با سلام اسم من هست25سالمه دانشجوی یکی از دانشگاههای تبریزم این داستان مربوط به ی سال و نیم پیش برمیگرده که من میخواستم با ی دختر که بهش علاقه داشتم پیشنهاد بدم ولی با دوست صمیمی که اصلا از علاقه من بهش خبر نداشت شروع شد اسمهاشون رو عوض کردم ی روز رضا دوستم اومد بهم گفت که با بهارکه 18سالشه دوست شدم گفتم کدوم بهار گفت بهار که از بچه های معماری هست انگار روسرم ی خروار سنگ ریخت به روش نیاوردم بعد از چند روز قرار بود برم خونه دانشجویی رضا کم مونده بود برسم خونش بهش زنگیدم که دارم میرسم گفت سر کوجه باش بیرونم میرسم گفتم باشه نیم ساعت گذشته بود رضا زنگید گفت کجایی گفتم سر گوجه گفت توی کوچه کسی نیس شک کردم گفتم خالیه دیدم در خونه باز شد بهار از خونه اومد بیرون داشتم دیوونه میشدم بهار که رسید سر کوچه ی سلام داد رفت به رضا گفتم اینجا چکار میکرد کفت داشتیم میحرفیدیم گفتم باشه حدود ی ماه بعد رابطه رضا و بهار بهم خورد بد جور تو نخش بودم خلاصه با مکافات شمارش رو توسط یکی از دخترای دانشگاه پیدا کردم بهش اس دادم خودمو معرفی کردم بعد حال احوال پرسی با اس جریان جدایی با رضا رو ازش پرسیدم دیدم خیلی ازش کفریه بعد چند روز اس بازی بهش پسشنهاد دادم قبول نکرد گفت همه دخترای دانشگاه مسخرم کردن خلاصه مخشو خوردم اما مادرش فهمید هربار که میدیدمش از در دانشگاه میاد تو رحمت بیچاره پسر خودمه دیگه اما کمی شیطون مثل اینکه مافوقش رودیده به احترامش وضعیت کامل کرده شق میشد نمیدونید چه اندام سکسی داشت ی چیز میگم ی چیز فکر میکنید دختر تبریز دیگه تعریف نداره هر چی کردم بیارم شهر خودمون قبول نکرد خلاصه یادم افتاد که تو تبریز ی دوست دارم که از زمون خدمت با هم عیاق بودیم بهش زنگیدم دروغکی بهش گفتتم که تو تبریز خاطرخواه یکی شدم اما جایی رو واسه تنهایی ندارم سراغ داری گفت میای کارخونه ما گفتم خلوته گفت ی اتاق خلوت داره که دنجه اومد دنبالم رفتم اونجا رو دیدم جای باحالی بود قضیه رو به بهار گفتم به زور راضیش کردم فرداش صبح قرار بود دانشگاه رو زدیم زمین ساعت 9 دوستم زنگید گفت جلو دانشگاهم رفتم دم در دیدم سوییچ رو داد خودش با ماشینی که دنبالش اومده بود رفت گفت میایی ماشین رو گارخونه گفتم بابات نیاد کارخونه گفت نترس رفته شهرستان ساعت 11 بود منو بهار رسیدیم گارخونه رفتیم اتاق دوستم بعد پذیرایی و چای بهاررفت اتاق اول ترسید ولی بعد یکم بخودش اومد منم چون زود آبم میاد 2تا قرص انداخته بودم رفتم اتاق دیدم بهار داره گریه میکنه یکم نازش کردم یکم دلداری شال سفیدش رو باز کردم تا حالا اونطوری نگام نکرده بود چشای عسلیش داشت برق میزد قد 165 وزن حدود 60 اول لباشو خوردم رژلباش که نگو مسی بعد گردنش دکمه مانتوش رو باز کردم شلوار رو دادم پایین ی بدن سفید صدفی بای شرت کرست بنفش که رو شرتش ی پاندای سبز بود کسش که کلا مو نبود مثل ژاپنیها بی مو بود منم که واسه این لحظه خودمو رو حاضر کردمه بودم با ی بسته مو بر رحمت خان رو انکارد کرده بودم دیدم تو دهن بهار خانم داره واسه خودش میگرده حالا نخور کی بخور 10دقیقه ای خورد اما انگار نه انگار رحمت خان از دست قرصا بیحال بود بهار که قضیه قرصارو فهمید ناراحت شد اما برگشت گفت کاری کنه که دیگه هوای قرص بسرم نزنه سر کیرم شد و کس بهار اول ترسیدم اما گفت بذارم سر کسش چه حالی داشت گفت از پشت برگردوندم به پشت کون نگو مثل اینکه 2تا هندونه رو چسبوندی بهم با هر تلمبه مثل ژله داشت میلرزید داشت که آبم میومد بهش گفتم میخوری یا بریزم مثل برق پاشد گرفت به دهنش همه ابم رو قورت داد بعد اون جریان یکی دوبار باهم بودیم که الان 8 9 میشه ازدواج کرده که از بخت بدش اقاش خلبان تشریف داره و تریاک مصرف میکنه که مجبورم باز جورش رو بکشم اما ی بچه 5 ماهه تو شکمشه که نمیدونم از منه یا جناب خلبان این 4 ماهم بگذره خوب میشه اما خوبیش به اینه که دیگه منت جارو ندارم هم خودم خونه مجردی گرفتم هم خودش خونه داره کمی راحتیم از اینکه وقتتون رو گرفتم شرمنده نویسنده
0 views
Date: September 16, 2018