باهام میاوردن، که اسمش رضا فیلم سکسی بود. آخرشم، هم سلولیم شد.چند ساعت
از مستقر شدنم نگذشته بود، که یه آدم سبیل کلفت بهم گفت:- پسر! پاشو سکسی برو برا کوروش خان یه لیوون
آب شاه کس ور دار بیار.- ببخشید وظیفه ی من آب آوردن
برا کسی نیست.مشتشو برد عقب که کونی منو بزنه، که یه کسی بهش گفت: منوچ مشتتو بنداز. برو خودت وردار بیار.همین
که جنده منوچ رفت، یه زندانی اومد پیشم و گفت: گور
خودتو کندی. می دونی کوروش خان پستون کیه؟؟؟- خب هرکی باشه، حق نداره به کسی دستور بده.- داداش از ما گفتن
بود.اینو گفت کوس و رفت.روز بعد موقع ناهار یکی از اون
گردن کلفتا دست کرد تو غذامو بیشترشو برداشت. سریع بلند شدم و گفتم: بذار سر جاش والا…- والا چی جوجه فکلی؟نه راه سکس داستان پس داشتم، نه
راه پیش…تو فکر بودم که چی باید بگم، ایران سکس که صدایی
از پشتم اومد: کاری به کارش نداشته باشین.تا اینو گفت یارو گفت: چشم کورش خانبعد فوری غذامو گذاشت سر جاشو رفت. بعد کورش خان بهم اشاره کرد که برم پیشش.یه مرد درشت هیکل و تقریباً مسنی بود. سر و وضعش مرتب بود و صورتشو سه تیغ کرده بود.- بشیننشستم و گفتم: بفرمایید.- ببین مهرت نشسته به دلم. اگه می خوای کسی اذیتت نکنه، بیا تو سلول من.- ممنونم اما من می تونم از خودم مواظبت کنم.- باشه جوون. هر جور راحتی اما در سلول ما همیشه به روت بازه. هر وقت خواستی بیا.همون شب اول ازم خواستن برم دفتر رئیس زندان. نمی دونستم چرا موقع رفتن همه بهم نیشخند می زدن. همین که رسیدم دم سلول کورش خان یکدفعه دستمو گرفت و به نگهبان گفت: این هیچ جایی با تو نمیاد.- آخه کورش خان رئیس دستور دادن.- به رئیست بگو امشبم با همین سگایی که پرورش داده سر کنه.با گفتن این حرف، نگهبان رفت و رضا رو با خودش برد.بعد کورش خان رو کرد به منو گفت: چرا داری لج بازی می کنی؟ می دونستی الان می خواستن کجا ببرنت؟- رئیس اینجاس. حتماً کار مهمی داشته.- خیلی خوش خیالی داداش. به نظرت با یه پسر خوشگل و سفیدی مثل تو این وقت شب چه کار مهمی می تونن داشته باشن؟؟؟همون لحظه چشام 4 تا شدن!!!بعد گفت: هنوزم نمی خوای بیای تو سلول ما؟؟؟نمی تونستم دیگه به کسی اعتماد کنم. یعنی این خودش داره برای رضای خدا بهم کمک می کنه؟؟؟ نه امیر آقا، اینم دنبال یه چیزی هست… شک نکن…- ممنون اما ترجیح می دم تو همون سلول بمونم. بازم ممنون که کمکم کردید.یه لبخندی زد و گفت: امان از دست شما جوونا…وقتی رفتم تو سلولم از یکی از زندانیا درباره ی شخصیت کورش خان پرسیدم، که گفت: تا حالا که من اینجا بودم، از ایشون فقط جوون مردی دیدم و تا جایی که تونسته نذاشته حق کسی خورده بشه. برا همینم همه قبولش دارن و به عنوان پیش کسوت اینجا می شناسنش. از وقتی که اومدی خیلی بهت توجه کرده ها!!! ناقلا چی کار کردی؟؟؟- هیچی… راستی اون منوچ چی؟- منوچ بی مخو می گی!!! اون نوچه ی کورش خانه… بی آزاره… اگه زبون داشته باشی می تونی بچرخونیش… بعد رفتم تو سلولمو یه گوشه نشستم. باید خیلی حواسمو جمع می کردم. نمی خواستم اجازه بدم، دوباره کسی ازم سوء استفاده کنه.همون موقع اون کشو از تو جیبم در آوردم و بوش کردم. منو داشت می برد به اون روزای زیبا. یه نفس عمیق کشیدمو اونو به سینم چسبوندم. نمی دونستم چرا اما یه آرامش خاصی بهم میداد، که می تونستم باهاش روح خودمو سبک کنم و پروازش بدم. اونقدر بالا ببرمش که دیگه زمینو همه ی کثیفیاشو فراموش کنم. اونجا می تونستم دوباره عشقمو ببینم. عشقی که تو قلبم جاودانه شده بود…اونجا دوباره بهارمو به آغوش می کشیدم و نوازشش می کردم. دیگه اون موقع هیچی نمی خواستم. چون همه چیز داشتم. فقط… فقط می ترسیدم!!! از این که کسی زیر پامو بکشه و دوباره به زمین سقوط کنم. چند شبی بود، که اینجوری شده بودم. یعنی برای خواب شب له له می زدم و صبح با اکراه بلند میشدم. وقتی به زمین برمی گشتم، حس می کردم غریبه ای هستم که منتظر برگشتن به دنیای خودشه…همین جوری تو عالم خودم بودم، که با صدای گریه ای به خودم اومدم. رضا بود. سریع اومد تو سلول، رفت تو تخت و خودشو زیر پتو قایم کرد. خیلی شدید گریه می کرد.خیلی دلم براش سوخت. چون آخه کم مونده بود همین بلا سر من بیاد. یاد اون ساندویچی افتادم. کسی که به خاطرش مجبور شدم تمام دوره ی دبیرستانمو با زجر سپری کنم، تا شاید بتونم تاوان تجاوزشو پرداخت کنم…حدود یه ساعت گذشته بود، که رضا آروم تر شد. پسر خوشگل و جوونی بود. آروم کنارش نشستمو گفتم: درکت می کنم… همین بلا تو 7 سالگی سر من اومده…با گفتن این حرف، یه لبخند تلخی زد و اومد تو بغلم. داشتم از بوش خفه میشدم!!! انگار شسته بودنش!!! اما تحمل کردم…یکم که گذشت، تقریباً به حالت عادی برگشت.بعد یکم آروم کردنش، گرفتیم خوابیدیم.روزها از آشنایی من و رضا می گذشت و هر روز صمیمیتمون بیشتر میشد اما خیلی حواسم بهش بود…تو این مدت بهم گفت که به خاطر ساده لوحی سرش کلاه گذاشتنو پولشو بالا کشیدن. کلاً به نظر شخصیت مظلومی میومد و یه جور سادگی خاص تو چشاش موج میزد. شاید همینم باعث شده بود، تا اونقدر تو این مدت کوتاه باهم صمیمی بشیم. کورش خان هم بعد از اون شب دیگه کاری به کارم نداشت اما نفهمیدم چرا…شبای آخر داشتن نزدیک میشدن…یکی از همون شبا، رضا اومد پیشم نشست و گفت: قولت که یادت نرفته؟؟؟ قرار بود امشب داستانتو برام تعریف کنی…- نمیشه امشبم بی خیال بشی؟؟؟ر: آخه هرشب داری همینو میگی… آخه تا کی؟؟؟ خیلی وقت نمونده ها!!!- خب باشه اما امشب یه کوچولو تعریف می کنم. قبوله؟ر: باشه… شروع کن که آماده م…- مممم… ماجرای من از کلاس سوم دبیرستان شروع میشه. همون زمانی که واقعاً احساس تنهایی می کردم و با هیچ دختری رابطه ی دوستی نداشتم. زندگیم واقعاً سخت شده بود. خودم افت خیلی شدیدی تو وضعیت درسیم احساس می کردم. کارم فقط دعوا با خودم بود. یه عالم خیلی پیچیده ای برا خودم تو ذهنم درست کرده بودم. عالمی که واقعاً آرزوی زندگی توشو داشتم.رضا: خب پسر به این خوشگلی!!! چرا با هیچ دختری دوست نشدی؟؟؟یه خنده ی تلخی زدم و گفتم: برا اینکه باید تاوان گناه بقیه رو که تو گذشته انجام داده بودنو پس می دادم.ر: من که دارم گیج میشم!!! یکم کامل تر توضیح بده دیگه…ماجرای اون ساندویچی رو براش تعریف کردم. یکم سکوت کرد. بعد گفتم: مشکل اصلی من دختر داییم بود، نه این…اون موقع من بچه بودم و اصلاً مفهوم این قضیه رو نفهمیدم و زود فراموشش کردم اما اون فامیلمون…ر: بابا کشتی منو… مگه داری فیلم تعریف می کنی!!!! بگو دیگه…- باشه… این ماجرا برمی گرده به زمانی که کلاس چهارم بودم. در واقع یه جور سوء استفاده ی دیگه از نفهمیه من… منو وسیله ای برا ارضا کردن خودش کرده بود. حالا این هیچی، همیشه هم سرم منت می ذاشت که دارم خیلی بهت حال میدما!!!! جوری که واقعاً بهم تلقین شده بود. تو ذهنم تصویر یه فرشته ازش داشتم.ر: مگه چند سالش بود؟- چهار، پنج سال ازم بزرگ تر بود.اون موقع هر کدوممون تو یه شهرستان زندگی می کردیم و گهگداری گذر خونواده هامون به هم میافتاد.البته مشکلاتم از اون موقعی شروع شد، که دوستام جلق زدنو سکس بازیو بهم یاد دادن. والا که قبلش فقط دستمالیش می کردم. برا اون سراسر لذت بود و برا من کنجکاوی…عاشق این بودم، که خوب نگاش کنم، برا دوستام تعریف کنم و افاده بیام!!!!!!!!روزگار همین جور گذشت، تا اینکه از تهران کوچ کردیمو اومدیم اینجا…یه دوسالی فکر می کنم، گذشته بود. من خیلی خوش حال بودم، که دارم برا همیشه میرم پیش فرشتم و تو عالم بچگی هزار جور نقشه و خیال تو سرم پرورونده بودم…خلاصه این خانوم که بحران های اولیه ی بلوغ رو پشت سر گذاشته بود، بدون توجه به نیازای من دست رد به سینم زد و از سرش بازم کرد.آخه می دونی بدبختیم چی بود!!! اینکه اونجا هم مظلوم نمایی می کرد!!!!! می گفت: معلماشون انقدر از عذاب این کار تو گوششون خوندن که دیگه جرئت نداره!!! جالب اینجا بود که تونسته بود منو هم متقاعد کنه که این کارا بده!!!! تا حدی تونسته بودم، با جلق زدن خودمو کنترل کنم و به قول ایشون، به کیفر جهنمی مبتلا نشم!!! تو این مدت، دوست صمیمی ایشون شده بودم و این خانوم تمام ماجراهایی که با دوست پسراش اتفاق میوفتادو برام تعریف می کرد…گذشت و گذشت تا اینکه اومدم دبیرستان. یواش یواش داشت چشم و گوشم باز میشد!!! تازه داشتم می فهمیدم، که این فرشته چه عفریته ای بوده!!! حس انتقام تو وجودم شعله می کشید.سال دوم بودم. یه روز که تو خونه مون باهاش تنها بودم، شروع کردم به تهدید کردنش…هیچی بهم نگفت. فقط گوش کرد…فکر کردم، تونستم راضیش کنم. خواستم برم بغلش کنم، که صدای هق هقشو شنیدم. خیلی تعجب کردم.- برا چی گریه می کنی؟؟؟هیچی نگفت. یکم صبر کردم، بعد خودش گفت: امیر… منو می بخشی؟؟؟خشکم زد!!! چند دقیقه سکوت کردم، بعد گفتم: یه چیزیو می دونستی؟؟؟- چی؟امیر: اینکه نفهمیدم این چند سال چه جور گذشت…- امیر خیلی وقتا خواستم صحبتشو پیش بکشم اما اون عزت نفست نذاشت. اون سخاوتی که تو این مدت از خودت نشون دادی نذاشت. هیچ چیز نذاشت. همه چیز بهم فشار میاوردن تا سکوت کنم.ا: من زود بزرگ شدم و عالم بچگیمو راحت از دست دادم. با عقل ناقص خواستم کارای آدم بزرگا رو انجام بدم و این منو زد زمین…گریه هاش شدیدتر شد. با هق هق گفت: یه چیزیو می دونستی… اون همه درد دل کردن، فقط بهونه بود. برا اینکه کنارت باشم و تاجایی که بتونم ازت مواظبت کنم تا شاید بتونم کمی از اشتباهمو جبران کنم. امیر خیلی سعی کردم کاری بکنم تا حرف دلتو بهم بزنی اما بازم اون غرور و عزت نفست مانع شد. برا همین روشمو عوض کردم. تا حالا به اون حرفایی که بهت زدم، فکر کردی؟؟؟ بیشترشون، فقط برا این بود که کمی دخترا رو از چشت بندازم تا وقتی که کمی عاقل تر بشی…چشام پراشک شد و گفتم: درد دل!!!! چه واژه ی غریبی… تا جایی که یادم میاد هیچ کیو نداشتم. همیشه همه چیو میریختم تو خودم. اون وقتایی که یکیو می خواستم گرمای شونشو بهم هدیه کنه و سنگ صبورم باشه، تنهای تنها بودم. با اون بچگی دریای غم بودم و از هرچیزی پر شده بودم. حالا واقعاً دوست داری بشنوی؟؟؟ از زندگی پسر بچه ی راهنمایی که شاید خیلی بیشتر از سنش می فهمید. از پسر بچه ای که هرشب با یاد اون قوسای بدنت و نوازشات به خواب می رفت و تو خواب باهات بازی می کرد.پسربچه ای که شاید بعضی روزا به خاطر فشارایی که بهش اومده بود، 6 نه 7 بار خود ارضایی می کرد و هیچی از عوارض اون نمی دونست و فقط از روی اعتیاد و سبک شدن به اون پناه می برد. کسی که اگه ترس از جهنم نداشت، شاید صد بار خودشو دار میزد…بازم میخوای بدونی؟؟؟ از پسربچه ای که ازت تصویر یه فرشته تو ذهنش داشت و به مرور تصویرت به یه عفریته تبدیل شد. کسی که بدست آوردنت براش یه عقده شده بود و فقط می خواست انتقام بگیره. نه از تو… از همه… از همه ی کسایی که تو بچگی اون همه بلا سرش آورده بودن… همه ی کسایی که از نفهمیش سوء استفاده کرده بودن… حتی از اون خدا… از اون خدایی که بنده شو بدون هیچ پناهی ول کرده بود… از اون خدایی که اگه چند دیقه، فقط چند دیقه خودشو جای اون بچه تصور می کرد شاید از خلقت آدم پشیمون میشد…یا از اون زندگی تو رویاهام برات بگم؟؟؟ که شاید نصف روزمو تلف می کرد. فکر می کنی برا چی؟؟؟ چون عقده اییم؟؟؟ نه… چون راه دیگه ای برا فرار از واقعیت بلد نبودم. واقعیتی که اگه باهم چشم تو چشم میشدیم، کارم ساخته بود. آخه مگه نمیدونی؟؟؟ خدا فقط زورش به آدم ضعیفا میرسه!!!! خدایی که اون همه گریه رو تو سجده هام ندید… اون همه شب زنده داریمو ندید… اون پدر و مادری که پسرشونو فراموش کردن ندید… مگه من با بقیه ی دوستام چه فرقی داشتم؟؟؟ وقتی اونا خاطرات رنگارنگشونو برا هم تعریف می کردن، منم از اون همه عقده می گفتمو از اون زندگیه خیالیم که آرزوشو داشتم. جوری که همه بهم قبطه می خوردنو آرزو می کردن جام بودن، در حالی که خودم… خودم بدبخت تر از همشون بودم….همون لحظه بغضم ترکید…با هق هق گفتم: اصلاً تحمل شنیدن این حرفا رو داری؟؟؟ می تونی فقط برای چند لحظه خودتو جای من تصور کنی؟؟؟بعد سرمو رو دستام گذاشتمو زدم زیر گریه…اون همه دردی که از خیلی وقت پیش سعی می کردم ازشون فرار کنم، فوران کرده بودن…چند دقیقه سکوت برقرار شد.داشتم بدبختیای خودمو تو ذهنم دوره می کردم، که گفت: امیر تا حالا شده از خودت بپرسی اون دختر بچه این مسائلو از کجا می دونس؟؟؟ واقعاً نمی دونی چه بلایی سرم آوردن اما این حرفایی بود، که خیلی وقت پیش باید بهم می گفتیم. حالا اگه فکر می کنی با چند دیقه خوشی با من می تونی بر اون مسائل سرپوش بزاری، من مشکلی ندارم. تصمیم با خودته…اصلاً دیگه نمی تونستم تو روش نگاه کنم. آروم رفتم گیتارمو برداشتمو شروع کردم به نواختن یه آهنگ غمگین. تا اون موقع گیتارم اون همه درد رو به خودش ندیده بود. اشکام داشتن جاری میشدن، فقط به خاطر خودم و اون همه مصیبت!!! افکارم با نوتای گیتار قاطی شده بودنو آشفتگی خاصی ایجاد کرده بودن. چرا درموردش اون جوری فکر کرده بودم؟؟؟ چرا می خواستم انتقام اون همه عقده رو ازش بگیرم؟؟؟ چرا دقیقاً داشتم مثل اون ساندویچ فروشه برخورد می کردم؟؟؟ مگه نمی گفتم اون آدم کثیفیه؟؟؟ یعنی منم مثل اون شدم؟؟؟ نه!!! دوست ندارم مثل اون باشم…آهنگ تموم شد. سرمو که بالا آوردم رفته بود و منو با همه ی غصه هام تنها گذاشته بود…حرفای اون روز باعث شده بود، به خودم بیام. پشت سرمو نگاه کنمو ببینم تا حالا راهو چی جوری اومدم. چجوری دارم میرم و آخرش کجا رو می خوام بگیرم…تا دو هفته تو خودم بودم. همش داشتم حسرت این همه مدتو که الکی سوزونده بودم، می خوردم اما خوش حال بودم که یه آبجی پیدا کرده بودم که از این به بعد هوامو داره…وقتی خونشون زنگ زدم، مادرش بهم گفت که برا ادامه تحصیل رفته خارج…با شنیدن اون حرف دوباره تو خودم شکستم…- کی رفت؟؟؟- همین هفته ی پیش.- چرا انقدر زود؟؟؟- والا امیر جون منم نمی دونم. چند وقتی بود که براش بورسیه اومده بود اما منو داییت هرکاری کردیم، نتونستیم راضیش کنیم بره. تا اینکه فکر می کنم دو هفته پیش بود که یکدفعه خودش هوای رفتن کرد. تو نمی دونی چش شد؟؟؟- نه… ممنون که بهم گفتید.رضا، اون موقع بازم زمین خوردم. تو این مدت همش به خودم وعده میدادم که با اون همه چی درست میشه اما بازم نشد. دختری که شاید تا چند وقت پیش همش خوابشو میدیدم، برا همیشه از پیشم رفته بود. کاش اون روزم ساکت میموندمو چیزی نمی گفتم. حالا رفتن اینو کجای دلم جا می دادم. همیشه همین جوری بود. هر وقت فکر می کردم همه چی داره درست میشه، خراب میشد…همین دیگه…رضا: خب بعدش بالاخره با کسی دوست شدی یا نه؟؟؟- راستش بعد اون ماجرا خیلی بهم ریخته شدم. یه جوری خودمو گم کردم. آخه شوخی نبود اون همه سال به امید یه چیز پوچ بگذره. تو اون موقعیت می ترسیدم با کسی دوست بشم، که با احساساتش بازی کنم و برنجونمش. حالا فهمیدی چرا گفتم باید تاوان اشتباه یکیو پس می دادم؟؟؟رضا: تو اون سن خیلی باید سختی کشیده باشی…یه نیشخندی زدمو گفتم: سختیش تازه از اون موقعی شروع شد که حقیقت گذاشت یه چشمه از زندگیمو ببینم!!!!ر: بعد این قضیه از جلق زدن متنفر شدی؟؟؟- کاش اون چیزی بود، که تو می گفتی. از خودم متنفر شدم!!!ر: خب تونستی ترکش کنی؟؟؟- آره!!!! انقدر راحت بود که دویست بار ترکش کردم!!! مگه الکی بود؟؟؟شاید بشه گفت شبیه یه باتلاق میموند که هرچقدر بیشتر سعی می کردم ازش بیرون بیام، بیشتر فرو میرفتم!!!! تازه می دونستی اون موقع چقدر فشار روم بود؟؟؟ راه دیگه ای هم برا آروم شدن بلد نبودم. کمرمو خم می کرد اما چاره ی دیگه ای نداشتم…رضا: خونوادت چی؟ چیزی نفهمیده بودن؟- اونا زیاد بهم اهمیت نمی دادن و درگیر مسائل خودشون بودن. البته تا جایی که می تونستمم جلوشون ظاهرو حفظ می کردم.ر: خب بعدش چی شد؟؟؟- هرچقدر خواستم همه چیو بهتر کنم، بدتر شد. تاجایی که دیگه مجبور شدم برم پیشه یه روان پزشک. از اونجا به بعد دیگه یواش یواش تونستم دوباره خودمو پیدا کنم. بفهمم از زندگیم چی میخوام و آروم آروم رو پام وایسم.ر: خب خدا رو شکر اما همه ی اون سختی ها باید ازت یه مرد ساخته باشه دیگه!!!!!یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: باید می ساخت اما یه درساییو ازش دیر فهمیدم. شاید اصلاً همه ی اونا فقط به خاطر فهموندن یه چیز به من بود اما حیف… اما حیف که به خاطر سطحی نگریم به عمقش نرفتم و از همین جا خوردم…ر: منظورت چیه؟؟؟- حالا به وقتش می فهمی…ر: باشه… راستی با هیچ دختری دوست نشدی؟؟؟یه خنده ای زدمو گفتم: داداش تازه داستان من از همین جا می خواد شروع بشه!!!!ر: هی می گما این مسائل چه ربطی به زندان اومدنت داره!!!! نگو بهم وابستن!!!! به به!!! من میمیرم برا داستانای عشقی. خب بگو…با یه لبخند گفتم: الان بقیه صداشون درمیادا!!!! دیگه برام نای حرف زدنم نمونده. بقیش فردا…ر: باشه اما فقط یه سوال دیگه، تو این مدت دوست صمیمی چیزی نداشتی؟؟؟- یه دونه داشتم، آرش، حاضر بودم جونمم براش بدم. خیلی با حال بود. از وقتی که اونجا کوچ کرده بودیم، هم تختی مدرسه و همبازیم شده بود اما درباره ی این مشکلام چیزی نمی دونست. وقتی سال اولو تموم کردیم، کوچ کردن رفتن رشت و بعد از اون دیگه با کسی صمیمی نشدم.ر: این کشی که دستته چیه؟بازم خندم گرفت: اینم قضیه داره!!!! حالا به وقتش!!! حالا اجازه هست بخوابم؟؟؟ر: باشه اما یادت باشه که امشب فقط پیچوندیما!!! بگیر بخواب… شب خوش…ادامه دارد…