سلام دوستان این موضوعی ک میخوام براتون تعریف کنم کاملا واقعیه و مدت زیادی از این جریان میگذره البته کاملا غیر ارادی این جریان اتفاق افتاده خالم یه زن ۲۶ساله خوش انداام باربی خوشگل و واقعا از همه لحاظ بیست بود ۲ساله شوهرش فوت کرده و دو تا بچه ازش داره منم یه جوون ۲۰ ساله ایم ک تا بحال سکس نداشتم ولی فیلم زیاد دیده بودم و عاشق کونم خب یادمه اون موقع من تنها رفته بودم بجتورد خونه پدر جونم ولی چون خونشون خیلی بزرگه همین خاله کوچیکمم تو اون خونه مینشستن البته راه ورود و خروج خونه خالم جدا بود و بخاطر همین جریان من بیشتر پیش خالم بودم و کلا باهاش خیلی روم باز بودو اونم منو خیلی دوست داشت و منم زود رفتم خونشون و محکم بغلش کردم جوری ک محکم به سینه هاش چسبیده بودم و وقتی اومدم صورتشو بوس کنم خیلی اتفاقی گوشه ی لبشو بوس کردم و واقعا حس عجیبی بود برام لبش خیلی داغ بود و از اونجا بود ک من تحریک شدم از اونجا به بعد خیلی دلم میخواست خودمو بمالم بهش ولی نمیدونستم باید چیکار کنم ی گوشه نشسته بودم همینطوری تو فکر ک چیکار کنم با این یه هو دیدم یه باشت داره میاد سمتم و خورد تو کلم گفت تو فکر چییی عاشق خالم اون بالشتو پرت کرده بود منم ک از خدا خواسته بلند شدم دنبالش کردم دستمو انداختم پشت باهاش و ی دستمم پشت کمرش و محکم بغلش کردمو همینظوری ک تو دستم بود روناشو قلقلک میدادم و اونم غش کرده بود از خنده اومدم درازش کنم رو زمین دستمو مالوندم ب کونش وای عجب کونی داشت سریع درازش کردمو کف پاهاشو تا جایی که جا داشت قلقلک دادم بعدشم گفتم حالا من تو فکر کیم ها هی میگفت نکن غلط کردم مرتضی گو خودم دیگه اشک از چشماش دراومده بود دیگه بی خیال شدم و در رفتم تا باز چیزی سمتم پرت نکنه رفتم ساعتای ۹ اینا بود اومدم خونشون دیدم داره رختخوابارو پهن میکنه ای جاااااان خم شده بود کونش زده بود بیرون منم نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و از پاهاش گرفتم بلندش کردم همچین که کونش اومد جلو صورتم گفت وای مرتضی میترسم خاله نیفتم بزارم زمین منم تو همین موقعیت صورتمو حسابی ب کونش مالوندم البته فک کنم خودشم فهمید داردم چیکارش میکنم خلاصه رختخوابارو انداخت و خوابیدیم من تو ی رختخواب جدا با دو متر فاصله راستی خاله ی دیگم با بچه هاش بودن یهو دیدم خالم میگه مرتضی بیا جای ما بخواب صحبت کنیم منم گفتم باشه رفتم تو رختخوابشون بین خاله هام همین ک رفتم جاشون خاله کوچیکم روسه تایی مون پتو انداختو خودشو بهم چسبوند منو میگی مونده بودم چیکار کنم یهو پدر بزرگم خاله بزرگمو صدا زد اونم رفت ببینه چکارش دارن بعد دیدم خالم پاشو انداخت لای پامو محکم خودش بهم میمالوند منم که تو کونم عروسی یود چون یه روز بیشتر نبود تو کفش بودم داشت بهم حال میداد بعدهمینطوری باهم ور میرفتیم البته چون بچه ها بود مونده بودم چیکار کنم ک فرشته نجاتم زنگ ایفونو زد بععععله مادرم اینا از مشهد اومده بودن و خالمم تا اینو شنید گفت بچه ها بلند شین برین خاله اینا اومدن برین احوال پرسی کنین ب زور انداختشون بیرونو درم قفل کردبعدم یه راست اومد جای من پتو رو از روم برداشتو روم دراز کشید شروع کرد به خوردن لبم باورتون نمیشه انقد شهوتی این لبمو میخورد که هنوزم ک هنوزه هیچ کس عین اون لبمو نخورده دیدم داره همینطوری کسشم به کیرم میماله منم دستمو گذاشتم رو کونش و فشار میدادم یهو دیدم بلند شد از رو شلوار دست زد ب کیرم گفت چقد کیرت کوچیکه دیگه واقعا مونده بودم چون از نظر خودم کیرم بزرگ بود منم کم نیاوردم دستمو کردم تو شلوارش انگشتم گذاشتم رو سوراخ کونش و محکم فشار دادم اونم دردش اومدو فورا با دستش دستمو گرفتو انگشتمو از تو کونش در اورد بعدشم دیدم هی نفس نفس میزنه و یک اه بلندی کشیدو از حرکت افتاد از روم بلند شد رفت اون اتاق پیش بقییه بعدشم ک خونه شلوغ شد همه اتاقا پر شده بود ب همین خاطر منم تو کف موندم چون این داستان طولانیه و اتفاقات بسیاری افتاده نمیشه در یک قسمت خلاصه بشه ب همین خاطر ادامه ی این ماجرا رو دفعه ی بعدی یعنی ۲ ۹۸براتون میزارم فعلا نوشته
0 views
Date: August 26, 2018