زمستون بود و سرمای هوا نمیزاشت دستم رو میله ی چرخ دستی قفل شه با جثه ی ظریف و ریزِ یه پسربچه ی 10 ساله که کوچیکتر از سنش نشون میداد چرخ رو به زحمت از چهارراه استانبول و تقاطع خیابان جمهوری به سمت بالا کشیدم و در حالی که دستام رو یکی در میون هــــــا میکردم با دیدن یه خانواده ی چهارنفره که به نظر خوشبخت میرسیدن با صدای زیری فریاد زدم بــــــاقالی باقــــــالای داغ باقالی تازه باقالی داغ دارم صدای نق نق پسربچه که تقریبا همسن خودم به نظر میرسید باعث شد تا لحظه ای توقف کنم مامان باقالی من باقالی میخوام مادرش با کلافگی دستش رو کشید غر نزن منصور سرم درد میکنه اول اون پفکی که تو دستاترو از حلقومت بده فرو بعد ویارِ یه چیز دیگه کن کلافم کردی از صب تا حالا با نگاهم پسربچرو که به گریه افتاده بود و با صدای بلند باقالی باقالی میکرد دنبال کردم تا اون سرِ چهارراه پشت انبوه ماشینا غیبش زد از سوزِ سرما تنم میلرزید و دلم یه تن پوشِ گرم میخواست اما چیزی جز یه ژاکتِ ژنده که یادگارِ برادر شیره ایم بود به تن نداشتم به ناچاری همونو دورِ بدنِ لرزونم پیچوندم و دوباره چرخِ سنگین رو به حرکت درآوردم با نگرانی یه دستم رو گذاشتم رو جیبم و با حس قلنبگی همین چندرقاز درآمدِ ناچیز که از فروش 6 تا کاسه باقالی به جیب زده بودم خاطرم تسکین پیدا کرد وقتی از کنار دیوار رد میشدم برای یه لحظه ی کوتاه چرخ رو ول کردم و به رسم عادتی که از 9 سالگی و از سرِ تنهایی همراهم بود با چاقو جیبیِ کوچیکی که اونو هم از برکت داداشِ معتادم داشتم یه خطِ کج و کوله رو دیوار کشیدم وقتی داداشِ صاب مُردم تو نئشگی و با خفت از این دنیا رفت منم مجبور شدم بار و بٌنه ام رو ببندم و از اون اتاق ناچیز به یه جای دیگه نقلِ مکان کنم دیگه گردوندن چرخ و فروختن باقالی های تیمورخان نه برای اون نون میشد و نه برای من آب شاید تهدیدای گاه و بیگاهِ داداش قلدرم بود که نمیزاشت تیمور خان باهام درشتی کنه یا بخواد از اتاقش بلندمون کنه اما حالا که اون نبود دیگه دلیلی هم وجود نداشت که بخواد هنوزم با دلسوزی و باج گیری منو تو اون آلونکِ ناچیزش پناه بده اینجوری بود که تو سنِ یازده سالگی تنها و وِیلون وارد بازارِ فرش شدم با کلی منت کشی و برو بیا واسه چنتا حجره پادویی میکردم و تو زیرزمین یکی از همون حجره ها میخوابیدم پشتم از بس بارِ سنگین بلند میکردم قوز شده بود اما برای پر کردن شکمم به وزن بارها و سگ دو زدنام اهمیت نمیدادم سرِ سال نشده به خاطر غیب شدن 100 تومن از کیسه ی صاب حجرمون بعد نوشِ جون کردن یه کتکِ مفصل با یه پس اندازِ ناچیز و یه تیپا پرت شدم تو کوچه و و خیابون میدونستم تقصیری ندارم اما متاسفانه راهی هم برای اثبات بیگناهیم بلد نبودم به ناچار سرخورده و با ذکرِ شعارِ مرد که گریه نمیکنه پناه بردم به تنها پناهگاهِ آشنام چهارراه استانبول و کنار همون دیوارِ آشنا رو زمین چنباتمه زدم و با بغض زل زدم به ملتِ در تکاپِو وقتی یه خانواده از جلوم رد شدن من با مظلومیت و چشمانی که آهِ حسرت