میای دوست باشیم

0 views
0%

این داستان حاوی صحنه های سکسی نیست لطفا مراقب وقت و اینترنت عزیزتون باشین که اینطور دیگه از دست من کمکی بر نمیاد باید بستری بشی با این حرفش وا رفتم دکتری که هفته ای یه بار پنجشنبه ها پیشش میرفتم و به نظر میرسید همسنهای خودم باشه رو به روم نشسته بود رو صندلی نارنجی رنگش و پاشو انداخته بود رو پاش یه میز کوچیک گرد و چوبی هم با یه گلدون بینمون بود گاهی خیلی وسوسه میشدم گلدونو تو سرش خرد خاکشیر کنم اما خوب کارم اینجا بدجوری گیر بود نه اینکه بگم مرد بدی بود یا چیز بدی میگفت اتفاقا اینجا فقط من بودم که حرف میزدم و اون گاهی فقط یه راهنمایی یا همفکری میکرد مشکل اینجا بود که نمیخواستم اینجا باشم کسر شانم میشد من خودم روانکاو بودم اینجا بودن کار نداشتن زندگی نداشتن همه چیز یادم مینداخت چی شده یادم مینداخت که هیشکی منو دوست نداره که من لیاقت چیزهای خوب رو نداشتم برای همینم خدا داداشمو ازم گرفت اما خوب فعلا مجبور بودم بیام اینجا منم رو صندلی نارنجی خودم نشسته بودم رنگ صندلیها یه جورایی منو یاد تابستون و گرما مینداخت رنگ برگ تازۀ درختها رنگ زندگی رنگ شروع رنگ شنا تو آبهای گرم آنتالیا هر وقت که میرفتم مطبش با دیدن صندلیها اصلا حالم بهتر میشد یه میز تحریر با کامپیوتر روش یه کتابخونۀ چوبی که با چیزهایی که لازم بود پر شده بود تو چنتا از قفسه ها یه سری کتاب بود با لیوان های رنگی که عجیب دوستشون داشتم یه خرس عروسکی یه نقاشی بچه گونه به دیوار از وقتی یادم میاد کتاب و خوندن همیشه برام آرامش بخش بود حس میکردم دکترم هم کارشو دوست داره از وسایل اتاقش معلوم بود اینجا رو با سلیقه و مرتب تزیین کرده بود یه جورایی مثل خونۀ دومش بیشتر از هفت هشت ساعت روزش اینجا میگذشت خوب اما میدیدم اینجا رو دوست داره اما نگاهش یه جوری بود تو این لحظه داشت از راه فرحزاد برمیگشت بیش از حد جدی بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود دیگه میدیدم که از همکاری من نا امید شده و داره ظاهرم رو مثل پازل پیش هم میچینه تا به وخامت حالم پی ببره تا اینجا هم خیلی نقشمو خوب بازی کرده بودم لبخند های مودبانه ممنون خوبم ها فیلم میبینم ها غذا میخورم ها پیاده روی میرم ها سکس ندارم ها اما چشمها همیشه آدمو لو میدن زبون شاید بتونه راحت دروغ بگه اما چشم نه چشم آینۀ روحه روحی که شکسته چشمهاش رمق ندارن خسته ان اما یه روح زخمی چشمهاش تیزن و حواسشون جمعه نگاه یه ببر زخم خورده و وحشتزده اس که گوشۀ دیوار گیر افتاده و میخواد فرار کنه و هر چی زخم روح عمیق تر تیزی نگاه برنده تره و ترسناکتر میدیدم که دکتر حواسش جمع شده حتما احساس خطر کرده اما اون چیزی که تو نگاهش بود حس باخت ناگهانی بود همون لحظه ای که فکر میکنی بازی دستته و یهو حریفت آس حکمشو میزنه رو ورقت و بازی رو میگیره دستش هر چقدر هم که خوب بازی کرده باشی میدونی بازی رو باختی قیافۀ آقای دکتر هم همونقدر کنف بود چشمهاشو خسته دو دستی مالید و خیره شد بهم نوبت دست جدید بود انگار باید بستری شی نه لازم ندارم ببین شادی دو تا راه داری یا همین الان خودت مث آدم میری خودتو به بخش اعصاب و روان معرفی میکنی به علامت نفی سر تکون دادم یام اینکه پنجشنبه که اومدی پیشم خودم زوری میخوابونمت انتخاب با توئه پس منم دیگه نمیام پیشت بچه بازی در نیار خودت هم میدونی که کارت پیش من گیره من باید صلاحیت تو رو برای سر کار رفتنت اعلام کنم که متاسفانه حالت جوری نیس که بخوای اون از کارت این هم که اینجا میای برای حقوقی که میگیری برای طول درمان لازمه نیای مجبورم خبر بدم و همون لحظه حقوقت قطع میشه حالا تصمیم با خودته خودت با زبون خوش میری یا من به زور ببرمت برای اولین بار بود که حوصلۀ کل کل کردن نداشتم خسته تر از این حرفها بودم و دیگه نمیدونستم خیر و صلاحم تو چیه یادم نمی اومد آخرین باری که خوابیده بودم کی بوده یا کی غذا خورده بودم مختصر و مفید مغزم کار نمیکرد و انرژی هم نداشتم وقتی دید جواب نمیدم لبخند زد آفرین دختر خوب به این میگن تصمیم عاقلانه بعدش خودت هم میبینی که چقدر حالت بهتر میشه رفت پشت میز کارش و تلفن رو برداشت و یه شماره گرفت سلام یه مریض دارم که هر چه سریعتر باید بستری بشه اوکی امروز جا ندارین دوشنبه اوکی بهش میگم خدافظ دوباره برگشت و نشست رو به روم گفتن دوشنبه ساعت نه و نیم اینجا باش خودشون میان دنبالت با خودت هم لباس راحتی بیار اگه نیام چی یه لبخند معنی دار و نسبتا بد جنس رو لبش بود وقتی داشتم از مطبش میومدم بیرون دستشو دراز کرد به طرفم واسه چی به قول آذریها انگار خیلی بلند ریده میخواد دست هم بده دید قرار نیس دست بدم اومد جلوتر و خم شد تو صورتم ازم دلخور نباش شادی فقط سه هفته اس بیشتر از اون که فکرشو بکنی برات مفیده بهم اعتماد کن من دوستتم یادت نره با خودت لباس راحتی تو خونه بیار دوستم بیا برو تو کیونم بینیم باو حوصله نئرم دوست هر چی میکشم از دشمنهای در پوست دوسته وسط حرفهاش عصبانی پسش زدم و درو کوبیدم و اومدم دیگه نمیخواستم ببینمش کلافه پایین رو کاناپه خوابیده بودم و دستامم زده بودم زیر بغلم و با حرص به سقف نگاه میکردم غیژ غیژ غیژ غیژ چرا هیچکس به من فکر نمیکنه همه فقط بلدن بگن ما خیر تو رو میخواییم و خرده فرمایشات بفرماین غیژ غیژ غیژ غیژ غیژ از پیش دکتر که برگشتم علیرغم قسمی که خورده بودم که دیگه پیش ژنرال نمیرم رفتم تنها کس زندگیم بود که اجازه داشتم باهاش حرف بزنم بعد از آخرین دیدارمون هر روز با هم حرف میزدیم اما پیشش نمیرفتم یعنی باهاش قرار میذاشتم اما لحظۀ آخر دبه میکردم غیژ غیژ غیژ غیژ از وبا و حصبه بگیر تا آنفولانزا و سرطان خوش خیم گرفتم که نرم پیشش از مطب دکتره که اومده بودم بیرون مغزم هیچ رقمه کار نمیکرد فقط منفی بافی بود ولاغیر و لازم داشتم راه برم چشم که باز کردم شب شده بود و من بی خبر از همه جا علاف خیابونها بودم و معلوم هم نبود کجا کوچه ها نمیدونم چرا یه جورایی آشنا میزد برام یه دفعه یادم افتاد این جاها دور و بر خونۀ ژنراله اونقدر راه رفته بودم که حسش نبود تا آپارتمان خودم برم یه مسیج دادم بهش سلام خونه ای یه ده دیقه ای کشید تا جواب بده آره چطور نزدیکهای خونه اتم میتونم بیام پیشت فقط آدرستو نمیدونم کجاس یه چند دیقه ای طول کشید تا بنویسه ایراد نداره بیا آدرسو برات میفرستم پنج دیقه بعد خونه اش بودم خیلی احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم فشنم تیریپ راسوی بارون زده با موهای عجق وجق بود با دیدن من اول تعجب کرد بعد خنده اش گرفت و بعدشم اشاره کرد برم تو چی شده نمیدونم حالم خوب نیس دلم میخواس با یکی حرف بزنم حالت نگاهش و صورتش میگفت بد موقع مزاحمش شدم میخواستی بخوابی ئح یه جورایی آره بعدشم با صدای بلند یه چیزی به دانمارکی گفت که هیچ چیشو نفهمیدم متعاقبش یه صدای زنونه هم به دانمارکی از تو اتاق جوابشو داد اه بد شد اصلا حوصلۀ مهمون نداشتم عه اگه مهمون داری خوب میگفتی نیام هولم داد داخل تو هال انقدر بزرگ هستی که بدونی یه زن و مرد با هم چیکار میکنن بیا برو تو گرم شو این بیا برو تو گرم شو همان و الان اینجا رو کاناپه خوابیدنم و گوش سپردن به صدای غیژ غیژ غیژ غیژ تخت و آه و اوه و جیغ و فغان این زنه همان بیشتر از شرایط خنده ام گرفته بود تا حشری بشم اولش با موبایلم ساعت گرفته بودم ببینم این تا کی میخواد بکنه غیژ غیژ غیژ کمر میزد لامصب نمیدونم کمر زدن اسکارم داره زنه هم یه جیغ و دادی راه انداخته بود که داشتن گوشتشو میکندن که البته سکس با ژنرال همچین کم از کنده شدن گوشت نیست بیرون باد سرد زده بود تو پیشونیم و خسته بودم اما سر و صدای اینا هم نمیذاشت بخوابم آپارتمانش دوبلکس بود من پایین که هم اتاق نشیمن بود هم آشپزخونه رو کاناپه دراز کشیده بودم بالاخره دیدم نمیتونم بخوابم پاشدم رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چایی گذاشتم دم بکشه فقط چایی میوه ای داشت همونم بد نبود لپ تاپش رو آیلند آشپزخونه بود رمز لپ تاپشو بهم گفته بود میگن آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است حتما چیزی به جز پورن نداشته که بخواد بترسه منم حوصله ام سر رفته بود میخواستم برم سایت شهوانی اسم کاربری اسم رمز باورم نمیشه ها اما بعضی وقتها بعضی چیزها و بعضی آدمها ناگهانی میان تو زندگیت اما چشم که باز میکنی میپرسی من اینهمه سال که عضو شهوانی نبودم چی کار میکردم واسه سرگرمی آدمهایی که فقط اسم کاربری هستن سپیدن ۸۵ شاه ایکس دیکرمن روح بیمار چیمن یا خیلیهای دیگه که شدن جزوی از زندگیم و ازم بپرسی تا دیروز بدون اینا چیکار میکردم جوابی براش نداشتم انگار که همیشه بوده باشن حتی همین ژنرال خودمون من اصلا نمیدونم اسمش چیه چیکاره اس اصلا همونقدری که شاه ایکسو نمیشناسم اینم نمیشناسم اما هست و وجودشم عجیب مهم و حیاتیه تو این لحظه نمیدونم چطور با سایت شهوانی آشنا شدم بیشتر این چند سال اخیر توی یه چالۀ سیاه فرو رفته به جز یه سری موارد خاص قضیۀ آشنا شدن من با سایت هم یکی از همون مواردیه که یادم نمیاد حدس میزنم احتمال قوی دنبال خوندن داستانی رمانی چیزی میگشتم که اتفاقی به این سایت بر خوردم حتما نتونسته بودم برم سر کار خونه حوصله ام سر رفته بود اما از اونجا به بعدش رو خوب یادمه خیلی سریع معتاد به کامنتهای زیر داستانها شدم سایت شده بود نقطۀ عطف روزهام که میتونستم به کامنتهای خنده دار بچه ها زیر داستانها بخندم و یه چند لحظه یادم بره همه چیز اصولا هر چیزی به نظرم خنده دار نیس اما بعضیهاشون واقعا خنده دار بودن هنوزم که هنوزه یکیشون یادمه و هر بار از خنده غش میکنم فارسی حرف بزن ببینم چی میگی زبون بسته البته بودن ها داستانهایی که تا قسمت بعدش بیاد روز و شب نداشتم که این بقیه اش چی میشه مث داستانهای اساطیر یا پریچهر مخصوصا داستان پریچهر و آقای دکتر سر اون داستان من کلا با خاک یکسان شدم از بس قشنگ بود فکر کنم اینا تنها کسانی بودن که فحش نمیخوردن قابل به ذکر است که چون آدمیزاد اصولا کونش میخاره من هم دیدم که خوندن کامنتها دیگه افاقه نمیکنه تصمیم گرفتم یه تن و بدنی به فحش بزنم و از فحشهایی که بهم داده میشه یه کم بخندم البته فحش خیلی رکیک هم دلم نمیخواست در نتیجه نشستم و یه دونه داستان به شدت پاستوریزه و هموژنیزه نوشتم و با دعای خیر راهی سایت کردم اصلا نمیدونستم شرایط آپ شدن داستان چیه و چیکار باید بکنم برای همین هم حدسی و الله بختکی یه متن طولانی با گوگل فارسی نوشتم و فرستادم شب اول که نیومد شب دوم هم نیومد شب سوم دیگه اصن کلا یادم رفت تا اینکه یه بار شانسی داشتم داستانا رو نگاه میکردم که دیدم ای دل غافل داستانه آپ شده بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم نه تنها فحش نخورده بودم بلکه تشویق هم شده بودم عه چی فکر میکردم چی شد حالا اون متنی که من فکر میکردم طولانی نوشتم شده بود فقط نصف صفحه تو سایت راستش خیلی برام جای تعجب داشت که کسی داستانو تحویل بگیره برای همونم برای اینکه قدردانیمو نشون بدم نشستم و قسمت دومشم نوشتم و فرستادم چون مطمئن بودم مث قسمت قبل آپ میشه برای همونم داستانو جایی ذخیره نکرده بودم حالا هی بشین و نذر و نیاز تا قسمت دوم آپ بشه یه هفته دو هفته یه ماه نیومد که نیومد منم که خوب اثر قرن رو به رشتۀ تحریر در آورده بودم شکار که این چرا آپ نمیشه راستشو بخوای از این اینکه چرا آپ نمیشد ناراحت نبودم از این میترسیدم که باید اینو دوباره از اول بنویسمش بعد دو ماه دوباره قسمت دومو نوشتم و تغییراتی هم دادم توش و فرستادم اما اینبار یه جا ذخیره اش کردم بچرخ تا بچرخیم جناب سایت بازم آپ نشد منم که خواننده ها منتظر گفتم خب دوباره میفرستم حالا هی بگرد این قسمت دوم وامونده رو پیدا کنی یادم نمیاد کجا ذخیره شده پیدا نشد که نشد از بس این قسمت دوم رو نوشته بودم دیگه عوقم گرفته بود خلاصه گفتم شاید آدمین سایت بتونه کمکی بکنه یه ایمیل فرستادم و پرسیدم این قسمت دوم داستان کجاست چرا آپ نمیشه و چون قسمت اول تو لیست برگزیده ها بود برای همونم آدمین گفت لینک داستان ارسالی رو براش بفرستم فکر کنم اگه آدمین گناهی هم مرتکب شده بود از طریق من نه تنها گناهانش بخشیده شده بلکه از اون دنیا یه چیزی هم بهش بدهکارن چرا چون اصولا من به کار با کامپیوتر که میرسه میشم یه بابون با کون قرمز که تا حالا تو عمرش انگشتش به کیبورد نخورده حالا آدمین باید به همچین بابونی که فارسی هم نمیفهمه حالی میکرد بابا فلان لینکو میگم نفهم فکر کنم بی اغراق چهل تایی ایمیل بینمون رد و بدل شد تا بالاخره من فهمیدم ها