق یه بچه شدی گفت برامن بچه نیس برا من عشقه نفسه زندگیه حرفاش داشت آزارم میداد گفتم باشهههه باشه و همونجا اومدم بیرون و ازاون موقع دیگ خبری ازش ندارم و این ماجرای گی بودن احسان انقد درگیرم کرده که نمی دونم نمیتونم حسشونو بفهمم همش تواینجا دنبال اینجور داستانا میگردمو ومیخونم می خوام نظرتونو بگید بگید این حس احسان چیه چرا بعضی پسرا بااین که خودشون عشق زندگی دارن آخرش اینطوری میشن چرا نوشته

Date: March 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *