رضا هستم 41 ساله کاری به داستانهای آتشین و شهوانی ندارم از ما دیگه گذشته ولی یه ماجرایی توی جوونیهام اتفاق افتاده بود که تا به حال جایی بازگو نکردم و چون شماها من و نمیشناسید پس مشکل نداره در ضمن من نویسنده نیستم و ممکنه از نظر نوشتاری سرتا پا ایرادباشه و البته از نظر سکسی ممکنه جذاب نباشه دیگه قضاوت با خودتونو به هرحال خیلی وقت پیشها موقعی که سرباز بودم واسه مراسم دختر خاله ام باید میرفتیم روستاشون تو ییلاق یه جایی تو دل کوههای البرز مسیر اونجا خاکی بود و مینی بوس و اتوبوس نمیرفت فقط باید با ماشین سیمرغ یا نیسان میرفتیم در کل باید با وانت میرفتیم همه فامیل جمع شدیم از عموها و زن عموها و دختر عموها و خلاصه همه جمع شدیم که بریم پدر من یه وانت مزدا داشت که یه اتاق آهنی درب و داغون پشتتش سوار بود من هم با خواهرام و دختر عموهام سوار ماشین بابام شدیم اتفاقا دختر عموی مورد نظر هم سوار ماشین ما شد دختر عموی من سبزه بود حدود 1 70 قدش بود بالاتنه معمولی داشت اما کمر باریکی داشت و هر چه داشت پا بود کون خیلی بزرگ و خوش تراشی داشت نه مثل بعضی از کونها آش و لاش باشه نه انگار یه سنگتراش اونو تراشیده بود وقتی راه میرفت قلب آدم از حرکت وایمیستاد تقریبا تمام پسرهای فامیل خواستگارش بودند خیلی خوش استیل بود چشمهای سیاه و بزرگی داشت با موهای به سیاهی شب و یه صورت گرد و صد البته بسیار هم شیطون بود و من توی ماشین کنار در ایستادم بقیه نشسته بودند و گرم حرف زدن کسی حواسش به من نبود منم فقط به اون نگاه میکردم جوری نشسته بود که پاهاش از زیر پیراهن قرمزش بیرون زده بود تا به روستای خاله ام اینا برسیم من تو کف اش بودم کاری هم از دستم برنمیومد به خودم گفتم تو مراسم عروسی هر جور شده بهش میگم که ازش خوشم اومده و میخوام باهاش باشم اما از بد روزگار تو مراسم اصلا ندیدمش تو مدت سه روزی که اونجا بودیم حتی یکبار هم ندیدمش رسید تا روزی که میخواستیم برگردیم دو باره توی ماشین بابام اومدیم اما چون بارون اومده بود و جاده لیز بود ماشین زیاد تکون میخور دختر عموی من هم کناری ایستاده بود و پشتش به من بود و من نگاهم به کونش با هر حرکت ماشین یه تکون میخورد گفتم اینجوری نمیشه خاک به سرت پسر یه کاری بکن اگه برگردیم باز میره خون باباش و باید هفته ای یکبار اون چی بشه تا ببینمش آروم رفتم جلو و بهش گفتم چه خبر گفت بیخبر تو چه خبر سربازیت کی تموم میشه گفتم یه چند وقتی مونده یه خورده از هوا و زمین حرف زدیم ماشین دائم توی دست انداز میفتاد و ما تکون میخوردیم بهش گفتم میخوای دستم و بزارم پشتت که یه وقت زمین نخوری یه نگاه معنی داری کرد و گفت اگه زحمتت نمیشه آره دل تو دلم نبود دستم و به کناره اتاق ماشین گرفتم طوریکه پشتش به دستم میخورد منم آروم آروم دستم نزدیک کونش کردم یا خدا بی نهایت نرم بود و بزرگ قلبم داشت از جا در می اومد یهو برگشت و گفت رضا بعد سربازی میخوای چیکار کنی منم مثل آدم گوگیجه گرفته گفتم ها چی نمیدونم شاید رفتم تو کار آزاد گفت خب بعدش گفتم بعدش دیگه باخداست ببینیم چی پیش میاد گفت زن چی هیچ به زن گرفتن فکر کردی گفتم ای بابا زن چیه دردسر میخوام چیکار گفت دردسر چرا گفتم دردسره دیگه بابا هی صبح برو سرکار فردا بچه و قسط ماشین و خونه و وام ازدواج و هزار کوفت و زهر مار دیگه ولم کن بابا حوصله داری گفت جدی تا حالا بهش فکر هم نکردی گفتم چرا ولی خب کو زن تو زن خوب نشونم بده من همین الان میرم میگیرمش وقتی این حرف و زدم حس کردم گونه هاش سرخ شد سرش و پایین انداخت و هیچی نگفت من احمق هم دائم دستم و به کونش میمالیدم به خودم اومده دیدم دستم قشنگ وسط کونشه و اونم هیچی نمیگه نگاهی کرد و گفت رضا به نظر تو زن خوب باید چی داشته باشه خندیدیم و گفتم تو هم گرفتی ما رو ها بیخیال شو بذار از منظره لذت ببریم آروم سرش و نزدیک گوشم کرد و گفت منظره یا مالیدن کون من یدفعه انگار یه سطل آب روی سرم بریزن یخ شدم بدجوری خجالت کشیدم لال شدم نمیدونستم چی بگم گفتم من قصدی نداشتم همینجوری دستم خورد به بدنت دوباره سرش و آورد جلو و گفت حالا کی بدش اومده نفهمیدم چی گفت انقدر خجالت کشیدم که میخواستم زمین دهن باز کنه برم توش چشمهاش و جمع کرد و گفت میخوام یه چیزی بهت بگم اما نمیدونم ظرفیتش و داری یا نه من هیچی نگفتم چون نمیتونستم چیزی بگم دوباره نگاهم کرد و گفت رضا کجایی گفتم هیچی من معذرت میخوام خنده ریزی کرد و گفت نه راحت باش من ناراحت نشدم گفتم منظورت چیه گفت اگه به جز تو هر کس دیگه ای بود به جون جفتمون قسم زیرگوشش و سرخ میکردیم اما چه کنم که بعد مکثی کرد گفتم خب چی چه کنم که چی گفت هیچی بعدا برات میگم گفتم بگو دیگه بابا کشتی ما رو گفت هیچی و باز هم چیزی نگفت منم دیگه اصرار نکردم یکسال بعد سرطان خون گرفت تموم خواستگارهاش از دورش مثل مگس پریدند چند بار خواستم برم ببینمش اما هر بار کاری پیش می اومد و بالاخره بعد سه سال درد کشیدن فوت کرد بعد مرگش خواهرم به من گفت که خیلی تو رو دوست داشت و همیشه حرف تو رو میزد و میگفت توی پسرهای فامیل رضا از همه شون بهتر و پاک تر و نجیب تره من هم هیچوقت نتونستم اتفاق اون روز رو برای کسی بگم و بگم به همه که رضای پاک و نجیب یه احمق تمام عیار بود که واسه بدن زیبای دختر عموش عاشقش بود نه به خاطر چیز دیگه از اون موقع تا حالا نتونستم ازدواج کنم و با هیچ زن دیگه ای هم رابطه نداشتم بارها و بارها دوستام دختر آوردن ولی هربار یاد اون میفتم یاد کاری که با اون کردم یا دختری که عاشقانه دوستم داشت و من نفهمیدم من و داغون میکنه به هر حال سرنوشت ما هم اینجوری بود معذرت میخوام یه خورده با حال و هوای اینجا سازگار نبود فقط خواستم حرف بزنم و سبک بشم نوشته
0 views
Date: July 14, 2019