ازشون میبارید خیره موندم به کتِ پشمیِ پسربچه ای که دستِ خواهرکوچولوشو با شوق و ذوق گرفته بود با انزجار ژاکت پشمی رو که حالا برام به طرز رقت آوری کوچیک شده بود عقب زدم تا دختر کوچولو که درِ گوشِ داداشش با تمسخر پچ پچ میکرد نبینتش حس میکردم چشم همه ی خانواده با ترحم بهم دوخته شده اما سعی داشتم غرور ناچیزمو حفظ کنم با همه ی این اوضاع و احوال صدای مادرِ خانوادرو شنیدم که درِ گوشِ شوهرش نجوا کرد آخی طفلی بچه ی بیچاره یه کمکی بهش بکن مصطفی جیگرم آتیش گرفت تو این سرما صدای خشنِ مرد تو گوشم طنین انداخت که با نگاه برنده ای میگفت بیا بریم خانوم اینا که گدا نیستن اینارو گذاشتن من و شمارو بچاپن الان متکای همین نیم وجبیو باز کنی پولِ توش از پس انداز من و شمام بیشتره سرمو انداخته بودم پایین تا سرخ شدن لپامو از شرم و خجالت یا شایدم یه نیمچه غرورِ مردونه نبینن وقتی مطمئن شدم به حد کافی ازم دور شدن چشمای خیسمو به دیوار دوختم و با چاقو یه خط کج و کوله ی دیگه انداختم کنار خطِ قبلی خیلی بیمعرفتی خدا یسری بنده هات انقد دارن که نمیدونن چجوری خرج کنن و یسری دیگه به نونِ شبشون محتاجن شب رو تو پاگرد پله های یه کتاب فروشی به صبح رسوندم و افتادم دنبال یه کار و روزیِ دیگه وقتی تو یه کارخونه استخدام شدم سر از پا نمیشناختم به شدت گشنه بودم با اینکه به گرسنگی عادت داشتم حتی شده بود که دو یا سه روزِ کامل رو فقط با یکم سوپِ آبکی و یه قرصِ نون سپری کنم و صدامم درنیاد اما اونشب فرق میکرد وقتی اوستاکار تو چند قدمیِ کارخونه اتاقکمو که با دو تا پسرِ دیگه شریکی بودیم نشونم داد و نشوندمون سرِ سفره ی شام با اشتها و دولپی آبگوشت آبکی و تیکه های نونو فرو دادم هم اتاقیام که جفتشون ازم بزرگتر بودن تیکه های گوشتو خودشون میخوردن و آشغال گوشتارو با چربیهای اضافه میزاشتن برا من اما صدام درنمیومد راستش خیلی هم برام مهم نبود وقتی دو روز گشنه بمونی حتی نونِ خالی هم میشه نعمت تو کارخونه من مسئول نظافت بودم و هر روز صبح ساعت 5 تو گرگ و میشِ هوا بلند میشدم و همراه با دو تا خانومِ دیگه باهم کفِ کارخونه و دستگاههارو میسابیدیم کم کم با یکی از همون خانوما عیاق شدم و وقتی فهمیدم دیسک کمر داره و بزوره درد برای روزی 3 تا بچه ی یتیمش داره کار میکنه تو همون سنِ دوازده سالگی مردونگیم نزاشت بیخیال بشینم و هر روز صبح به جای ساعت 5 ساعت چهارِ صبح تو سرما و گرما میرفتم کارخونه تا نیمی از سهمِ کارِ اقدس خانوم رو انجام بدم میخواستم به یه شکلی بار از رو دوشش بردارم اما این فداکاری به ضرر خودم تموم شد زمستون سالِ بعد به خاطرِ کارِ زیاد و کم خوابیه شدید به شدت مریض و زمین گیر شدم صاب کار به خاطر ترس و احتیاط به عنوان کم سن ترین کارگر عذرمو خواست و دوباره دربدری آغاز شد بازم پناه بردم به پناهگاهِ ناچیزم زیر سقفِ آسمون کنارِ دیوار چپیده بودم و با کنجکاویه یه نوجوونِ زود به بلوغ رسیده ی 13 ساله به مردم رهگذر نگاه میکردم چشمم ناخودآگاه روی باسن و پر و پاچه ی خانوما قفل میشد و حسِ عجیبی که قبلا نداشتم وجودمو آزار میداد با طعنه ی یه مادرِ چادری که دست پسرِ کوچیکشو میکشید از دنیای قبیح و سرکشم به عالم واقعیت کشیده شدم محسن به این پسره نیگا کن لباساشو وضع و ظاهر کَرِ کثیفشو ببین اگه نمیخوای آخرعاقبتت اینجوری شه بشین درس بخون حرفِ زن به بچش مثل یه سیلی به صورت خشکم بود اونشب بغضم گرفت از اینکه یه همچین موجود بدبخت و ناچیزی بودم که باعث تنفر و دلسوزی مردم میشد احساس حقارت میکردم مگه من این زندگیو میخواستم خدایا چرا یسریا رو انقدر بدبخت خلق میکنی اینه عدالتت دوباره یه خط کج و عمیق از روی حرص به دیوار انداختم و با یه تف رو پیاده روی پر گرد و غبار رفتم تا یه جای خواب پیدا کنم چند روز بعد تو یه مکانیکی یه عنوان شاگرد کار پیدا کردم ولی اینبار فرق داشت اینبار دودستی چسبیده بودم به درس و کتاب معلمام از اینکه تمامِ کتاب و دفتر دستکم همیشه ی خدا پر از کثافت و روغن و سیاهی بود شکایت داشتن اما من برام مهم نبود اگه درس میتونست از این گنداب و کثافت بکشتم بیرون پس بایستی با تمام وجود چنگ میزدم بهش دیگه برام فرقی نداشت که کجا باشم تو چاه و هنگام تعویض روغن و کنترل باد و لاستیک و گرفتن پنچری کتابم همرام بود هم کار میکردم و هم درس میخوندم اون سال رو دوسال یکی کردم و کم کم موفق شدم دیپلم بگیرم اونم با بالاترین نمره نمرم یه تو دهنی بود به کلِ بچه های مدرسه که هر روز لباسا و ظاهرِ داغون و پای چشمای گودافتادمو مسخره میکردن سالی که دیپلم گرفتم بر حسبِ عادت رفتم پایِ دیوارٌ به جای خط با یه غرورِ خاص نمره ی دیپلممو روش حک کردم هنوز تو همون مکانیکی بودم اما به جای شاگرد دیگه شده بودم اوستاکار آقا جعفر که صاحبِ تعمیرگاه بود همه چیو با حساب کتاب میسپرد دستم و مثل چشماش بهم اعتماد داشت اما کار تو اون یه وجب جا دیگه راضیم نمیکرد بعدِ کنکور وقتی با کلی سلام و صلوات مهندسی برق شریف قبول شدم سر از پا نمیشناختم واسه آیندم کلی برنامه داشتم اما یه عشقِ ناخونده همه چیه زندگیمو ریخت بهم ترم دوم دانشگاه بودم که به عنوان یکی از قویترین دانشجوها واسه تدریس خصوصی علوم پایه آگهی دادم تلفنم که زنگ خورد و صدای یه خانومو شنیدم که واسه بچه هاش معلم میخواست گل از گلم شکفت خانوادشون ساکنِ یکی از مناطق بالا شهرِ تهرون بودن و قرار بود به دختر و پسرِ دوقولوش ریاضی فیزیک تدریس کنم میگفت بچه ها پشت کنکوری هستن و خیلی هم باهوشن گفت اگه بتونم کاری کنم که جفتشون دانشگاههای خوب قبول بشن حسابی از خجالتم در میاد روزِ موعود رسید و من با یه دنیا خیال و دو تا کتابِ کهنه زنگ خونشونو زدم خونشون از همون خونه هایی بود که همیشه تو رویاهام دوست داشتم تصاحب کنم یه خونه ی بزرگ و آپارتمانی و شیک تو یه محله ی آروم و تمیز نگاهم تحسین آمیز بود و تو چشمام برق قدرت طلبی میدرخشید پشت میز که نشستم و مادرشون بچه هارو صدا کرد زیر لب زمزمه کردم بالاخره یکی از بهترین خونه های تهرونو ماله خودم میکنم دیگه چیزی نمونده به تحقق رویاهام