این داستان ادامه ی تا ابد دوستت خواهم داشت است که چندین سال پیش اتفاق افتاد ترانه هستم 24 ساله دانشجوی ترم دوم ارشد در تمام این سالها که ندیده بودمش هیچ مردی به چشمم نمی امد چند بار سعی کردم با کسی اشنا شوم تا هم یاد و خاطره او از ذهنم برود و هم به این حجم از تنهایی ام پایان دهم اما نتیجه هر بار اسفناک تر بود دوستانم هر کدام به نوعی سعی داشتند این مجردی غم ناک مرا از بین ببرند یکی از آنها که تازه نامزد کرده بود بگذارید به او مونا بگوییم اصرار زیادی داشت تا من را با دوستان همسرش اشنا کند مونا دختر پر شر و شوری بود از آنها که در نگاه اول هر فکری ممکن است راجع به آنها بکنید ولی وقتی مدتی کنارش وقت می گذراندید می دیدی که فقط ظاهرش اینقدر بی مهاباست دلتنگی من بعد از گذشت 5 سال از اخرین دیدار با محمد رادمهر مرد محبوبم نه تنها کمتر نشد بلکه با هر خبری که از طریق شبکه های اجتماعی از او به دست می اوردم بیشتر هم میشد آخرین چیزی که می دانستم این بود که برای زندگی در کنار پسرش برای همیشه راهی المان شده است گاهی به شدت ازش متنفر می شدم می گفتم از احساسات و جوانی بیش از حدم سو استفاده کرده ولی وقتی یاد آن چشم های عسلی غمگینش می افتادم تمام خشمم فروکش می کرد روزها و ماه ها از پی هم می گذشتند و من تنها با عکس های او سر میکردم حتی جرات نداشتم مستقیما با او تماس بگیرم اگر صدای مرا در تلفن نمی شناخت چه می مردم دیگر تصور کنید اگر سیلی از نصیحت های کلیشه ای را حواله ام می کرد چه می شدم روز های من فقط وقت گذراندن با دوستانم بود به خصوص مونا که به علت روحیه شادش حداقل مدتی از افکار محمد در می آمدم اردیبهشت ماه مراسم عروسی مونا در یکی از بهترین باغ تالار های شهر برگزار شد علیرضا همسرش از خانواده ای بسیار مرفه بود می دانستم مقطعی از تحصیلش را در خارج از کشور گذرانده است من و 3 ساقدوش دیگر همه لباس هایی یک شکل به رنگ صورتی با تاج سفید و ارغوانی داشتیم ساقدوش های علیرضا همه دوستان مجرد او بودند که مونا بسیار اصرار داشت در این شب عاشقانه ای برایم رقم بزند به قدری در تالار رقصیده بودم که نای ایستادن نداشتم قسمت اول عروسی کاملا خانم ها و اقایان جدا بودند فقط ساقدوش های اقا برای عکس گرفتن به قسمت خانم ها می امدند قرار بود بعد از مراسم به خانه پدری علیرضا برای قسمت مختلط جشن برویم نمی خواستم بروم بی نهایت خسته شده بودم و حوصله رقص نور دود الکل و مسخره بازی های شبانه را نداشتم شاید چون تنها بودم تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم برگردیم ولی اصرار مونا باعث شد به خانه پدر علیرضا برویم ساعت بود و من کلافه و خسته برای به دست اوردن دل بهترین دوستم روی صندلی کنار در تراس نشسته بودم مه و دود سیگار و تاریکی فضا مانع دید واضحم می شد دختر و پسرها می رقصیدند گاهی یکی به سمتم می امد ولی بعد از دیدن بی محلی من می رفت ناگهان حسش کردم مثل وقتی19 ساله بودم دقیقا می فهمیدم چ زمانی هست و کی نیست از جایم بلند شدم با بی تابی اطراف را نگاه کردم حتما اشتباه کرده بودم چرا باید این جا باشد دستانی به دورم حلقه شدند نمی خواستم برگردم بوی بدنش مگر می شود اشتباه کنم من 5 سال به فکراین آغوش خوابیده بودم تمام جراتم را جمع کردم و برگشتم پیر شده بود شکسته شده بود همان چشم های عسلی بی انتها بدون اینکه بفهمم کجا هستم لب هایم را بر لبانش گذاشتم تعجب نکرد به ارامی با من همراهی می کرد صدای پسری ما را از هم جدا کرد دیدی نمی خواستی بیای گفتم ضرر می کنی پسری قد بلند و چشم عسلی این ها را به کنایه به محمد گفت می شناختمش بارهای عکسش را در فیس بوک دیده بودم شایان پسر محمد بود محمد به نظر خجالت زده می امد خودش را از من جدا کرد شایان اما سرحال به نظر می رسید کمی بعد به سمت علیرضا رفت و با گرم صحبت شد چرا های زیادی طی این سالها اماده کرده بودم که ازش بپرسم ولی الان فقط می خواستم دستش را بگیرم و در آغوشش فرو بروم کنار گوشم زمزمه کرد این دلتنگی هر روز منو کشت هرجا که رفتم هر زنی که دیدم فقط دلم پشت درهای اون کلاس جامونده بود اشک هایم سرازیر شده بود اگر در این لحظه دنیا تمام می شد دیگر مهم نبود ادامه نوشته
0 views
Date: August 15, 2019