لینک یعنی این خلاصه لینکو فرستادم برای آدمین اما تازه از اینجا دردسر آدمین شروع شد فکر کنم چارلز دیکنز واسه داستانهاش اینقدر جانفشانی نکرد که من کردم من فکر میکردم آدمین کار و زندگی نداره که منتظر نشسته پای کامپیوتر که من داستانو فرستادم چاپش کنه و بر مبنای اون وقتی پنج دقیقه از ارسال اثر جاودانه ام میگذشت و داستان هنوز آپ نشده بود ایمیلهای بعدی با اختلاف یکی دو دیقه ارسال میشد سلام آدمین جان این لینک داستان فلانه براتون فرستادم ممنون میشم آپش کنید با تشکر ایول کجایی آدمین جان نیستی آدمین جان چرا جواب نمیدی آدمین جان با من قهری آدمین جان چیزی شده آدمین جان خطایی از من سر زده آدمین جان دارم نگران میشم ها خوبی آدمین جان چرا جواب نمیدی پس حالا کلا از فرستادن لینک داستان چقدر گذشته ۱۰ دیقه آدمین بیچاره یه لینک میگرفت با پنجاه هزار ایمیل پسوند و مخلفات بدبخت تازه باید مینشست از بین این همه ایمیل لینک داستانو پیدا میکرد یعنی فقط به خاطر اعصاب فولادینش آدمین این سایت یه اسکاری چه میدونم لوح تقدیری حداقل یه بوسی بغلی چیزی حقشه راستش اولین باری که فهمیدم داستان نوشتن چه جوریه بعد از خوندن کتاب گیم آف ترونز بود تازه بعد از خوندن جلد اول بود که دوزاریم افتاد سیستم داستان نوشتن یا بهتر بگم تعریف کردن داستان چیه اما گرفتن کامنت خوب و محترمانه پایین داستانت تازه مزۀ داستان نوشتن رو میبره زیر دندون با اینحال از فهمیدن تا افتادن دقیق دوزاری بسی راه است برای مخاطب ایرانی داستان نوشتن هم که اصن بحثش سواس درسته اول فقط برای نوشتن داستان و سرگرم شدن خودم شروع کردم اما کم کم احساس کردم از این سایت میتونم خیلی با فرهنگ ایرانی آشنا بشم اینجا همه یه اسم کاربری رو به عنوان نقاب کشیده بودن به چهره اشون و چون نگران نبودن بقیه راجع بهشون چی فکر میکنن راحت حرفها و عقاید و تفکراتشونو به زبون می آوردن اونم چه تفکرات رنگارنگی مخصوصا تو تاپیکها تا چند ماه اول پروفایل نداشتم اما پروفایلمو که درست کردم فهمیدم عمق فاجعه تا کجاست و اینجا چه خبره هر کسی بنا بر سلیقه اش یه عکس گذاشته بود منم که عشق اومیت آجار خفه ام کرده بود البته هنوزم میکنه عکس اونو گذاشتم اصن به عشق دیدن قیافۀ اومیت بود که لوگ این میکردم بعد هم اصن کلا یادم رفت اسم کاربری هم از روی یه آهنگه بود که میگف ایول دختر و چون ریتم آهنگه قری و شیش هشت بود یه یک دو سه چهار هم تنگش زدم میشه گفت تفکری پشت اسم کاربریم نبود و جنسیتمو زدم زن یا حق مث مور و ملخ ریختن سرم روزی پنجاه شصت تا ایمیل داشتم که مضمونش بده بکنیمت بود برای همونم سریع جنسیتو عوض کردم و زدم مرد که خیالم مثلا راحت شه و متاسفانه به عواقبش فکر نکردم ایمیلهام دو برابر شد پسرها کم بودن دخترها هم اضافه شدن چون حافظۀ گولد فیش دارم اصولا خیلی سریع یادم میره چیکار کردم برام خیلی سوال شده بود که آقا چرا همه فکر میکنن من مرد هستم مخصوصا بعد هر داستان اصولا خانومها بهم پیغام میدادن مثلا فلانی هستم و اینقدر هم سنمه از فلان جا خوشوقتم آقای ایول منم میگفتم من خانوم هستم بابا اسمم هم شادیه بهشون بر میخورد که اگه نمیخوای دوست شی بگو تا اینکه کاشف به عمل اومدیم که عکس انتخابیم منو مرد جلوه داده ماشالله آقاهه متقاضی هم کم نداشت اگه اول فقط پسرها بودن حالا دیگه خانومها هم اضافه شده بودن تازه خانومها منت کشی هم لازم داشتن که باید از دلشون در میاوردم من زنم میگفتن پس چرا عکست مرده میگفتم بابا آخه چه استدلالیه یعنی اگه یکی عکس پروفایلش ماره یعنی واقعا ماره آخه یا یکی عکس پروفایلش مثلا کون گذاشته واقعا یه کونه که تو خیابون قل میخوره میره سر کارش بعدشم این کون با کجاش تایپ میکنه فارسی به این روانی رو آخه یعنی واقعا من گرفتاری شده بودم از دست خانومهای سایت مخصوصا بعد از داستان بی دی اس ام ایرانی میگن از هر دستی بدی از همون دست میگیری احتمالا هر چی من آدمینو شکنجه میکردم دوستان سر خودم میاوردن خیلیها میگفتن من که میدونم تو خود سازشی یکی یه ایمیل فرستاده بود که از درونمایه اش اصلا پشمام ریخت یک سریها میگفتن سارا جون بیا ما هواتو داریم الان دوبی هستی بیام ببینمت تیریپ سوپرمن دارم میام نجاتت بدم از دست عربهای سوسمارخور خلاصه از اون به بعد به مردها میگفتم مردم به زنها میگفتم زنم اما فایده نداشت همه ماشالله از دم هنرمند و بایسکشوال میگفتم مردم میگفت من گی هم پایه ام میگفتم زنم میگفت من لز هم کردم تجربه اشو دارم منم که دیدم هیچ مدله راه در رو ندارم راضی شدم به رضای خدا چیکار کنم خوب یارو دیگه عزمشو جزم کرده منو بکنه دیگه چیکار کنم دیگه این از عضویتمون در سایت و اما چرا نوشتنو ادامه دادم بعضی از کامنتها واقعا آدمو دلسرد میکردن اما فقط به عشق اونهایی که تو ایران سرگرمی نداشتن و میخواستن داستان بخونن مینوشتم نه اینکه بگم من پوخی ام یا چه میدونم داستان نویس قرنم فقط یادمه خودم هم که ایران بودم رمان زیاد میخوندم اما هیچ چیزش به نظرم واقعی یا هیجان انگیز نمیرسید فکر کنم یه میلیون تا رمان خوندم که تو همه اش دختره یا پسره یا هر دو چشم آبی یا چشم سبز بود با موهای طلایی والله ما که هر چی دور و برمونو نگاه کردیم همه کلاغ سیاه یا بادمجون بود این چشم آبیامون کجان من نمیبینمشون بیشتر از اروپا تو ایران چشم آبیه مو طلایی داشتیم یه دو سه موردی هم مشکل براشون پیش می اومد طی داستان و بعد هم با عشق زندگیشون در افقها محو میشدن و آدم بده ی داستان هم سرطان میگرفت و به جزای اعمالش میرسید در نتیجه دختر و پسر داستان هم یه دختر چشم آبی و موطلایی بسیار زیبا و خوشگل تحویل جامعه میدادن و پایان یعنی عوق برای همونم سعی میکردم تا اونجا که میشه داستان جدیدی تعریف کنم که کمی هیجان ایجاد کنه حتی شده پنج دیقه اما خوب یه ایراد کوچیک داشتم من مخصوصا سر داستانهای چند قسمتی که از نوشتنش حوصله ام سر میرفت و یه داستان دیگه رو همزمان یا وسطش شروع میکردم که اینم خوانندۀ بدبختو گوزپیچ میکرد اما دست خودم نبود در آن واحد میدیدی دارم سه تا داستان مینویسم با سه تا موضوع مختلف که البته با سرعت لاکپشتی نوشتن قسمتها خیلی طول میکشید تازه اونم وقتی از سر کار بر میگشتم حق میدادم به خواننده ها که عصبانی بشن و بگن دونه دونه این وامونده ها رو بنویس منتها از دست بنده خارج بود دچار اسهال نوشتاری شده بودم و کنترل نداشتم روی این قضیه تا اینکه هر چی بیشتر نوشتم آرومتر شدم و اسهاله رفع شد اینم از نوشتن حالا من موندم و یه سایت که آدمینشو دوس دارم اعضاشم دوس دارم دستمم در آن واحد به جایی بند نیس اما واقعیت اینه که ما هیچوقت دستمون به جایی بند نیس مگه آدمهایی که با چشم میبینیشون دایمی هستن که الان تو دنیای مجازی نیستن یه دفعه یاد ایران و مدرسه افتادم یادمه مدرسه که میرفتیم اگه تک و تنها و غریب بودیم میرفتیم یه جا مینشستیم و احتمالا هم ته کلاس بود اولین کسی که کنارمون مینشست بهش میگفتیم میای با هم دوست بشیم اونم میگفت باشه به همین راحتی بود بعدش هم که پچ پچ تو گوش همدیگه و هر هر و کر کر خنده اصن یادمون میرفت که بابا این مدرسه تا نیم ساعت پیش جدید بود یه دفعه احساس میکردی هزار ساله تو این مدرسه و این کلاس و با این بچه ها درس خوندی چرا چون فقط یه دوست داشتی کی زندگی اینقدر سخت شد بازم فیلسوف درونم زنجیر پاره کرد کم کم خواننده های خودمو پیدا کردم داستانهایی که مینوشتم خیلی خشن بودن تیریپ انتقامی و الان که فکرشو میکنم میبینم اون موقع ها خیلی عصبانی بودم از دست این بیماری عجیب از این شرایط مزخرف زندگی اما کم کم حس کردم نوشتن آرومم میکنه و دوست داشتم کارم بهتر بشه برای همینم وقتی داستانو میفرستادم مثل یه منتقد عصبانی مینشستم و میخوندمش و میدیدم ای داد بیداد اینجاش زیادیه یا اینجاش کمه تازه کلی ویرایش کرده بودم و چندین بار هم خونده بودم فقط هم وقتی احساس میکردم دیگه خوبه میفرستادمش نمیدونم این وامونده دکمۀ ارسال چه تاثیری داشت که من همیشه بعدش میفهمیدم چقدر کارم ایراد داره اما خوب به نظرات دوستان برای بهتر شدن کارم نیاز داشتم نظرات خوب که میگفت ادامه بده یا خوبه و باعث دلگرمی بود اما هیشکی نمیگفت کجاش خوبه یا چرا خوبه و من هم چون نویسنده نبودم و دوست داشتم بیشتر یاد بگیرم خیلی دلم میخواست یکی عیب و ایرادهای کارمو بهم بگه حالا چی بهم میگفتن من نخوندم اما تو بنویس زیاد بود نخوندم طولانی بود نخوندم این مگه جاش اینجاس معلومه نویسنده روانیه که میتونه به همچین چیزایی فکر کنه از چیزهای خوب بنویس تو باز نوشتی الان اینو یه پسر نوشته بود خواهر مادرشو میگاییدن چون دختر نوشته کس لیسی میکنن بده مام بکنیم تو چرا اینقدر سعی در خراب کردن چهرۀ ایرانیها داری تو چرا اینقدر سعی در خراب کردن چهرۀ ترکها داری رفتم تو سایت اصولا هر داستانی رو نمیخونم بعضیها که از اسمش معلومه اما بقیه هم همون خط اول داستان معلومه که داستان خوبه یا بد مگر اینکه نویسنده اشو بشناسم امشب هم تمام داستانها از دم تخمی بود برای همونم سایتو بستم و رفتم توی یه سایت سکسی که یه کمی فیلم ببینم تازگیها یه مرده رو پیدا کرده بودم که خیلی از قیافه اش خوشم می اومد مردونه و سن بالا و تیریپشم ته ریش با چشمهای آبی گوشی ها رو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به دیدن فیلمه راجع به این آقاهه بود که مثلا پدر دوست دختره بود اینجا دختره نقشه کشیده بود واسه مرده یه لحظه این جمله رو شنیدم من وقتی بزرگ میشدم پدر نداشتم میتونی ددی من بشی منو میگی اشکهام مث ابر بهار سرازیر شد اونم چه گریه ای اشک میریختم یکی یه نلبکی مرده و دختره داشتن از هم لب و لوچه میگرفتن منم مث احمقها نشسته بودم پای سکس ملت و اشک میریختم تا حالا تو عمرم خیلی احساس تنهایی کرده بودم اما اونشب یه چیز عجیبی بود علاوه بر تنهایی احساس اضافه بودن هم میکردم اومده بودم حرف بزنم ژنرال داره سکس میکنه آخه کی با پورن گریه میکنه اما دلم میخواست یکی بغلم کنه نازم کنه خیلی به یه محبت بدون سکس و سمبه احتیاج داشتم مث مادر مرده ها نشسته بودم پای پورن و زار زار اشک میریختم که یهو برقها روشن شد دیدنش حس غربتمو بیشتر کرد ژنرال با تعجب نگاهم میکرد چی نگاه میکنی نصفه شبی اومد طرفم که مثلا بهم دلداری بده که چشمش افتاد به فیلمه تو با این داشتی گریه میکردی مث احمقها سرمو تکون دادم باید از این سرزدن ناگهانیت میفهمیدم یه چیزیته چته تو چایی میخواستم درست کنم و چاییه نمیخواست درست بشه دلتو شکست چشمهای سبز و قشنگش دو دو میزد تو صورتم یکی از صندلیهای کنار آیلندو کشید و آورد نزدیک من و نشست صفحۀ لپ تاپشم بست پورنه که خاموش شد منم یه کم آرومتر شدم ژنرال کاملا رو به من نشسته بود و منم نیمرخم بهش بود راستش جرات نداشتم نگاهش کنم طوری آروم حرف میزد که فقط من بشنوم این چند وقته کجا بودی تو میترسیدم بیام پیشت میترسیدم بخوای سکس کنی مگه از اولش فقط واسه همین با هم آشنا نشده بودیم چه فرقی میکنه تو که با یکی دیگه آشنا شدی منو یادت رفته زانومو گرفت و چرخوند طرف خودش حق طبیعیم بود ما قرارداد امضا کرده بودیم برای همون بود که آفتابی نمیشدی لابد هیم خوب شد یادم افتاد جواب پیغامهای منو سرسری میدادی که چی بشه ها فکر میکردی پیدا کردنت خیلی سخته برام نیس حالا تو ام خیلی دنبالم گشتی اتفاقا به فکرت بودم گوشمو محکم کشید و با خودش کشون کشون برد تا دم کتری برقی فعلا چاییتو بخور منم اینو راش بندازم بیام باهات کار دارم ایندفعه حالیت میکنم اون که رفت همونطوری که گوشمو میمالیدم کیسۀ چایی رو انداختم تو آب داغ و عطر چای میوه ای رو کشیدم تو ریه هام عطر سیب و وانیل و ادویۀ گرم داشت مثل پای سیب ساعت حدودای ده و نیم یازده بود که بالاخره زنه خداحافظی کرد و رفت ژنرال برای خودش یه چایی ریخت و رفت نشست رو کاناپه رو به روی هم بودیم اینقدر فین فین نکن برو دماغتو بشور تو هم اینقدر چاییتو هورت نکش اعصابمو خرد میکنی اسمت چیه گفتم که آگوست من فکر کردم همینجوری گفتی واسه بازی موقع حشر اونقدر ذهنم فعال نیس که بخوام دنبال اسم بگردم واسه خودم چیه اسمم خوب نیس چرا اتفاقا خیلی هم نمیدونم اسمت گرمه مث ماه آگوست از یه طرفم سرده چون بعدش پاییز میاد اسمت چرا اینجوریه شونه بالا انداخت خوب گفتی میخوای حرف بزنی دکترم میگه میخواد منو بخوابونه تیمارستان کسی رو کشتی نه خوب پس فقط قراره یه مدت تو بخش اعصاب بستری بشی که هورمونهای به هم ریخته اتو برات جمع و جورش کنن بیشتر نیس من فکر کردم مث فیلمهاس خودتم میگی فیلم فیلم با واقعیت فرق میکنه تو چیزیت نیس از آمپول