و گشودنِ همه ی عقده های بچگیم وقتی پسرشون اومد و سر میز نشست و باهام گرم گرفت پر از غرور بودم اما همه ی غرور و آرزوهام وقتی که پسرک خواهرشو صدا کرد شکست دخترک اومد و من همه ی رویاهام فروریخت همون یکی دو نگاهی که بهش انداخته بودم کافی بود تا یه حسی تا ابد تو گلوم گیر کنه از شوق و اضطراب نمیتونستم درست بهش نگاه کنم قیافش و خطوط صورتِ معصوم و موهای نازش با اون چشمای خندون قهوه ای جوری تو خاطرم حک شده بود که مطمئن بودم فقط مرگ میتونه پاکشون کنه منی که تا اون روز به جز رسیدن به بلندای قدرت و پول چیزی تو خاطرم نبود حالا بلندترین قله ی آرزوهام تصاحبِ نگاه و لمس دستای یه دختر شده بود دختری که مطمئن بودم پدر مادرش جنازشم رو دوشم نمیزارن از فرطِ هوسِ خواستنش روز به روز بیشتر شکستم و آشوب شدم دیگه برام مهم نبود که زندگیم چجوری میگذره دنیای من خلاصه شده بود تو سه شنبه و جمعه غروب که میرفتم به اون خونه تا بهشون درس بدم همین که میتونستم اون فرشترو ببینمش برام یه دنیا بود حتی اگه این دیدار یه نیم نگاهِ دزدکی دور از چشمای برادرش باشه دیگه کارم شده بود خیال پردازی و خودارضایی میشستم تو اتاقم و به جای اینکه درس بخونم بدن لختشو با عشقی شیرین به تصویر میکشیدم احساسِ عشقم با یه هوسِ سوزان در هم آمیخته شده بود و راحتم نمیزاشت دوشِ حمومو که باز کردم برای بارِ صدم چشمامو بستم و حس کردم پیکر ظریفش تو بازوهامه سینه های متوسط اما گرد و برجسته کمر باریک و باسنِ بزرگ و موهای بلندش و حتی اخم صورتش همش میشد سوژه های هم آغوشی و عشق بازیه شبای من جووووونم وقتی حس کردم دستام سینه های نازشو تو چنگ میفشاره آبم پاشید بیرون با احساس عذاب از حموم دراومدم و قسم خوردم دیگه این کارو نکنم اما بازم با دیداردوبارش این سناریو تکرار میشد بعد یه مدت دیگه خود ارضایی آرومم نکرد دلم میخواست خانواده داشته باشم و اون مادرِ بچه هام باشه پنهونی بهش ابرازِ علاقه کردم اول با اخم ردم کرد اما وقتی دید تو تصمیمم جدیم گفت هرچی پدر و مادرم بگن پدر و مادرشم که از همون اول معلوم بود جوابشون چیه خیلی رک و راست به خاطر شرایط بد مالی و خانوادگیم ردم کردن روزیکه فهمیدم برای همیشه میخوان از ایران برن وا رفتم باورم نمیشد فقط مواجهه شدن با درِ بستشون بود که بالاخره بهم فهموند که تلاش و رفت و آمدم برای بدست آوردن این دختر بعد 2 سالِ آزگار بادِ هوا بوده دوباره پناه بردم به چهارراه استانبول و پای همون دیوار یه دل سیر از درون گریستم دوباره به هوای این دوسالی که دلم در طلبش بود و بهش نرسیدم دو تا خطِ موازی کشیدم که یادم بمونه آخرِ راه عشقِ پاک جداییه با یه ترم عقب افتادگیه تحصیلی و یه دنیا غمباد بالاخره فارغ التحصیل شدم تمام دلم به معدل بالا و بورسی خوش بود که از یکی از دانشگاههای کانادا گرفته بودم همه چیو ول کردم و رفتم خارج از کشور با اینکه هزینه هامو بورس پرداخت میکرد اما از اونجایی که هیچ پشتوانه ای نداشتم مجبور شدم همپای ادامه تحصیل کار هم بکنم بالاخره با