سلام به همگی من بارانم و میخوام داستانی رو براتون تعریف کنم که کاملا واقعیه اما یکم ناراحت کننده اس پس همینجا از دوستانی که برنامه شون اینه که در انتهای پست فوش نثارم کنن خواهشمندم نخونن و ازش رد بشن طولانیه حوصله ات سر رفت معذرت میخوام با احترام به همتون تشکر میخواستمش اما نه اینجوری ما سه نفر از بچگی با هم بزرگ شدیم من و بیتا و ساسان از اون زمانی که خیلی کوچیک بودیم بخاطر شرایط خانواده هامون بیشتر وقتا پیش هم بودیم با هم میرفتیم سمت مدرسه و بعد از تموم شدن کلاسا وقتی میومدیم بیرون ساسان که یکم زود تر میومد جلوی در منتظر ما بود حتی توی دانشگاه هم اکثر موقع ها با هم بودیم طوری که همه فکر میکردن خواهر و برادریم البته منو بیتا یکم شبیه بودیم اما ساسان کاملا فرق داشت احساس خفیف عشق من به ساسان تقریبا از 27 سالگیمون شروع شد من یه دختر جا افتاده بودم با زیبایی های خودم که زیاد نبود اما دوستشون داشتم واقعا زیاد خوب نیستم اما اون وقتا خیلی اعتماد به نفس داشتم 170سانت قد تقریبا 65کیلو سینه های سایز 70 و باسن گرد و عادی پوست سبزه و موهای بلند خرمایی اما ساسان لعنتی به یه مرد واقعی تبدیل شده بود قد بلند و هیکل تو پری داشت چشمای روشنش آدمو دیوونه میکرد از همون بچگیا حرفه ای رزمی کار میکرد و دوست داشت بروسلی بشه دیوونه وار میخواستمش و عاشقش بودم اما جرات به زبون آوردنش رو نداشتم تا اینکه یه شب مادرم گفت امشب مهمونی دعوتیم خونه عمو حسین اینا بابای بیتا شب رفتیم بالا و متوجه شدم که بله برنامه خواستگاری ساسان از بیتاس روزا خیلی زود گذشت و عروسی کردن منم سعی میکردم که کلا از یاد ببرم که روزی دوستش داشتم میدونستم که هیچ حسی به من نداره از رفتارش معلوم بود واقعا فکر میکرد من خواهرشم و بیتا همسرش بیتا هر چند وقت یکبار از شبای سکسی و سکسای خوب ساسان تعریف میکرد و از همه جا بیخبر بود که داره شانس فراموش کردن اون حس رو از من دور میکنه تقریبا 2 یا 3 سال از این موضوع میگذشت که بیتا تو یه تصادف فوت شد اون ساسان مهربون و دوست داشتنی من تبدیل به یک جفت چشم شده بود که هر روز نگاهش رو به یه قاب عکس میدوخت و نگاهش میکرد تا حرفاش باهاش تموم شه من همیشه باهاش بودم و سعی میکردم تا جایی که میشه تنها نمونه به غیر از شبا که خونه بود و تنها در واقع همیشه تنها بود پیش هسچکس نمیرفت و با کسی رابطه ای نداشت حتی دوستای دانشگاه و خدمتش رو هم از خودش دور کرده بود با تنهایی خوشحال بود منم مثل پاکت سیگاری که تازگیا دست میگرفت همیشه باهاش بودم تقریبا اوضاع آروم بود بهتر شده بود هر روز رفتن پیش بیتا و گل بردن براش کارش بود اما دیگه مثل قبل نبود میرفت و کاراش رو انجام میداد مغازه اش هم کمو بیش داشت جون میگرفت دوباره یه شب قرار بود با هم بریم به تئاتری که چند تا از دوستامون اجرا داشتن توش بهم زنگ زد و گفت واقعا حال نداره و نمیاد بهش گیر دادم اما جواب نداد میخواست خونه بمونه گفتم میام پیشت وقتی رسیدم روی کاناپه برای خودش دراز کشیده بود و داشت برنامه آکادمی رو نگاه میکرد رو میز هم دوتا شیشه مشروب بود و چند تا قوطی هایپ میخورد