من و دختردایی نازم

0 views
0%

سلام به همه بچه ها من الان ۲۶سالنه قضیه مربوط میشه به چهارسال پیش یه دختر دایی دارم که خیلی نازه و متاهل اون سال نن با مادرم رفته بودم دهات خونه مادربزرگ ام و اونام با شپهرش اونحا بودن بعد چند رو اونا بی خبر یه نیم ساعت از ما رفته بودن ترمینال براخداحافظی رفتیم خونه دایی که فهمیدیم اونا ترمینال هستن به گوشی شوهرش زنگ زدم گفت اگه نرفتید صب کنید من میام دنبالتون آخه من با ماشین بودم خلاصه نرفته بودن و من رفتم با مادرم دنبالشون اونا تهران میخواستن برن و ماهم قم وقتی رفتم ترمینال دیدمش یه جیگری شده بود بدجور رفتم تو کف اش داشتم وسایلاشون میزاشتم تو صندوق که ناخواسته دستم خورد به باسنش خودم ترسیدم ولی چیزی نگفت و سوارشدیم اومدیم و رسیدیم قم قرار شد شب بمونن و صبح برن شب خونه ما بودن و من زد به سرم که برم تو کارش و هی از کنارش رد میشدم و دستم میزدم به باسنش و هیچی نمیگفت تا اینکه جلو ظرفشویی جراتم بیشتر شد و وقتی دستم رد به باسنش اون یع ذره فشارم دادم که بازم چیزی نگفت باخودم گفتم اونم میخواد بغد شام دهترش گریه میکرد بهش گفتم برس دار ببر پا کامپیوتر ساکت شه گفتم من بلد نیستم خودت بیا روشن کن و من پست سرش پله هارو میومدم و از پشت یه دستم گذاسته بودم و رو باسنش و برنمیداشتم و به بهونه بازی با دخترش که بغلش بود یکی دوبار دستم زدم به سینه هاش که یهو گفت خحالت بکش به من دست نزن که یه ذره ترسیدم تا اینکه نشستن پا کامپیوتر داشتن نگاه میکردن و خواهر کوچیک من اومد پایین با خودم گفتم این اینجا بشه دست بزنم بهش هیچی جلو این نمیگه آخه وقتی طبقه بالا که کسی بود دست به باسنش میز م جرات نمیکرد چیزی بگه خلاصه رفتم پایین پاش و اون رو صندلی بود و با دستم رو پاهاش مالوندم و هی میکشید کنار و اخم میکرد ولی ول کن نبودم و خم شدم رو میز کامپیوتر و دستم گذاستم رو رونش و میمالوندم و بحاطر ابنکه خواهرم نفهمه مقاومت نمیتونست بکنه اینقد رونهاش مالوندم که دیگه خودش دستش و برداشت و یواش یواش دستم برذم سمت کسش و از رو شلوار مالوندم و یه نیم ساعتی تکون نخورد تا اینکه یهو شلوارس خیس شد و به دخترشگفت مامان پاشو ببرمت دسشویی وقتی رفتن تو حیاط رفتم دنبالش و دخترش سه سالش بود و فرستادش دسشویی من از فرصت استفاده کردم رفتم لباشگرفتم و سبنه هاش مالوندم تا دخترش اومد بیرون وقتی دخترش بغل کرد بره تو باز جلوش وایسادم و سنه اش مالوندم که دخترش زد به دستم گفت مال منه و مام حندیدیم مامانش گفت به عمو بگو بیا خونمون که دوزاریم افتاد کع بیا اونجا بکن خلاصه بعد اوت باعاش تلفنی درارتباط بودم آخه تابستوت بود پسرش که هشت سالش بود خونه بود تا اینکه مدرسع ها بازشد روزموعود رسید و من یه ترامادول صد انداختم و رفتم تهران ساعت هشت صبح رسیدم خونشون شوهرش صبح ساعت شیش میرفت و تا غروب نمیومد و پسرشم رفته بود مدرسه و دختزشم خواب بود درو باز کرد رفتم تو باهاش احوال پرسی کردم و منم ترامادول اثر کرده بود توپ توپ بودم رفت تو آشپزخونه چایی درست کنه از پشت چسبیدم بهش و سینه هاش مالوندم و یواش یواش بردمش سمت اتاق و خوابودندمش شروع کردم لبگرفتن و لخت کردن وای که چه سینه هایی دشت از خوردنشون سیرنمیشدم و با دستم کس اش میمالوندم دیوونه سده بود میگفت بخور کس ام بخور منم شروع کرذم به خوردن همینکه میخوردم آه وناله میکرد میگفت تروخدا بکن توش دارم ویویرم منم کیرم گذاشتم تو کس اش شروع کردم به کردن وتند تند تلمبه میزدم و اون ارضا ضد بعد برش گردونم از پشت گذاشتم جلوش اون رو دوساعت فقط کردمش تا آبم اومد و همه اش ریختم توش بعد بلندشدیم باهم صحبونه خوردیم و من برگشتم الان چهارساله که هفته ای یه بار میرم تهران میكنمشو تابستونام از شب اش میرم خ نشون و به هوا سر زدن اونجا میخ ابم شوهرش که صبح میره خودش میاد تو اتاق ذر وقفل میکتع آروم کیرام میخورع وذبیدارم میکنه یبار همینجور که داشتم میکردمش پسراش بیدار شد اوند پشت دراتاق صذچدلش میکرد اینم داشت ارضا میشد نمیخواست که از رو کیر من بلندشو و پسرش شک کرد تا داستان بعدی خدافظ نوشته ح

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *