اوایل بهار سال 95 بود که برای پیدا کردن کار راهی تهران شدم و بالاخره پس از کلی دوندگی تونستم توی یه کارخونه مشغول به کار بشم تنها مشکلم مسکن بود اما از اونجایی که مجرد بودم واسه مهم نبود که کجا خونه بگیرم در نتیجه به خاطر ارزون بودن کرایه خونه رفتم و مامازند خونه گرفتم اوایل غم غربت و دوری از خانواه آزارم میداد اما در هر صورت باید تحمل میکردم خونه من یه واحد از یه آپارتمان تازه ساز بود ضمن اینکه اکثر واحدهای ساختمان هم خالی بودند و تا مدتی همسایه ای هم نداشتم این ماجرا تا یه ماهی سپری شد تا دیدم یه مرد افغانی حدودا 45 ساله داره در مورد خونه با یه بنگاهی صحبت میکنه با خودم گفتم یا خود خدا کی می خواد با این همسایه بشه روز اسباب کشی که شد دیدم همون مرده خونوادش هم باهاش اومدن یه دختر 20 ساله باهاشون بود و یه دختر دیگه که حدودا 13 سالش بود و من از همون اول که دختره رو دیدم حسابی باهاش حال میکردم قیافه اش حرف نداشت چشم های بادومی با یه دماغ کوچیک و یه پوست مثل آیینه خلاصه دیگه باهم همسایه روبرویی شده بودیم منم اوایل باهاشون کاری نداشتم فقط دم در خونه بعضی وقت ها با پدرش سلام و احوال پرسی میکردم با این حال شدید تو کف دختره بودم و واسش گاهی جلق میزدم اما با این حال خیلی آدمی نبودم که واسش نقشه بکشم و از این جور حرف ها ماجرا گذشت تا اینکه یه روز ال سی دی خریده بودن و ظاهرا نمیتونستن کانال هاش رو تنظیم کنن منم شب که از کار برگشتم خسته و کوفته تو خونه مشغول تماشای فوتبال بودم که دقیقا یادمه بازی دو تیم اتلتیکو مادرید و بایرن مونیه بود و من یه نگاهم به فوتبال بود و از یک طرفم به این فکر میکردم که چقدر غربت و تنهایی بده و آدم رو پیر میکنه خلاصه در این حین بود که دیدم صدای درمیاد در رو که باز کردم دیدم آقا علی همسایه روبروییه گفت از تلویزیون سرت میشه گفتم واسه چی گفت واسمون تنظیمش کنی گفتم آره رفتم داخل و با تلویزیون ور رفتن که دیدم دختره اومد با یه سینی چایی و من چایی وقند رو ازش گرفتم تو همین حین همش نگاه دختره میکردم واقعا خوشگل بود و از هیکلشم خوشم میومد ضمن اینکه خیلی هم سفید بود و آدم حال میکرد با دیدنش دیگه تا یه ساعتی با همدیگه همینجوری حرف زدیم و از این بهشون گفتم که تنظیم کانال تلویزیون و نصب به عهده نمایندگیه و سرشون کلاه رفته و مارک ال جی خوب نیست و سامسونگ بهتره و بعدش مرده بهم گفت من فکر میکردم تو دانشجو باشی منم گفتم لیسانس گرفتم دیگه نمیخوام ادامه تحصیل بدم و اوضاع خرابه و کاش زودتر دنبال کار بودم و که دیدم اونم بلافاصله گفت مینا دختر من هم دانشجوعه بعدا فهمیدم که اونا کاملا قانونی توی ایران دارن زندگی میکنن و پدر خانواده شغلش بنایی همین قضیه باعث آشنایی بیشتر ما شد از این ماجرا گذشت که یه بار مینا رو توی راه پله دیدم گفتم خوب فرصتی هست که باهاش بیشتر دوست بشم چون میدونستم هم رشته خودمه گفتم حسابداری میانه اس