و شرکت کننده هارو مسخره میکرد از رفتارش فهمیدم که کاملا مسته چون از اون کسایی بود که به همه میگفت از کسی نگو که خدا سرت میاره اما اونشب مست مست بود نشستم کنارش و تا آخر برنامه حسابی با هم چرتو پرت گفتیم و خندیدیم طفلی انقدر حالش بد بود که منو بیتا صدا میکرد دلم نمیخواد بگم داشت برام نقشه میریخت اما خیلی ها این حرفو بهم زدن اونجور آدمی نبود از روی کاناپه پهن زمین شده بود به زور و با هزار بدبختی کشون کشون کشیدمش روی کاناپه رفتم یه پتو بیارم بندازم روش که دیدم کاملا بی حسه یه جورایی دیوونگی گل کرد و رفتم آروم انداختم خودم رو روش و دستم رو بردم تو موهاش که خیلی سفید شده بود اروم نازش میکردم و سعی میکردم صورتم رو بهش بچسبونم فکر میکردم دیگه بلند نمیشه اما بیدار بود بغلم کرد دستاش محکم بودن و بدنش کاملا داغ بود لبامو چسبوندم به لباش حرکتی نکرد شروع کردم با بازی کردن با لباش اونجایی که زبونش رو تکون داد تازه فهمیدم بیداره یکم ترسیدم نمیدونستم ممکنه چه عکس العملی نشون بده اما دریغ از اینکه اصلا مال خودش نبود دیوونه وار لبامو میخورد و منو به خودش فشار میداد پیرهنم رو از تنم در آورد و سوتینمو باز کرد باورم نمیشد داشتم به چیزی میرسیدم که تو شبهای تنهاییم خیلی بهش فکر کرده بودم وحشیانه لذت میبردم از خوردن سینه هام و میخواستم هر چی که هست رو در اختیارش بگذارم دستمو بردم سمت شلوارکش یه جورایی روی بدنم بزرگی چیزی که زیرش بود رو حس کرده بودم اما نه به این شدت بلند شدم و با همکاری عجیب خودش اونو از پاش در آوردم فکر میکردم این اندازه اش فقط تو فیلمهاس سعی کردم یکم به خودم فرجه بدم لبامو گذاشتم روش و شروع به خوردن کردم احساس میکردم دارم تو دنیایی زندگی میکنم که تو فکرم بود و از اول توی ذهنم بود خونه ساسان من سکس همه چیز داشتم غیر از واقعیت نشستم روش و آروم هلش دادم بین دوتا پام که از خیسی و گرمایی که داشت استفاده کنم شاید بیست دقیقه شاید هم بیشتر گذشته بود که انقباض ماهیچه هاش بهم فهموند که داره ارضا میشه و حدسم درست بود گرمای آبش رو بین پام حس کردم تقریبا چند دقیقه ای بی حرکت روش دراز کشیدم و بعد بلند شدم تمیزش کردم و بازم با بدبختی بلندش کردم و شلوارکش رو کشیدم به پاش خودم سریع رفتم تو حموم و بدنم رو شستم اومدم بیرون یه جورایی میخواستم از ترس اینکه بفهمه چیکار کردم فرار کنم اما دلمم نمیخواست فکر کنه توی اون شرایط تنهاش گذاشتم یه پتو روش انداختم و رفتم توی اتاقی که برای خودم درست کرده بودن خوابیدم صبح بیدار شدم رفته بود بیرون تقریبا ساعت 10 بود که برگشت بیچاره اصلا موضوع دیشب رو یادش نبود اون روزا هم گذشتن و من سعیم برای اینکه با ساسان باشم روز به روز بیشتر میشد نمیدونستم بخاطر اینکه دارم زندگی از دست رفته بیتا رو میدزدم ناراحت باشم یا نه تقریبا سه سال گذشته اما هنوز یه جوری رفتار میکنه انگار من خواهرشم و حتی فکر منو نمیکنه شاید کارم اشتباه بوده و حتی باشه اما نمیخوام از دستش بدم من میخواستمش از همون اول اما نه اینجوری واقعیت اینه که احساس گناهش ولم نمیکنه اما نوشته
0 views
Date: August 18, 2019