میترسم اولا که آمپول بهت نمیزنن بعدشم اوندفعه که با آب مقطر زدم تو رونت که خر کیف شده بودی آمپول با آمپول چه فرقی میکنه آخه آها راستی تو آمپول زدنو از کجا یاد گرفتی تو آزمایشگاه کار میکنم ببند نیشتو اوندفعه هم گفتم ازت خون نمیکشم تو رو خدا یه کم به خودت برس جون که گرفتی شاید فکر کنم روش تو رو خدا قول میدم برای یه آدم تحصیل کرده عجیب زبون نفهمی شادی به اجبار خودمو تحویل دادم یا بهتره بگم آگوست منو رسوند که خیالش راحت باشه رفتم برای خودم یه اتاق خصوصی داشتم با یه تخت و یه حموم دستشویی شیک و قشنگ همون ساعت اول که رسیدم منو بردن پیش دکتر و معاینات مختلف و وقتی کبودیهای روی تنمو دیدن به سرعت بردنم پیش روانپزشک بخش اینم حدودا همسن و سالهای خودم بود شایدم یه کم بزرگتر و مرد یه پرستار خانوم که اونروز مسئول من بود و تمام مدت همه جا باهام می اومد هم باهام اومده بود تو مطب دکتره رفتار خانومه بیشتر مراقب و مادرانه بود تا غریبانه و پرستار معابانه دکتر اولیه یه سری آزمایش خون و اینجور چیزا برام نوشت بعد هم یه سری سوال پرسید که جواب هیچکدومشونو نمیدونستم مثل اینا رو با چی زدی مثل حالت چطوره یا اینکه در روز چند بار غذا میخوری یا چه احساسی داری الان نمیدونستم جوابشون چیه مخصوصا وقتی تاریخا رو ازم میپرسید انگار که میخواستم زندگی چنگیز خان مغول رو تعریف کنم از هیچ چیش دقیق اطلاع نداشتم مغزم فقط یه چالۀ سیاه بود وقتی دید از من آبی گرم نمیشه گفت تا فردا که جواب آزمایشم میاد بهتره استراحت کنم وقتی گفتم نمیتونم بخوابم یه قرص بهم داد که همون لحظه جلوی خودشون خوردم مغزم اونقدر پر کار بود که انگار توش پروژکتور روشن کرده باشن فقط کار میکرد کارشم این بود که کار نکنه بعد از آزمایشها بالاخره دست از سرم برداشتن قرصه اثر کرده بود و نا نداشتم سر پا وایسم تمام مدت چشمام میرفت نه میدیدم نه میشنیدم وقتی افتادم رو تخت همون لحظه رفتم برای ساعت چهار که شام میدادن بیدارم کردن که غذا بخورم تو کانتین شام گرم و عطرش که آدمو مدهوش میکرد انتظارمو میکشید پرستاری که منو آورده بود اینجا وقتی دید من نا ندارم برام غذا رو از سر آشپز گرفت و سینی رو برام آماده کرد یه لیوان هم آب پرتقال برام ریخت چهار پنج تا پرستار مراقب داشتیم که هر چهار پنج نفرمونو یکی مراقبمون بود همه مدل آدمی اینجا بود مرد و زن جوون نوجوون پیر تعجب میکردم مال من یه پرستار مرد مسن بود که نشسته بود سر میزمون و دونه دونه لقمه هامو میشمرد غذا سیب زمینی پخته بود با کتلت و هویج و بروکولی و روی همه اش هم سس ریخته بودن با اینکه عطر و منظره اش خیلی خوشبو بود اما حالت تهوع بهم دست میداد خیلی وقت بود مث آدم غذا نخورده بودم و بدجوری هم خوابم می اومد عوق زنان یه چند لقمه ای خوردم با اینحال پایین رفتن غذای گرم تو بدنم یه کم حالمو بهتر کرد حس میکردم یه چیزی سر دلم گیر کرده نمیذاره غذا رو فرو بدم وقتی پرستاره دید دیگه نمیتونم بخورم سینیمو برداشت و گفت باهاش برم بالا تو اتاقم از خستگی همه تنم میلرزید با گفتن غذاتو بعدا بخور رومو کشید و بقیه اشو دیگه نفهمیدم روزی دوبار پیش روانپزشکه میبردنم میبردنم چون خودم اصلا چیزی یادم نمیموند که اصلا قراری هم هست هر روز صبح با تعجب بیدار میشدم که اینجا کجاس حافظۀ کوتاه مدتم اصلا کار نمیکرد چند روز اولش رو زیاد یادم نمیاد فقط یادم میاد خسته بودم اما هر چی بیشتر میخوابوندنم حالم بهتر میشد کم کم افکارم رنگ گرفت مثل یه فیلم که زمان بچگیت دیده باشی و کم کم داره یادت میاد تیکه تیکه صحنه های بی معنی تازه میفهمیدم من این چند سال گذشته رو اصلا زندگی نکرده بودم تازه میفهمیدم دپرشنی که فکر میکردم تحت کنترلمه باعث شده که ثبت نکنم نفهمم نبینم پس همه چیز تقصیر من بود همه چیز تقصیر من بود من باید میدیدم من باید درک میکردم درد برادرمو و بدتر از همه یادمه سر ظهر تو کانتین بود که یهو با صدای بلند زدم زیر گریه با دیدن غذا گریه ام گرفت من الان باید یه سطل گه میذاشتن جلوم و میگفتن بخور غذای خوشمزه من لایقش نبودم کاری نکرده بودم که بخوام لایقش باشم اینهمه محبت لیاقت من نبود باید میزدنم باید میکشتنم باید باید اگه یکی یه کم به داداش منم محبت میکرد الان اونم اینجا بود اون لایق محبت بود نه من طوری خودمو میزدم که بردنم تو اتاقم و وقتی دیدن زبون نمیفهمم یه قرص دادن که همون لحظه کله پام کرد چند ساعت بعدش که بلند شدم یه سینی غذا تو اتاقم رو میز بود ساندویچ تخم مرغ و پنیر و چند تا برش فلفل دلمه ای زرد و قرمز گرسنه ام بود واقعیت اینه که بیشتر از اونکه فکرشو بکنی تو زندگیت دوستهای عجیب و غریب داری دوستایی که حتی نمیشناسیشون حتی شاید تا آخر عمر یه بار هم نبینیشون اما دوستتن و قلبا دوستشون داری اینو با گوشت و پوست و استخون تو بیمارستان فهمیدم از هفتۀ دوم صبح ها از هفت و نیم بیدارم میکردن تا دوش بگیرم و برای صبحونه آماده شم آخ که نمیتونم توصیف کنم اون شامپوی بدن شور و خوشبو چه جوری صبح ها روحمو نوازش میکرد یه عطر مثل توت فرنگی اصلا دلم نمیخواست از تو حموم بیام بیرون حالمو صبح به صبح عجیب خوب میکرد انگار اینجا همه چی در خدمت من بود اینجا زمان کاملا متوقف شده بود فقط من بودم که مرکز توجه بودم یه کم طول کشید تا بتونم پرستارها رو از بیمارهای عادی تشخیص بدم اولندش که گیج میزدم و دومندش چون لباسهای بیمارستان تنشون نبود و تنها راه تشخیصشون یه مچ بند آلارم بود که به دستشون بسته بودن که مواقع ضروری با فشردنش کمک بخوان همین عین ما لباس میپوشیدن احساس نمیکردی با بقیه فرق داری اینترنت وایرلس هم داشتن برای همونم میتونستم گاهی یه داستان از سایت بخونم مهم حس ارتباط با دنیای بیرون بود و آزادی شاید چون مینوشتم فرمول بندی کردن افکارم برام راحت تر بود با اینحال تو بیمارستان چند روزی گذشت تا زبون باز کردم اوایل بیشترش سکوت بود یه دکتر فیزیوتراپیست هم داشتیم که یه دختر شاید سی و چهار پنج سالۀ روس بود بهم یاد داد چه جوری بخوابم چه جوری بشینم چه جوری راه برم بعدش هم که کتفهامو با چسب برام بست هر روز دوبار میرفتم تو اتاقش و بهم تمرین و نرمش میداد وقتی جواب آزمایشهام اومد دیدیم مثل جیب فقیر هیچ چیزی توم نبوده دکتره گفت اگه یه کم دیگه هم نمی اومدی حتما تو شوکی چیزی میرفتی برام قرصهای ضد دپرشن درست تجویز کرده بودن و انواع و اقسام قرص و ویتامین و دارو اونارو که زدم تازه روشن شدم دوست بودن حتما لازم نیس عاشقتم یا قربونت برم یا مخلصتم توش باشه احترامه به نیاز اون لحظۀ همدیگه اس مثل همون دکتری که دوستم بود و زوری منو خوابوند مثل تو که من و تلاش منو دیدی و براش با محبت وقت و جواب گذاشتی باعث شدی فکر کنم وجودم مهمه و وجودت مهم شد برام منو با تمام کم و کاستیها و ضعفهام تحمل کردی اگه تو نبودی منم نمیتونستم ادامه بدم تو شدی دلخوشیم دلیل تمام نوشتنهام مخصوصا وقتی تو بیمارستان بودم و پیغام های خصوصی برام می اومد علیرغم نامرئی بودن احساس میکردم وجود دارم روزی که از بیمارستان مرخص شدم برای اولین بار طی سالها خوشحال بودم تو این سه هفته فقط یه چیزو فهمیدم وجود تک تکمون اینجا برای همدیگه لازمه مثل این سایت فقط باید بگردیم و اونهایی که شبیه ما هستن رو پیدا کنیم و کمک بخوایم روزی که اولین داستانمو فرستادم شاید با زبون بی زبونی گفتم دوستم میشی و خیلیها گفتن باشه به همین سادگی مثل این سایت اون بیرون هم خیلیها هستن که دوستمون دارن و برامون تلاش میکنن تو این سه هفته خیلی منو گریوندن خیلی باهام حرف زدن اشکمو تمام مدت در آوردن وقتی از در بیمارستان اومدم بیرون یه آدم کاملا متفاوت بودم برنامه ریزیم کرده بودن که منم مهمم حالا دیگه تو این دنیای بزرگ تنها نبودم دیده بودم وجودم مهمه حالا دیگه اون چیزی رو که سر دلم نشسته بود و نمیذاشت غذا بخورم رو داده بودم بیرون حالا دیگه گرسنه بودم گرسنه برای محبت دیدن و محبت دادن حتی اونایی که هیچوقت قرار نیست همدیگه رو ببینیم اینبار با یه دسته گل رفتم سراغ دکترم باید از دوستی نتراشیده و نخراشیده اش تشکر میکردم و میگفتم مرسی که هستی دوست غریبه شمارۀ آگوست اولین چیزی بود که گرفتم گفت داره میاد دلم سکس میخواست اما یه سکس با محبت و عشق لیاقتشو داشتم همگیمون لیاقت چیزهای خوب رو داریم پایان نوشته

Date: December 29, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *