۱ شروع نزدیکی اسم من حمید و 25 سالمه یه عمه دارم به اسم مهناز که 45 سالشه قد متوسطی داره و هیکلش خیلی خوبه خیلی خوبه نه اینکه مثلا کونش گنده باشه ولی تمام اندامش قشنگو مناسب و قد و هیکلشه و دوتا دختر هم داره داستانی که میخوام براتون تعریف کنم یه خاطرست و چند سال از زندگی منو درگیر خودش کرده برا همین سعی میکنم کامل بگم تا همراه بشید و درک کنید ماحرای منو عمه مهناز جونمو ما با این عمه خیلی خوب و صمیمی هستیم ما منظورم همه بچاهای خانواده پدریمه چون هم سنش بهمون نزدیکتره هم روحیه شاد و جوونی داره بخاطر همین بیشتر باهاش راحتیم جوری که خیلی شده خودمون بدون خانواده هامون رفتیم مثلا خونشون تا بهش سر بزنیم نمیدونم چی شد که عاشقش شدم ولی از وقتی که فهمیدم خیلی زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده حتی کار به جایی رسیده بود که عکس صورتشو میزاشتم رو بدن های دیگه و خودمو باهاش آروم میکردم بزارید برگردیم به حدود دو سال قبل یعنی تقریبا 1 ماه مونده بود که من اعزام بشم سربازی دیگه خیلی فشار روم بود هم از اینکه میخام برم سربازی هم از اینکه چند وقت نمیتونم ببینمش ولی نمیدونستم چجوری باید باهاش این قضیه رو بیان کنم بهترین راهی که به ذهنم میرسید این بود که کم کم وارد بشم و بهش ابراز علاقه کنم برای همین تصمیم گرفتم تا با اس ام اس شروع کنم میخواستم یکم بیشتر خودمو نزدیک کنم بهش واقعا سخته آدم تو این موقعیت قرار بگیره اینو کسایی میفهمن که درگیرش باشن تقریبا هر روز بهش یه اس ام اس میدادم اس ام اس های عاشقانه جوک یا عارفانه یه وقتایی هم حالشو میپرسیدم دیگه کم کم داشت وقت اعزام میرسید که گفتم خیلی دیر شد باید یه کاری بکنم زودتر یه شب بهش اس ام اس دادمو شروع کردم به حال و احوال پرسیدنو کم کم قضیه رو گفتم گفتم که یه چیزی میخام بگم ولی روم نمیشه اما داره ازیتم میکنه این قضیه و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم ازش گفتم من دوست دارم شوکه شده بود و باورش نمیشد اصن چون تا حالا هیچکس از من ابراز احساسات ندیده بود خلاصه میگفت چرا اینجوری شدی من خیلی ناراحت شدم دلم نمیخواد بخاطر من ازیت بشی و از این حرفا اون زمان تازه سریال اومده بود و منم دنبال میکردم و خیلی از نظر شخصیتی و چهره مهناز شبیه نینا بود یه شب گفتم سریال خاطرات خون آشام رو دیدی گفت نه گفتم خیلی شبیه یکی از بازیگراشی واسه همین من این سریال رو خیلی دوست دارم و همیشه دنبال میکنم گفت خب عکسشو بیار ببینم چند شب بعدش خونه مادربزرگم شام دعوت بودیم و منم چنتا از عکساشو ریختم رو گوشیمو گوشیمودادم بهش دید و خندید این ماجرای حرف زدنمامون تقریبا ادامه داشت تا دو روز مونده بود من دبگه برم شبش ا س ام ددم و باهاش حرف زدیم و گفت تو چجوری میخوایی اونجا دوم میاری گفتم نمیدونم ولی خیلی دلم تنگ میشه برات گفت خب بیا خونمون یه سر گفتم من که بدون دعوت جایی نمیرم گفت خب من دعوتت میکنم فردا بیا فک کنم اون شب تا ساعت 4 5 صبح خوابم نبرد و همش داشتم فکر میکدم که برم چیکارش کنم فردا هزارتا نقشه کشیدم واسه فردا صبح ساعت 9 بیدار شدم رفتم حموم و دلو زدم به دریا و ساعت 10 تقریبا راه افتادم سمت خونشون ولی قلبم داشت میومد تو دهنم چون من حرفی از سکس نزده بودم ولی خیلی دل میخواست باهاش سکس کنم زنگ زدم رفتم تو دم در دختر اون یکی عمم اومده بود بهش سر بزنه ولی داشت میرفت دیگه دید من اومدم رفت اونم دختر عمه هامم هردو مدرسه بودن عمم رفته بود حموم قشنگ موهاشو مرتب کرده بود و یه شلوارک سفید پاش کرده بود با یه تیشرت خاکستری یکمم آرایش کرده بود انگار آماده بود واسه همه چیز تو دلم داشتم فقط قربون صدقش میرفتم رفتم نشستم رو مبل و برام میوه و چایی آورد یکم حالو احوال کردیم هه چیز کاملا محبت بود من حتی نقشه پوزیشنای سکسمون که کجای خونشون بکنمش رو هم تو ذهنم چیده بودم گفت خب تعریف کن گفتم خب ازش خواستم بشینه پایینه پام ولی روشو بکنه اونور چون خیلی خجالت میکشیدم اولش ترسیده بود قشنگ معلوم بود ولی مثل برده ها نشست و پشتش رو بهم کرد و گفتم من نمیدونم چرا تورو انقد دوست دارم الانم نمیدونم چیکار کنم ولی خیلی دارم ازیت میشم گفت دوس دختر نداری مگه گفتم نه گفت یه دوست دختر پیدا کن تا یکم آروم بشی گفتم نمیتونم کسی رو دوس داشته با شم گفت آخه من عمتم گفتم میدونم ولی من خیلی دوست دارم پاشد نشست رو میزی که میوه روش بود و منم با دستم موهاشو میزدم پشت گوشش خیلی حس خوبی بود احساس مالکیت داشتم نسبت بهش یکم باز صحیت کردیم و یهو زنگ زدن دختر عمم اومد از مدرسه اونم هول شد پاشد تا دختر عمم بیاد بالا منو بغل کرد باورم نمیشد اصلا منم دست انداختم دور بدنش و فشارش دادم به خودم لپشو بوس کردم و لبشو بوسیدم اولین بار بود لب کسی رو بوس میکردم و خیلی برام لذت بخش بود ولی مهناز قشنگ چسبیده بود بهم دخترش داشت میومد تو که جداش کردم از تنم ولی یه عشقی تو چشامون بود که هیچ جایی ندیده بودم خلاصه دیگه مجبور شدم خداحافظی کنم و برگردم خونه و فرداش هم عازم سربازی شدم ولی با دلی پر از عشق و حسرت این داستان ادامه داره چون بعدش تونستم مالک همه وجودش بشم نوشته
0 views
Date: August 23, 2018