مدرک دکتری و بعد از چندین سال دربدری تو کشورِ غریب برگشتم به وطن حالا دیگه اونقدری سرمایه داشتم که بتونم یه خونه ی بزرگ و یه ماشین خوب و لباسای مارک دار بخرم اما در عوضه این همه سال گوشه گیری و یجورایی تارِکِ دنیا شدن دیگه خودمو گم کرده بودم جوونیمو عشقمو دنیامو یه مدت توی یکی از دانشگاههای آزادِ گمنام مشغول به تدریس شدم همزمان هم چنتا مقاله نوشته بودم و روی چنتای دیگه کار میکردم کم کم عضو هیئت علمی شدم و از همونجا برای دانشگاه شریف که خودم یه زمانی دانشجوش بودم درخواست دادم از اونجایی که برای رشته ی تحصیلی و سوابقِ من مدرسِ عالیتر نبود خیلی زود درخواستم پذیرفته شد با اینکه تنها استادِ مردِ مجردِ دانشگاه محسوب میشدم اما به جز چنتا تهدید و اولتیماتوم کسی نتونست چیزی بهم بگه وجودِ من برای اون دانشگاه ارزشمندتر از قوانین بود منم بعد این همه سال اتمام حجت کردم که با کوچکترین اعتراض دوباره از اونجا میرم دیگه حرفی پشت سرم زده نشد هنوزم که هنوزه توی همون دانشگاه درس میدم اما اما زندگی نمیکنم ـ مرد دستی به ریشهای سفیدش کشید و با صدای آرومی ادامه داد از هر کسی که دوست داری اسمم رو بپرس تا بدونی بهت دروغ نمیگم پسرجون زندگی نه پوله نه خونه ی بزرگ و نه درآمدِ عالی زندگی نه فقره نه بیچارگی و مکافات همه ی اینا سختی ها و آسونیهایی هستن که میان و میرن مرد با نگاهی پژمرده به خطهای ریز درشت صاف و کجِ روی دیوار که گاهی از سرِ دلخوشی و گاهی از سر بیچارگی حَکِشون کرده بود خیره موند این همه سال گذشت و نفهمیدم خلا بزرگ و عقده ی عظیم زندگیم نه پوله نه مادیات خلا زندگیه من عشق بود خلا زندگیم یه خانواده ی خوشبخت بود اشتباه زندگیم این بود که این همه سال بخاطر یه عشقِ ناکام چشممو به روی همه چیز بستم زندگی که توش عشق نداشته باشه تلخ تر از زهر و سردتر از مرگه پسرِ غریبه که خیلی وقت میشد میومد پای دیوارو به خطهای ریز و درشت توجه نشون میداد اینبار از پیدا شدن اتفاقیه صاحبِ آشفته حالشون و شرح ماوقَعِ زندگیش بغضِ آشکاری رو تو وجودش حس کرد عمق چشمای مرد که حالا انگار تو دهه ی ۶۰ زندگانیش بود چیزی میدرخشید و صداقتی توی حرفاش بود که اونو بشدت غمگین میکرد با ناراحتی یه نگاه به خطهای فراوون روی دیوار انداخت و زمزمه کرد چرا از نو شروع نمیکنین شما که الان همه چیز دارین خونه پول ماشین شغل عالی هیچ وقت برای شروعِ دوباره دیر نیست مرد در حالیکه نگاهش رو از دیوار پرخط میکند با آهی از حسرت جواب داد جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را بجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را کنون با بارِ پیری آرزومندم که برگردم به دنبالِ جوانی کوره راهِ زندگانی را ـ با استناد به زندگی یکی از اساتید دانشگاه شریف جناب نجوا این داستان رو با احترام به قلمی که ازتون خوندم تقدیم شما عزیز میکنم این قافله ی عمر عجب میگذرد کسی که با عشق زندگی کرد چه یک روز چه صدسال برگ برنده ی عمرشو بُرده نوشته
0 views
Date: March 2, 2020