اسم من موناست 27 سالمه و تو یه شرکت تبلیغاتی کار می کنم تقریبا 4 ماهه که تو این شرکت استخدام شدم که اینم خودش ماجرایی داره یه روز که خیلی اعصابم خورد بود به خاطر این که از محل کار قبلی م با دعوا اومده بودم بیرون و چند ماهی هم بود سکس نداشتم تصمیم گرفتم برم تو خیابون راه برم تا یه ماشین مدل بالا برام نگه داره هیچ قصد خاصی نداشتم فقط یهو هوس کردم این کارو بکنم من قدم 170 و وزنم 69 کیلوئه بدنم توپره و اصلا چاق نیستم رفتم دوش گرفتم موهامو سشوار کردم یه مانتو کوتاه پوشیدم و چسب با شلوار لی تنگ و بوت پاشنه بلند موهام مشکی و بلنده ریختم دورم آرایش نسبتا غلیظ هم کردم تو خیابونی که من زندگی می کنم ماشین ها تا می بینن یه دختری گوشه خیابون واستاده فکر می کنن قصد خاصی داره واسه همین زود جلو پاش نگه می دارن منم واسه همین انگار که منتظر تاکسی ام وایستادم هر ماشینی نگه می داشت خوب براندازش می کردم تا بالاخره از راننده یه ماشین سوناتا که خیلی سمج بود خوشم اومد و سوار شدم خیلی هوس سیگار کرده بودم تا سوار شدم گفتم من منظوری ندارم فقط می خواستم یه سیگار با هم بکشیم اونم گفت من که چیزی نگفتم عزیزم بعد سیگار تعارفم کرد یه پسر 30 ساله بود با چشم ابروی مشکی قیافه مردونه و موهای کوتاه از بازوها و شونه پهنش معلوم بود باشگاه می ره بوی ادکلنش با بوی سیگار قاطی شده بود و دلم یه جوری شد یه تی شرت تنیس پوشیده بود و دستای پر موش حواس منو برده بود اونم معلوم بود از من خوشش اومده و همه ش براندازم می کرد لی تنگی که پوشیده بودم و رون های پرم زده بود بیرون چشمشو گرفته بود کم کم سر صحبت باز شد آدم بی شخصیتی نبود و چون فهمیده بود منم دختر هرجایی نیستم خیلی با احترام صحبت می کرد اسمش علیرضا بود و شرکت تبلیغاتی داشت وقتی فهمید که حقوق خوندم و از کارم اومدم بیرون پیشنهاد داد بیام شرکتش کارای حقوقی و این چیزا رو انجام بدم آدرسشو گرفتم و فردا واسه مصاحبه رفتم شرکت خلاصه کارمو شروع کردم تو این مدت ارتباطمون خیلی خوب بود و با اینکه نسبت به هم انرژی خاصی داشتیم ولی هیچ وقت به روی هم نمی آوردیم یعنی من بهش رو نمی دادم چون دلم نمی خواست اذیت بشو و کارم به خطر بیفته یه روز که رفته بودم اتاقش سر یک قضیه ای با هم شرط بستیم قرار شد هرکی شرطو برد به اون یکی شام بده بالاخره من شرطو بردم و منو به شام دعوت کرد قرار بود ساعت 7 بیاد دنبالم خیلی خوشحال بودم می خواستم حسابی خوشگل کنم که دلشو ببرم البته اصلا دوست نداشتم باهاش دوست بشم چون معلوم بود از اون پسرای لاشیه که تو دوستی اصلا قابل اعتماد نیست ولی خب دست خودم نبود واقعا یه حس خاصی بهش داشتم ساعت 6 30 بود داشتم آماده می شدم که بهم تکست زد که قرارو کنسل کنیم چون ماشینمو ظهر دادم تعمیرگاه من که تقریبا آماده شده بودم خیلی اعصابم خورد شد بهش زنگ زدم بعد 4 5 تا زنگ گوشی رو برداشت گفت الو صداش بم و مردونه ست با یه زنگی که وقتی می شنوی ته دلت یه جوری می شه گفت که معذرت می خواد و یه روز دیگه شرطشو ادا می کنه منم گیر دادم که نخیر من امروز شام می خوام یهو یه فکری به سرم زد گفتم اصلا چطوره خودتون آشپزی کنید گفت چی ی ی گفتم همینه که هست خودمو لوس کردم و گفتم اصلا دیگه شام نمی خوام وقتی دید دارم قهر می کنم گفت باشه قبوله پس آدرسو تکست می کنم وقتی گوشیو قطع کردم خودم هنگ بودم که این چه پیشنهادیه دادم ولی دیدم ته دلم بدم نمیاد برم خونه ش ببینم چی پیش میاد با اینکه موقع پیشنهاد آشپزی به هیچی فکر نمی کردم ولی رفتم دوباره دوش گرفتم و همه جامو شیو کردم بعد اومدم به همه بدنم لوسیون و روغن زدم موهامو پیچیدم و سشوار کردم خودم نمی دونستم می خوام چیکار کنم خیلی دیر شده بود موندم چه لباسی بپوشم تصمیم گرفتم یه تاپ دکلته تنم کنم با یه جین تنگ کشی موهامو ریختم دورم یه آژانس گرفتم و رفتم تقریبا 9 30 رسیدم زنگ زدم و سوار آسانسور شدم در آسانسور که باز شد با یه تی شرت سیاه و شلوارک کرم جلو در وایستاده بود ادکلنش راهرو رو پر کرده بود موهاش هنوز خیس بود تازه اصلاح کرده بود سرتاپاشو نگاه کردم بازوهای بزرگش شونه پهنش لبای خوش ترکیبش دست و پاهای پر موش وای یه دفعه حالم بد شد چقدر دلم می خواست برم تو بغلش رفتم جلو و باهاش روبوسی کردم پوست صورتش که با افترشیو نرم بود کشیده شد رو صورتم چه بویی می داد همون طور که دستمو گرفته بود با دست دیگه ش هدایتم کرد تو خونه دیگه شل شده بودم پرسیدم لباسامو کجا دربیارم اتاقو نشونم داد رفتم تو اتاق و مانتومو در آوردم دوباره به خودم عطر زدم روژمو پررنگ تر کردم و اومدم بیرون سینه های خودم به اندازه کافی بزرگ هست سوتین ابری هم پوشیده بودم که خوش فرم وایسته تو آشپزخونه جلو گاز وایستاده بود گفتم کمک نمی خواین برگشت سمتم چشمش که بهم افتاد ماتش برد سینه هام از تاپ دکلته تنگم زده بود بیرون عمدا پشتمو کردم که کون برجسته مو ببینه بعد موهامو یه وری ریختم رو شونم و اومدم تو آشپزخونه چشمش مونده بود رو پاهای خوش تراشم وقتی اینجوری نگاهم می کرد بیشتر حالم بد می شد واقعا حشری شده بودم و چشمام خمار انگار اونم فهمیده بود نگاهمون به هم گره خورده بود بی اراده رفتم سمتش دوستای گلم اگه دوست دارین بقیه ماجرا رو بدونین حتما کامنت بذارین ممنون نوشته
0 views
Date: October 12, 2018