گفت آره گفتم میگفتی تا خودم بهت کتابامو میدادم خلاصه کار کشید به شماره دادن و شماره گرفتن ولی باور کنید هدف اصلی من از این کار بیرون اومدن از تنهایی بود اما با این حال خیلی هم تو کف مینا بودم قبلا شنیده بودم افغانیها خیلی بیش از حد غیرتی هستن و از اینجور حرفها اما کم کم متوجه شدم نه بابا این خبرها چرند محضه به مرور رابطه ما بیشتر شد تا اینکه خیلی وقت ها مخفیانه میرفتیم بیرون و تو تهران میگشتیم کسی هم متوجه نمیشد بعدها بهش گفتم هر موقع دلت خواست یه پی ام بده بیا خونه من دیگه کم کم دوستیمون به جایی رسید که مینا میومد پیشم و من ضمن اینکه دوستش داشتم حسابی هم دلم میخواست بکنمش و اولین بار توی اواخر شهریور بود که وسط صحبتهاش دلمو زدم به دریا ولبمو گذاشتم رو لباش و یه لب حسابی ازش گرفتم وقتی که دیدم اونم از این کار بدش نیومده تصمیم قطعیمو واسه سکس گرفتم بعد از چند وقت بهم پیام داد بابام یه کار حوالی ورامین جور کرده و غیر از جمعه ها بقیه روزها رو خونه نیست منم که شیفت شب کار میکردم دیگه خیالم راحت بود که باباش نیستش هر روز ساعت 10 درخونه رو وا میذاشتم و اونم میومد پیشم یه بار وسط صحبت هاش بود که نگاهم بهش خیره شده بود انقدر خوشگل بود که همیشه چشم ازش برنمیداشتم اون روز حسابی آمپرم بالا زده بود با خودم گفتم باید کار رو تموم کنم سریع لب گذاشتم رو لباش و ازش لب گرفتم قلبش تند تند میزد دستمو از زیر لباسش رد کردم و بدنش رو مالش میدادم کاملا چسبوندمش به خودم هم بدنش رو از زیر لباساش مالش میدادم هم می بوسیدمش کم کم صداش بلند شد رفتم پتو آوردم لباساشو دراوردم و کیرم رو که مثل سیخ شده بود به رانهاش میمالوندم نگاه به قیافه نازش و موهای لخت وسیاهش و اون چشم های بادومیش که میکردم حشرم بیشتر میشد تو بغلم بود کرستش رو درآوردم سینه هاش که خیلی بزرگ نبود اما در عین حال خوش فرم بود کاملا توی دستم بود بعدش شروع کردیم به لاپایی زدن قسمم داد که از جلو داخل نکنم منم قبول کردم بدنش مثل برف سفید بود گاهی تو حین سکس نفس نفس میزد اما خیلی ناله نمیکرد مطمئن بودم که فقط و فقط به من پا داده اونم محض دوستی و علاقه چون در مورد ازدواج هم با هم صحبت کرده بودیم بعدش همینطوری گرفتمش بغل و کیرمو چسبوندم به کونش و خیلی داخل نکردم فقط این رو میدونم بیشتر از اینکه بکنمش لمسش کردم ازش کلی درخواست کردم که بذاره بکنم تو کونش که نمیذاشت خودم سریع به پشت خوابوندمش و کردم تو کونش که صداش کم کم دروامد منم به همین خاطر یواش یواش میذاشتم توش تا دردش نیاد اگرچه خودشم داشت خوشش میومد بعد نیم ساعت آبم اومد و ریختم تو کونش لخت بغل هم خوابیدیم و گرمای بدنشو حس میکردم بعد حدود یک ساعت از هم جدا شدیم و نهار رو با هم خوردیم اونم لباساش و پوشید و رفت الان موندم که باهاش میتونم ازدواج کنم یا نه چیزی که احتمالا خانواده من و حتی اون راضی بهش نیستن نوشته
0 views
Date: June 27, 2019