من و زندایی مریم

0 views
0%

باسلام خدمت دوستان شهوانی این خاطره ای که قراره تعریف کنم کاملا واقعیه و هیچ دروغی استفاده نشده الا اسما خب بریم سراغ خاطره من اسمم نیماست 22سالمه رشته ی نرم افزار خوندم و قیافه ی معلومی دارم زیاد خوشگل نیستم و زشتم نیستم من تو خانواده ی سطح متوسط زندگی میکنم تک فرزند هستم داستان من با زنداییم رو تعریف میکنم براتون زندایی من یه خانوم 32ساله با قد و وزن متوسط والا دقیق نمیدونم چنده ولی سینه و کونش بزرگه داییم هم همسن خودشه من خیلی تو کف زنداییم بودم جوری که شبا بع یادش میخوابیدم صبح به یادش بیدار میشدم هر وقت میدیدمش انگار عاشقش بودم قلبم میلرزید ولی دریغ از یه نگاه اون دوتا پسر دارن 5ساله و8ساله که یکیش مهد میره یکیشم مدرسه داستان از اونجا شروع میشه که زندایی زنگ میزنه بهم و میگه کامپیوترشون نیاز به تعمییر داره منم گفتم فردا چشم میام یه سر خونشون صبح فردا رفتم خونشون ساعت حدود ده صبح بود وقتی رفتم تنها بود بچه هاش که مهد و مدرسه بودن دايیم هم طبق معمول سرکار بود وقتی دیدمش بازم قلبم لرزید نمیخواستم بفهمه سریع رفتم سراغ کامپیوتر و شروع کردم به کار کردن باهاش نیاز به عوض کردن ویندوز داشت خلاصه شروع کردم عوض کردن ویندوز که میوه اورد با یه صندلی نشست پیشم من و زنداییم خیلی باهم راحتیم نه خیلی راحت در حد دست دادن که اومد شروع کرد حرف زدن منم فقط محو لباش شده بودم دلم میخواست لبای گوشتیش رو طوری بخورم که کبود بشه دیدم اینجوری پیش بره متوجه کیرم میشه که داره شلوارمو پاره میکنه رفتم حیاط یه هوایی خوردم و اومدم ولی اون حس لعنتی ول کن نبود دلم میخواست حتی بزور بگیرم بکنمش ولی نمیشد وقتی کارم تموم شد خواستم برگردم خونه وقتی باهم دست دادیم دستش رو ول نکردم یکم تو دستم نگهش داشتم که یه لبخند زد داشتم میرفتم که صدا زد نیما گفتم جانم گفت هیچی رسیدم خونه شب شد بهش اس دادم سلام خوبی جواب داد چندتا اس بهم دادیم پرسیدم چی میخواستی بگی بهم گفت تو خودت چرا دستمو ول نمیکردی نمیتونستم چیزی بگم هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم جواب ندادم تا فردا باز کامپیوترسون خراب شد رفتم درست کنم اینبار که رفتم یه جور دیگه رفتار میکرد خیلی گرمتر رفتم دست دادیم که گفت اینبار نگه نمیداری خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و رفتم سراغ پی سی بازم اومد نشست کنارم باز اون حس لعنتی نذاشت بشینم رفتم حیاط وقتی اومدم گفت چرا نمیخوای باهام تنها باشی خیلی سختته گفتم زندایی لطفا چیزی نپرس دستش رو گذاشت رو دستم گفت هرچی هست بگو قول میدم بین خودمون بمونه شروع کردم قسمش دادن که خواهشا ابرومو نبر ولی من بدجور وابستت شدم خواهش میکنم ازت به کسی چیزی نگو که گفت این که چیزی نیس تو یه زن رو دوست داری منم از اینکه یه پسر دوسم داره حس برتری دارم یکم دلم اروم شد دستش رو تو دستام فشار دادم گفتم مریم خیلی دوست دارم فقط گفت مرسی خیلی بهم برخورد پاشدم عین احمقا رفتم خونمون از گفتن حرفام پشیمون بودم شب بهم اس داد که فردا میای کارای کامپیوتر رو انجام بدی و فلان گفتم نه گفت چرا جواب دادم خودت بهتر میدونی جواب داد از من چه انتظاری داری میخوای باهات دوست بشم من نمیتونم همچنین کاری کنم منم فقط گفتم باشه چند روز از هم خبر نداشتیم که زنگ زد بیا خونمون کارت دارم دل تو دلم نبود مطمئن بودم دارم به گا میرم چون صداش جوری بود وقتی رسیدم دستش رو اورد جلو که من دست ندادم گفت این چه کاریه گفتم شاید نتونم جلوخودمو بگیرم جا خورد جوری که بهش برخورده باشه رفت اشپزخونه و گفت چای یا قهوه گفتم اب میخورم باید زود برم کارتو بگو اومد گفت خبری ازت نیست و اینا گفتم حالتو بپرسم و رودرو حرف بزنیم گفتم بفرما اومد جلوتر گفت من میدونم حس تو یه حس زودگذره خودتو بهم وابسته نکن میدونم اگه یه بار باهام بخوابی حست میره گفتم اگه نخوابم جواب نداد و گفتم من ازت چیزی نمیخوام فقط درکم کن دستم رو گذاشتم رو رونش اروم میمالیدم و گفت لطفا میمیرم برات و خودمو نزدیکتر میکردم که گفت نکن گفتم چرا یکم که نزدیک شدم داشت وامیداد دلم میخواست کسش رو ببینم خوابیدم روش گفت نیما بعد اینکار نه من نه تو دیگه دورم نیا ازم دوری کن نمیخوام کسی بفهمه هیچی حالیم نبود فقط داشتم به رویاهام فکر میکردم که واقعی شده خوابیدم روش پاهاش رو باز کردم افتادم وسط پاهاش اونروز یه دامن و ساپورت با یه پیرن پوشیده بود لباشو میخوردم و اونم زیرم تکون میخورد و اه و اوخ میکرد گفتم بریم اتاق رفتیم اتاقشون افتادیم رو تخت لخت شدم لختش کردم چی داشتم میدیدم یه کس تپل خیلی ناز بود افتادم روش کیرمو خیس کردم گذاشتم رو کسش یکم فشار دادم رفت تو توش نگه داشتم سینه هاشو داشتم میخوردم کمرمو چنگ میزد و همش اه میکشید منم شروع کردم تلمبه زدن پاهاشو بردم بالاتر تندتند میزدم تو کسش میگفتم دوست دارم اونم میگفت منم دوست دارم اینو که شنیدم تندتر تلمبه میزدم دیگه داشت کم کم ابم میومد گفتم گفت دربیار سریع دراوردم نذاشتم ابم بیاد یکم که گذشت به حالت داگی وایساد کردم تو کسش باسنشو باز میکردم کونش اصلا دست نخورده بود یکم تف زدم مالیدم کونشو حال میکر تندتند تلمبه زدم و ابم اومد اب اونم اومده بود ولی نمیدونم چجوری بیرون نریخت ابمو تو کسش خالی کردم و خوابیدم کنارش بدون هیچ حرفی انگار تازه متوجه شده بودیم چه گهی خوردیم گفت اخرین بار بود که اینکارو کرده منم پشیمون بودم از کارم وقتی رفتم خونه اس داد نیما جانم دوست دارم و و باز هم شهوت نذاشت بعد اون دیگه من فقط یه بار دیگه باهاش سکس داشتم بعدشم رفتم خدمت که دیگه از اون حال و هوا دراومدم ببخشید کم و کسری داشت هرکی فوش بده به خانواده خودش داده نوشته

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *