نمیدونم تو کی هستی که این نامه رو میخونی مهم اینه که وقتی که این نامه رو میخونی شاید من دیگه نباشم شاید هم باشم نمیدونم چرا اینها رو مینویسم فقط میخوام که یکی بخونه شاید دلش به حال امثال من بسوزه و یه کاری بکنه امیدوارم تویی که میخونی کاره ای باشی و دلی داشته باشی که بتونه بسوزه راست میگن دنیا با اینهمه پیشرفت و تکنولوزی تبدیل شده به یک دهکدۀ جهانی که همه از همه چیز به سرعت آگاه میشن و اتفاقات خیلی سریع دهان به دهان میگرده فکر میکنم راست میگن این چند وقته اینو کاملا فهمیدم و به چشم دیدم پس بذار داستان من هم دهان به دهان بگرده فکر میکنم اسمم فرشته بود یه دختر ایرانی الاصل هستم و ۲۴ سال عمر کرده ام اما زیاد مطمئن نیستم اسمم دقیقا همین باشه یا نه سالهاست که کسی اسم من را صدا نکرده از ده سال پیش که راهم و خانواده ام را در این دهکدۀ جهانی گم کردم الان که این نامه را مینویسم سعی دارم چهرۀ پدر و مادر و خواهر و برادرم را مجسم کنم اما دیگه نمیتونم نمیدونم از درد بیش از حدیه که دارم یا گذر زمان چهرۀ اونها رو بیرنگ کرده حالا که اثر مواد کم کم از تنم بیرون میره درد من هم بیشتر میشه شاید برای همینه که از شدت درد بیهوش نمیشم چون ذره ذره بر میگرده به وجودم و ذره ذره بهش عادت میکنم اصالتا از کردهای ایران بودیم از شهر سنندج شاید مسخره به نظر بیاد که مشکل خانوادۀ ما این بود که بیطرف بودیم و بین دولت و خانوادۀ پدری گیر افتاده بودیم پدر بزرگم که پدر پدرم بود میخواست که بابای من هم راه برادرش را بره و تو کوه و کمر بجنگه اما بابام میگفت تفنگ دست گرفتن و آدم کشتن کار من نیست یک بار پدربزرگم جلوی ما سه تا بچه ها تف انداخت تو صورت پدرم و گفت که تو مرد نیستی و باید لچک ببندی به سرت دلم میخواست گردنش را میشکستم پدرم مرد آرومی بود و میگفت این جنگ و جدال مال کسیه که دلش جنگ میخواد من دلم جنگ نمیخواد و به همین سوپرمارکت کوچیکی که دارم قانعم وقتی با ما بچه ها حرف میزد میگفت که جنگ رفتن و برای وطن جنگیدن فقط اسمش قشنگه اینکه از ناموست و مملکتت دفاع میکنی اما کشتن یک انسان خط قرمزیه که اگر ردش کردی دیگه نمیتونی برگردی کشتن یک انسان کار من نیست بگذار به من بگن ترسو اما نه از طرف دولت راحتمون میذاشتن نه از طرف جامعه کردها همیشه شیشه های مغازه رو میشکستند خیلی مواقع پدرم با سر و صورت زخمی و کتک خورده بر میگشت خونه تا اینکه یک شب نیمه های شب مادرم خیلی آروم بیدارم کرد و گفت که پاشو حاضر شو میخوایم بریم گیج خواب بودم دور و بر امتحانات خرداد بود و من هم فرداش امتحان ریاضی داشتم ۱۳ سالم بود خلاصه مادرم نیمه شب بیدارم کرد و گفت که داریم از ایران فرار میکنیم البته تا حدودی در جریان فرارمون از ایران بودم اما مامان و بابا سفارش اکید کرده بودند که نه تو مدرسه راجع بهش حرف بزنیم نه به فامیلها بگیم انگار پدرمو تهدید کرده بودن که شب میریزن خونمون و سر زن و بچه اش را می برند خلاصه راه افتادیم و من و فهیمه و عادل هم پشت وانت دراز کشیدیم من و فهیمه داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم عادل خوابیده بود اما ما داشتیم از آینده ای که در انتظارمون بود حرف میزدیم یک آینده پر از آرامش و خوشبختی و بدون جنگ فهیمه میگفت که دلش میخواد دکتر بشه پولدار بشه یه خونه ی خیلی بزرگ و چه و چه اما من فقط دلم میخواست بزرگ بشم و با یه مرد مهربون ازدواج کنم و دو تا هم بچه داشته باشم یک پسر یک دختر اما واقعیت فرار و پناهندگی چیز دیگه ای بود اولین مرحله رد شدن از مرز بود پدرم که نمیخواست پدرش بفهمه میخواد از ایران بریم پاسپورت نگرفته بود چون میدونست بی برو برگرد یکی قراره به گوش پدرش برسونه برای همین هم تصمیم گرفته بود زمینی و با کمک قاچاقچی بریم تو کوه و کمر از تنها چیزی که خبر نبود گرمای خرداد بود از سرما هر چی لباس تو کوله پشتیهامون بود تنمون کرده بودیم تمام مدت کوه نوردی و دره نوردی بود پاهام تاول زده بود بابا و مامان عادل را که اونموقع ۵ سالش بود نوبتی کول میکردن که سریعتر بریم مردی که قاچاقی ما را میبرد اسمش معراج بود میانسال به نظر می رسید و مثل قرقی هم سریع و چابک بود بر خلاف ما مخصوصا ما بچه ها خیلی جاها باید میپریدیم و از روی رودخونه ها رد میشدیم برای معراج خان مثل آب خوردن بود اما حساب کن منه سیزده ساله چطور باید دورخیز میکردم و از مسافت یک و نیم متری میپریدم اونطرف دیگه بیخیال تمیزی و پریود و حمام و اینجور چیزها شده بودیم من هنوز پریودم شروع نشده بود اما فهیمه چرا و اون چند روز هم از شدت استرس دوباره پریود شد فکرشو بکن جلوی مرد غریبه خونریزی داشته باشی و بدون امکانات تازه اگر امکاناتی هم بود جایی برای عوض کردن نوار بهداشتیش نداشت معراج خان یک لحظه تنهامون نمیگذاشت و تمام مدت وعده و وعید میداد که تا روستای بعدی چیزی نمونده روستا هم که میگم یه خونه بود و یه طویله که شبها همونجا میخوابیدیم آدم وقتی تنهاست فکر میکنه فقط خودشه که مشکل داره اما تو راه دیدیم که فراری مثل ما زیاده نه فقط از ایران از همه جا آدم بود افغانی عرب روس پیش خودم گاهی فکر میکردم اصلا کسی مونده که پناهنده نشده باشه یا همه تو کوه و کمر هستن اونقدر تو سرما خوابیده بودیم و رومون بارون اومده بود که خوابیدن تو گرمای طویله برامون مثل خوابیدن توی هتل بود تازه اونهم اگر خوش شانس بودیم وگرنه باید با چند نفر دیگه طویله را قسمت میکردیم یادمه یک بار ۴۵ نفر بودیم و تمام شب ایستاده چرت زدیم تنها وقتایی که معراج خان تنهامون میذاشت وقتایی بود که میرفت تا به نگهبانها باج بده و ما رو زیر سیبیلی ردمون کنه تا برگرده چهار پنج ساعت طول میکشید و ما باید مثل موش ساکت توی سوراخ سمبه های کوهستان قایم میشدیم قبل از رفتنش هم میگفت مراقب مار و جک و جانور باشیم صدای زوزۀ گرگها و سگهای وحشی هم که دیگه جای خودش داشت اگر بخوام بگم واقعا توی راه چی بهمون گذشت خودش یک مثنوی میشه سه هفته طول کشید تا ما با هزار جون کندن به شهر وان رسیدیم یک شهر مرزی در ترکیه شهر کوچک و خلوتی بود و مردمش هم به نظر مقید میرسیدن اکثر زنهاشون سرشون رو با روسریهای سفید که پایینش پولک داشت میبستن اونجا که رسیدیم تازه فهمیدیم که تو شهر وان پناهندۀ کرد غوغا میکنه شب اول رفتیم هتل و برای اولین بار بعد از سه هفته تونستیم حمام کنیم و تو جای گرم و نرم بخوابیم و چیزی غیر از نان و ماست بخوریم از فرداش هم دنبال خونه گشتیم کسانی بودن که ۱۰ سال بود تو این شهر زندگی میکردن و هنوز جواب نگرفته بودن تازه اینهایی که میگم اونهایی بودن که جونشون هر لحظه در خطر بود و اگه گیر دولت می افتادن تیکه بزرگه گوششون بود حساب کن ما که دولت باهامون کاری نداشت دیگه جای خود داشتیم اولین کارمون این بود که خودمونو به سازمان ملل معرفی کنیم تا یک نامه بدن بهمون که ما اینجا پناهنده شدیم تا بعد امنیت یا همون پلیس ترکیه نتونه ما رو بیرون بندازه یا دیپورتمون کنه بعد هم یه خونه کاهگلی اجاره کردیم و زندگیمون یا بهتر بگم بدبختیها از همونجا شروع شد زندگی سختی داشتیم و با حداقلها باید میساختیم دلخوشیمون فقط همون تلویزیون بود که از مستاجر قبلی مونده بود تنها شانسی که داشتیم این بود که لازم نبود اسباب و اثاثیه بخریم فقط مادرم خونه و هر چی که توش بود را شست و مثل وسایل خودمون شد بابام تو یک رستوران به عنوان آشپز کار پیدا کرد صاحب رستوران هم یک مرد بی انصاف به تمام معنا بابام که دستش به جایی بند نبود مجبور بود هر کاری اون میگه گوش کنه برای امضا باید دو روز در هفته میرفتیم امنیت روز امضای خانمها سه شنبه و پنجشنبه بود یکی از پلیسهایی که همیشه اونروزها پستش بود مردی بود شاید پنجاه و چند ساله که ظاهر خیلی مهربونی داشت اسمش هالوک بود و چشمای آبی و خوشرنگی داشت با موهای جو گندمی و کوتاه هر بار ما میرفتیم و بعد از چند ساعت تو صف ایستادن به میز امضا میرسیدیم خیلی مهربون لبخند میزد و به من میگفت چطوری دخترم اوایل که زبون بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چی میگن و مترجم کردی که اونجا کنارش ایستاده بود حرفهاشو برامون ترجمه میکرد اما کم کم که زبون ترکی رو یاد گرفتیم دیگه خودم جوابشو میدادم اما اون هم از تشکر اونورتر نمیرفت نزدیک یک سال و نیم میشد که ما پناهنده بودیم و هنوز وقت مصاحبه به ما نداده بودند که چیز عجیبی نبود تا اینکه یکبار زمستون که مادرم و فهیمه آنفولانزای سختی گرفته بودن و تب داشتن من مجبور شدم برم تا امنیت که به جای اونها هم امضا بزنم موبایلم دستم بود از خونه تا امنیت پیاده نیم ساعت راه بود و زمستون سرد تا امنیت با بابام رفتم اما بابام مجبور بود بره سرکار و صاحبکارش هم که فقط به یه بهانه بند بود که حقوقشو نده تو مملکت غریب هم که نمیتونستیم از گرسنگی بمیریم معلوم هم نبود تا کی اینجاییم بعد از کلی سفارش وقتی رفتم داخل متوجه شدم که اوضاع با همیشه فرق میکنه هالوک خیلی جدی و بدون لبخند همیشگیش گفت تو وایسا آخرین نفر باهات کار دارم سریع به مامان زنگ زدم و گفتم که چی شده که اگر دیر کردم نگران نباشه بالاخره بعد از سه ساعت نوبت من شد محیط امنیت خلوت بود و گاهی تک و توک پلیس می اومد و رد میشد هالوک که داشت دفتر و دستک امضا را جمع میکرد دوباره لبخند همیشگیش روی لباش نشست و شروع کرد سوال پرسیدن که از کجاییم و کجا خیال داریم بریم منم تا اونجایی که زبانم اجازه میداد براش تعریف کردم یک نیم ساعتی داشت همینطور سوال میپرسید اخرش هم قبل از اینکه بگذاره برم لپمو کشید و گفت که اگه ما بریم دلش برای من تنگ میشه خیلی رفتارش به نظرم عجیب اومد مخصوصا وقتی رفتار عمومیش با بقیه را میدیدم که سرشون داد میزد و سر کوچکترین چیزی بازخواستشون میکرد اما این رفتارو بی احترامیها تقریبا کاری بود که تمام مامورهای پلیس با پناهنده ها میکردن اون روز گذشت و من برگشتم خونه پنج شنبه بازم من تنها رفتم اینبار هم مثل همون بار دوباره نگهم داشت و آخرش هم بعد از کلی سوال و جواب دربارۀ اینکه ما اینجا کس و کاری داریم یا نه و اگه خدای نکرده اتفاقی برامون بیوفته آیا کسی رو داریم که ازش کمک بخوایم و از این چیزها من هم باز جواب دادم اما اینبار قبل رفتن شونه ام رو خیلی با محبت فشار داد و بعد هم محترمانه باهام دست داد خیلی رو حرکاتش فکر نکردم و علیرغم برف وحشتناکی که می بارید سریع رفتم خونه مادرم مشکوک شده بود که چرا هالوک باید منو نگه داره خودش هم دوبار پشت سر هم برای مامانم تعریف کردم که ازم چیا پرسید و من هم چیا جوابشو دادم با این حال مادرم گفت تو از این به بعد نیا دیگه خودش و فهیمه میرفتن من که از خدام بود بیرون هم خیلی سرد بود و هم با خیال راحت شو ببینم چون فهیمه که بود میخواست سریال مورد علاقشو ببینه یکماهی به همین منوال گذشت تا اینکه اون سه شنبه ی نحس از راه رسید مامان و فهیمه و عادل برای امضا زدن رفتن و من هم موندم خونه قرار شد بعد از اونجا هم برن بازار و یکی دو دست لباس برای عادل بگیرن اما هر چی منتظر شدم برای ناهار برنگشتن گفتم حتما کارشون طول کشیده بابا هم سرکار بود اما وقتی به موبایلای هر سه تاشون زنگ زدم و هیچکس جواب نداد نزدیک بود از ترس سکته کنم کلید اضافه هم نداشتم که بخوام برم بیرون و دنبالشون بگردم تا اینکه زنگ در به صدا در اومد شب ساعت ۸ بود با عصبانیت و توپ پر رفتم درو باز کنم که یه دفعه با هالوک مواجه شدم خدا شما رو رسونده داداش هالوک از صبح به هر کی زنگ میزنم جواب نمیدن نمیدونم کجان تو رو خدا کمکم کنین مامانت اینها امروز برای امضا اومده بودن اما تو امنیت نگهشون داشتن البته فقط اونا نیستن دیشب تو شهر یه دزدی مسلحانه شده بود و شاهد واقعه گفته یه زن و مرد بودن که احتمالا ایرانی با هم حرف میزدن مامانت ازم خواهش کرد بیام و بهت یه سر بزنم هم خیالم تا حدودی راحت شده بود هم نمیفهمیدم چرا باید مامان و بابای منو نگه دارن حتی اگر به مامان و بابا و فهیمه هم مشکوک بوده باشن هم عادل که دیگه فقط شش سالش بود و اینکه چرا مامان باید از هالوک بخوا بیاد و به من سر بزنه اما چیزی بود که شده بود بابام دیشب تو رستوران بود کافیه از صاحبکارش بپرسین بهتون میگه در هر صورت تحقیقاته و همه چیز به نوبت بررسی میشه خوشگلم خیلی خسته ام میشه یک سر بیام تو و یک کم گرم بشم از اینکه لطف کرده بود و تا اینجا اومده بود که به من خبر بده تو رودرواسی گیر کرده بودم ناچار تعارف کردم بیاد داخل کاپشنشو در آورد و انداخت روی مبل و نشست از اینکه تو خونه میدیدمش احساس عجیب و ناخوشایندی داشتم نمیدونم شاید چون همیشه تو امنیت و تو جمع دیده بودمش الان تنها بودن باهاش معذبم میکرد چقد گرم و خوبه خونتون چیزی میخواین براتون بیارم اگه یه چایی بدی بهم ممنون میشم مشغول دم کردن چایی تو آشپزخونه بودم که ناگهان از پشت بغلم کرد و چسبید به من قوری از دستم افتاد و شکست میخواستم برگردم اما نمیتونستم کف دستهای زمختشو به صورت ضربدری گذاشته بود رو سینه های کوچیکم و داشت فشار میداد همونطوری هم منو از زمین بلند کرد و تو هوا با خودش برد تو هال از بس ترسیده بودم یادم رفته بود جیغ بزنم هر چند که جیغ زدن فایده ای هم نداشت همسایه های بغلی یکیشون یه پیر دختر کر و لال بود و اون یکی همسایه هم که ایرانی بودن و بنا بر گفته هالوک الان تو امنیت اشکهام بی محابا میریخت نمیدونستم از جون من چی میخواد هالوک هیکل تو پر و قوی داشت و بازوهای قوی که نمیتونستم از توشون در بیام آروم بگیر دختر از پشت گرمای نفسهاش رو حس کردم و دهنش که قرار گرفت روی شونه ام و طوری گازم گرفت که احساس کردم الان از حال میرم بد جایی رو گاز گرفته بود دردش بی حالم کرده بود و منو از تب و تاب انداخت یک لحظه منو گذاشت زمین و ولم کرد نکن داداش هالوک کی گفته من داداش تو ام گلم کارایی رو که قراره با تو بکنم تو محدودۀ زن و شوهریه نه خواهر و برادری بی اختیار جیغ زدم کمک کمک کمکم کنه یکی اما هالوک خیلی سریع جلوی دهنمو گرفت یک دست هالوک جلوی دهنم بود و یک دستش هم از پشت انداخته بود بین کمرم و دو تا آرنجام و محکم منو نگهداشته بود با دهن بسته و گریه داشتم التماس میکردم بذاره برم صدایی که تولید میکردم بیشتر یه جیغ خفه بود تا التماس هالوک منو فشارم داد که بخوابونه روی زمین اما یک لحظه تعادلش به هم خورد و با تمام هیکلش افتاد روی من طوری که احساس کردم الان بدنم میترکه با دماغ محکم خوردم زمین و صورتم کرخت شد هموطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن چیزی رو حس کردم انگار جون دوباره گرفته باشم دوباره سع ی کردم خودمو از تو چنگش در بیارم دستشو کرده بود زیرم و داشت دکمه شلوارمو باز میکرد با دست چپش هم جلوی دهنمو گرفته بود که جیغ نزنم اما الان دیگه گیج تر از اون بودم که بخوام جیغ بزنم شلوار منو به زور از پام در آورد شورتم را هم تو تنم پاره کرد حس کردم داره شلوار خودش را در میاره اما وحشتم وقتی به اوجش رسید که دست راستمو گذاشت روی کیرش و مجبورم کرد بگیرمش تو دستم اوووووه آره همینطوری خیلی خوبه بمالش دستشو از روی دستم برداشت و گذاشت لای پام و روی واژنم و دو انگشتی شروع کرد به مالیدن نفسم از ترس بند اومده بود و سعی داشتم پاهامو به هم بچسبونم یک لحظه ولم کرد اما اینبار از پشت انگشت وسطشو رسوند لای پاهام و با خشونت مشغول مالیدنش شد یه چیزایی زیر لبی زمزمه میکرد که از لحن گفتنش فکر میکردم کلمات شهوت آلود باشه خیسه جندۀ کوچولوی خودم باش فقط نری به این پسر بچه ها کس بدی این کس و کون فقط مال خودمه منو برگردوند حالا چهره به چهره با تمام وزنش افتاده بود و داشتم زیرش له میشدم زیر هیکل سنگینش حتی اونقدر نمیتونستم نفس بگیرم که جیغ بکشم فقط سعی داشتم با دستام هولش بدم بالا و از روی خودم بندازمش اما نمیتونستم وقتی شروع کرد به مالیدن کیرش رو شیار واژنم از ترس سعی کردم خودمو بالا بکشم اما اون هم باهام می اومد از بس جون بی ثمر کنده بودم دیگه نا نداشتم تو چنگ مردی گیر افتاده بودم که میدونست چی میخواد و هیچ چیزی جلودارش نبود وقتی کیرشو فرو کرد حس کردم جر خوردم انگار خنجر داغ و تیز فرو کرده بودن بهم به پهلو چرخیدم که نذارم اما دوباره منو خوابوند با دو تا دستاش بلوزم را به تنم جر داد و باعث شد که ازپشت گردنم بسوزه من جیغ میکشیدم و مرد بی خیال سرگرم مکیدن سینه هام شده بود التماس میکردم ولم کنه با اینکه دیگه نمیدونستم چرا اون که کار خودشو پیش برده بود و منو بیچاره کرده بود حتی جلوی دهنم را هم نمیگرفت هی میگفت الان تو هم حال میکنی اما من فقط داشتم میسوختم این وامونده لذتش کجاش بود سرعت تلمبه هاش رفته رفته داشت بیشتر میشد که با یک ناله ی آروم حرکات رفت و برگشتیش یواشتر شد بعد هم به کل متوقف شد نفس نفس میزد بی حال کنارم ولو شد روی زمین اما من هنوزم داشتم بهش التماس میکردم با صدای ملایمش که گفت تموم شد خوشگلم به خودم اومدم شلوارش که نصفه نیمه هنوز پاش بود را دوباره کشید بالا و خودش را مرتب کرد و نشست رو شکمم تمام تنم میلرزید و نمیتونستم لرزشش را کنترل کنم هالوک با دلسوزی گفت خیلی اذیتت کردم نگران نباش دفعه ی بعد راحتتر میشه و اینقدر درد نداره یعنی خیال نداشت دست از سرم برداره آقا هالوک تو رو خدا دیگه نه درد میکنه نترس خوشگلم کم کم عادت میکنی بابام و مامان برگردن منو میکشن نترس نمیفهمن الان با همدیگه میریم خونه ی خودم کسی قرار نیست بفهمه که بخواد بکشتت اول منظورش را نمیفهمیدم اما وقتی رفت و در را باز کرد و یک مرد دیگه اومد داخل منظورشو فهمیدم با اینکه وقتی پاهامو به هم میچسبوندم درد میگرفت اما سعی کردم با همون نیمه جونی که برام مونده بود بلند بشم و فرار کنم حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن و تیکه تیکه کنن اما هالوک منو نبره میخواستم بدوم تو اتاق مامان و بابام که درش قفل داشت اما هالوک از من سریعتر بود خیلی سریع منو گرفت و خوابوند زمین با یک دستش گلویم را گرفت و با دست دیگه اش هم مچ دست چپمو مرد دوم که از هالوک جوونتر به نظر میرسید اومد و بالای سرم نشست از ترسم لال شده بودم از تو جیبش یک سرنگ در آورد و یک شیشه که توش یک مایع بیرنگ بود خیلی سریع سرنگو آماده کرد به هالوک گفت بالای بازومو محکم نگه داره و خودش مشغول پیدا کردن رگ شد چند لحظه بعد با ناباوری سوزن سرنگ تو بازوم فرو رفته بود و داشت تزریق میشد نگاهم خیره مونده بود به هالوک و از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد ادامه دارد نوشته
0 views
Date: January 22, 2020