سلام من سپیده هستم بیست سالمه و اولین باری هست که میخوام داستان بزارم من دانشجوی رشته ادبیات هستم و اسم عشقم بهزاده بابام یک افسر پلیس بود و مادرم هم نقاش بنا بر دلایلی مجبور شیدیم از ایران فرار کنیم مرز ایران به راحتی رد شد و چهل و پنج دقیقه بیشتر پیاده روی نداشتیم سر مرز یک رود خانه بزرگ بود و پر آب و به سختی از اونجا رد شدیم و داخل ترکیه شدیم یک شب لب مرز ماندیم یک طویله بود و صاحبش هم سید خان خیلی مرد جالبی بود خلاصه یک شب اونجا و فرداش حرکت کردیم سمت استانبول اونجا یک خونه بود اما خیلی کثیف همین که وارد شدیم من بهزادچشم تو چشم شدیم لبخند دل نشیشنی رو لباش بود منم سلام کردم بعد سرمو پایین انداختم تا شب اونجا بودیم و حدود ساعت یک بود که اومدن دنبالمون بهزاد با یکی از دوستاش اومده بود به اسم سهراب سوار یک ون شدیم و رفتیم لب آب مکانی بود به اسم چشمه شب بود و نیروی دریایی کل دریا رو گشت میزد و ما نتونستیم شب حرکت کنیم هوا خیلی سرد بود دو سال قبل همین موقع ها بود اسفند ماه شب همون جا موندیم کنار آب خیلی سرد بود لباسام یخ بسته بود تاریک بود و نتونستم بهزاد و ببینم صبح شد و جلیقه هامونو پوشیدیم ساعت دوازده ظهر قایق بادی یا همون تیز پر اماده شده راه افتادیم داخل قایق آدم هایی زیادی نبودیم و طی راه همه با هم آشنا شدیم پسر جون زیاد بود و خیلی دلقک بازی در آوردن و ما هم خندیدیم ولی از یک طرف ترس غرق شدن بود برای همین هرچی سوره بلد بودم خوندم تا آب های ترکیه رد شد و رسیدیم یونان گشت ساحلی اومد و یه مقدار لباس و خوردنی آورد دوشب داخل جزیره تو کمپ بودیم و تمام مدت بهزاد جلوی چشمم بود و روز سوم بلیط گرفتیم برای آتن بهزاد ام تو همون کشتی بود اما یه طبقه دیگه و لب عرشه فقط می دیدمش ساعت ها تو راه بودیم تا رسیدیم روز ها گذشت و بر حسب اتفاق ساده ایی با بهزاد آشنا شدم تا یک روز که تصمیم گرفتم تو فیس بوک ادش کنم کردم و جواب داد نوشته بود نمیدونم چرا پشیمون شدم و بلاکش کردم تا وقتی رفت کمپ دیگه و من از طریق دوستم فهمیدم بی اختیار چنان گریه ای کردم که نگو آن بلاکش کردم و بهش گفتم بی معرفت چرا بی خبر و گفتم قهرم باهات یه دسته گل فرستاد و گفت ببخشید فردا دوباره برمیگردم پیشت فردا رفتم دنبال غذا و دیدم یه گوشه وایستاده غذا رو گرفتم و از راه دیگه رفتم تا باهاش برخورد نکنم اصلا باورم نمیشد دو روز بعد گفت بیا پشت خیمه سفید ببینمت رفتم و باهاش حرف زدم اول دستمو با پرویی تمام گرف گذاشت رو قلبش مثل گنجشک تند تند میزد دستمو کشیدم اومد طرف گردنم محکم هولش دادم و فاصله گرفتم گفت بزار در گوش ات چیزی بگم من از خدا بی خبر رفتم جلو لباش و آورد سمت من نزاشتم بوسم کنه دو سه بار این کار و کرد نزاشتم و فقط بغلش کردم حس آرامش خاصی داشتم دوست داشتم هیچ وقت تموم نشه خلاصه اون روز همش صرف گریه شد حدود یک ماه گذشت و همین طوری چت میکردیم تا یک روز گفت میخوام خدم رو از بالای کمپ پایین بندازم منم مسخره اش کردم گفت بیا منو جمع کن پیش صف غذا چند دقه گذشت خیلی نگران شدم که یکی از دوستام اومد گفت که بهزاد خودشو پایین پرت کرده عذاب وجدان بهم هجوم آورد رفتم بالکن کمپ تا ببینم آمبولانس آمده بود بهزاد بی جون روی تخت برانکارد بود دوستاش هم دور برش یه عالمه زن تو بالکن بود و شروع کردن به صحبت نمیشد گریه کنم چون اگه میکردم میفهمیدن و مجبور بودم بخندم و عذاب وجدان داشتم چون اگه چیزیش میشد خودمو نمیبخشیدم و خدا رو شکر فقط پاش داغون شده بود فردا شب به اصرار خودش مرخص شده بود البته ناگفته نماند که منم رگ زدم تقریبا همه شک کردن از اون روز صمیمی ترشدم باهاش و چند بار داخل جنگل کمپ هم دیگه رو ملاقات کردیم و فقط در حد بوسیدن لازم به ذکر است که این داستان کاملا واقعی است و فقط نام ها تغیر یافته و زندگی من هست که خواستم با شما دوستان عزیز در میان بگذارم من دختری هستم با چشم های سبز و مو های لخت خرمایی پوست سفید و تمیزی دارم و بهزاد چشم و ابروی مشکی مو های مشکی خلاصه بعد مدت از من درخواست شد تا برای ترجمانی کمپ بغلی برم که حدود بیست کیلومتر فاصله داره هر روز میرفتم و یک روز که زود تر تعطیل شد کارم بهزاد ازم خواست تا پارکی که همون نزدیکی ها بود بریم رفتیم اونجا و من مدام با شیطنت حرف میزدم و فرار میکردم یک بار گیرم انداخت خوابوندم روی زمین خودشم افتاد روی من همین طوری لب میگرفت که سر صدا آمد گارد شخصی و برای امنیت امده بود با تمام سرعت فرار کردم و بیرون رفتم پارک بزرگی بود و ما آخرش بودیم که مدروکه بود بیرون از پارک رفتم یک گوشه نشستم زنگ زد بهم گفت کجایی خندیدم و گفتم هر چی انرژی داشتم تو پام ریختم و با تمام سرعت فرار کردم گفت وایستا الان میام چند دقیقه گذشت و آمد لبخند خاصی رو لبش بود و با شدت بوسدیدم به سختی پسش زدم دستشو گرفتم و پیاده پیاده رفتیم حرف زدیم و رسیدیم به در دیگه پارک رفتیم داخل و یک طرف به ساحل راه داشت رفتیم طرف ساحل و نشستیم جلوی دریا هوا سرد بود منم میلرزیدم محکم خودمو تو بغلش جا کردم اونم گردنم و با تمام قدرتش مک میزد چند بار رفتم نزدیک دریا تا خودمو پرت کنم اما جلومو میگرفت یک دفه رفتم و با سرعت خودشو به من رسوند یه تکون محکمی بهم داد گفت چیکار داری میکنی به زور بردم کنار خودش نشوند گفت نمیخوای به نی نی ات جی جی بدی با لحن بچگانه داشت خواهش میکرد و من یک دفه زدم زیر خنده بهش گفتم نه ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد چند دقه بعد بهش گفتم جی جی نمیخوای گفت نه گفتم اگه میخواستی ام نمیدادم بلند بلند خندید و بهم گفت باشه میخوام اروم یقه مو باز کردم و خودش سینه مو درآورد اولین مک و که زد حس خوبی داشتم ومحکم محکم مک میزد بهش گفتم چه خبره نوک سینه ام کنده شده خنده ی ریزی کرد و دوباره به کارش ادامه داد با تمام وجودش میخورد اون روز گذشت و دیگه جنگل نرفتم برای دیدنش خیمه ی خودش رفتم اولین بار در حد بوسه بود و سینه و دفه دوم دعوتم که به صرف چیپس و غیره و ازم خواهش کرد که بزارم از کون بکنه منم قبول کردم و رفتم و حسابی تر تمیز کردم رفتم و قایمکی وارد شدم که کسی نبینه رفتم داخل بهش سلام کردم وکنارش دراز کشدیدم بلندم کرد و لباسامو در اورد ولی شلوارمم نه و ازم خواست که لباساشو دربیارم و فقط با یک شرت کنارم دراز کشید بعد یک دقیقه اومد روم کیرش داشت شرتشو پاره میکرد روی کسم تنظیم کرد و میمالید همزمان بوسم میکرد و سینه مو میخورد و خیلی حشری شده بود و از اینکه سینه مو رو سینه اش میزاشت لذت میبرد ومنم متوجه شدم کسم خیس خیسه با شدت برم گردوند و شلوار شرتمو پایین کشید کیرشو با پماد چرب کرد که راحت داخل بره و همین طور سر کون منو داخل کرد و خیلی درد داشت برای منی که اولین بارم بود مثل این بود که میخ و داخل دیوار بکوبی تلمبه زد و به دوتا نکشیده هردو ارضا شدیم و آب منی شو روی کونم خالی کرد بعد دسمال گرفت و آب شو پاک کرد کنارم دراز کشید و بغلم کرد من اصلا نای تکون خوردن نداشتم و آروم چرخوندم طرف خودش و بغلم کرد و اشک هامو که از درد بود پاک کرد و دیدم اشک از گوشه چشم اش اومد وقتی گریه منو دید سرشو بوس کردم چند دقیقه دراز کشید بغلم و بعد لباسامو تنم کرد بلندم کرد از سوراخ نگاه کرد وقتی کسی نبود فرستادم بیرون هر روز پیشش میرفتم و همین کارمون شده بود تا یک روز بهم گفت قراره بره فرانسه قبول نکردم اما دیدم اگه بمونه آینده اش خراب مشه به ناچار قبول کردم دو ساعت قبل رفنش رفتم پیشش اول گریه کردم اونم محکم بغلم کرد و گریه کرد به سختی از بغلش بیرون اومدم خیلی دلم براش سوختو بغلش کردم بعد اشک هاشو پاک کرد و منم آروم کرد لبامو با شدت خورد بعد از روی سینه ام تا گلوم و میبوسید و بعد شروع کرد به مکیدن گلوم محکم میخورد چون هر دو میدونستیم قراره یه مدت خیلی طولانی دور از هم باشیم و یا شاید هیچ وقت هم دیگه رو نبینیم آروم صدام زد و به خودم امدم بازم کیرش که شق بود رو روی کسم تنظیم کرده بود و سینه مو از زیر سوتین و لباس در آورده بود مک میزد همیشه مثل بار اول بود انگار اولین باره که داره سینه مو میخوره بعد بلند شد و کنارم دراز کشید دستشو زیر شلوارم و شرتم رد کرد و اوم شروع کرد به مالیدن کسم چند دقه از این کارو کرد و بلنشد برم گردوند روی شکم و از پشت کرد مثل قبلا درد نداشت و و حسابی لذت بردیم دو باره بلند شد و حالت ٦۹روم خوابید شلوارم و پایین داد و شروع کرد خوردن کسم و منم کیرشو در اوردم بزرگ شده بود و رگ هاش بیرون زده بود شرو کردم به ساک زدن و اونم زبونشو تو شیار کسم بالا پایین میکرد و چوچولم و گاز میگرفت منم کیرشو تا ته تو دهنم رد میکدم ولی ساک زدن بلد نبودم کسمو میخورد محکم و من لرزیدم و ارضا شدم اونم نزدیک ارضا شدن بودو خیلی حشری منو برعکس کرد و ابشو رو کونم خالی کرد و بعد با دسمتمال کاغذی پاکش کرد کنارم داراز کشید هر دو بی حال بودیم و من برای آخرین بار پیشونیش و بوس کردم اشک هام میریخت تندی صورتم پاک کردم و بلند شدم سر و وضع مو مرتب کردم متوجه شدم هر چی بیشتر بمونم غمگین تر تموم میشه بوسش کردم با شدت و خدا حافظی کرد ازم خواست بیشتر بمونم اما در توانم نبود دوباره بوسش کردم و چند دقیقه لبامو رو لبهای خوشکل اش گذاشتم بعد دو باره خدافظی کردیم و هم دیگه رو بغل کردیم این بار هر دو به گریه رسیدیم که من دیگه تحمل نکردم و رفتم بیرون وقتی داشت میرفت آسمون رنگ قشنگی داشت و منم از پنجره رفتنشو تماشا کردم اونم چند بار برگشت و پشتشو نگاه کرد دو روز ازش خبری نبود تا رسید ایتالیا زیر ماشین قرار بود بره وخیلی خطر ناک بودم منم نگران بودم بعدش همش در تماس بودیم بیست روز منم بعد اون یونان موندم و بعد از طریق هواپیما با مدرک جلعی اومدم المان و الان پیش یک خانواده المانی هستم هنوزم در تماسیم و مثل روز های اول از مادرم خاستگاری کرد و مادرم گفت کسی نفهمه ولی درسش تموم شد نامزد میشید خیلی ممنون که داستانمو خواندین همو طور که گفتم این زندگی منه و دلم خواست با شما درمیان بزارم در ضمن کامنت هر کس به شخصیتش بستگی داره و با نوع نوشتنش معلوم میشه چطور آدمی هست خوشحال میشم اشتباه هاتمو بگیرید تا دفه بعد اصلاح کنم سپیده نوشته سپیده
0 views
Date: July 25, 2019