قسمت قبل ابتدا خدمت دوستان عزیزی که قسمت قبل را نقد کرده بودند عارضم ماجرای تا ابد دوستت خواهم داشت در سال 90 رخ داد کلنجار رفتن با خودم و غم تنهایی باعث شده بود مدتی نتونم اون خاطره با کسی در میون بگذارم اصراری بر باور شما نیست نمی خواهم چیزی رو توجیه کنم نمی خواهم چیزی رو اثبات کنم از دلم می نویسم برای آنکه با دلش بخواند دو هفته از عروسی مونا می گذشت برای من ولی زمان متوقف شده بود تمام این سالها انتظار در نهایت به چه ختم می شد محمد آن شب حتی شماره تلفن من را هم نگرفت دوستانم می گفتند او می خواهد تو فقط برایش باشی و خودش با همه باشد احساسش جدی نیست و هرچه که فکرمی کردند به صلاحم است می گفتند تا فکرش را از سرم بیرون کنم بخش منطقی وجودم می گفت ما آینده ای با هم نداریم ولی آینده چیست مگر نه اینکه از اکنون تا دقیقه ای دیگر هم آینده است روز یکشنبه فیسبوکم را چک کردم پیام دوستی اش را دیدم قبلا فقط شایان در فیسبوک جز دوستانم بود و از طریق صفحه او عکس های محمد را میدیدم قبول کردم هر کسی به جای من بود با خودش می گفت او همه هوس بازی و کیف دنیا را کرده و الان برای این آمده که با من بازی کند علاقه دختر جوان به مردی به آن سن باید هم بهش غرور بدهد ساعت 7 بعدازظهر یکشنبه پیامی از طرفش در صفحه ام امد الان میای ببینمت جواب دادم کجا بیام تلفنم زنگ خورد شماره اش را حفظ بودم ولی او شماره من را نداشت تعجب کردم سلام نیم ساعت دیگه میام دنبالت خونتون پلاک 48 بود آره باشه نمی خواستم بی نهایت احساساتی رفتار کنم ولی این من بودم و کاریش نمی شد کرد همانطور که حس می کردم طبق سلیقه اش باشد لباس پوشیدم و منتظرش شدم ماشین سفیدش راس جلوی در خانه مان بود ضربان قلبم با بوییدن عطر همیشگی اش تندتر میشد پیاده شد و در را برایم باز کرد بدون حرف به سمت مقصدی نا معلوم رانندگی کرد نگاهم به صورتش دوخته شده بود دستش را بلند کرد و دستم را گرفت و بوسید خیابان ها راکه پشت سر گذاشت فهمیدم که قرار است به خانه اش برویم ادرسش را داشتم توی کوچه ماشین را متوقف کرد پیاده شدم که به سمت خانه اش بروم لبخندی زد و گفت از این طرف بیا و جهت مخالف را نشان داد کوچه ی فرعی پر از درخت بود و جایی خارج از دید یک کافی شاپ کوچک تاریک بود تعجبی نداشت که تا حالا ندیده بودمش رو به رویم نشست پرسید با کسی نیستی اشک در چشمانم حلقه زد با خشم جواب دادم چطور می تونم همه نمی تونن مثل تو بی رحم باشن که بگذارن برن نفس های عمیق می کشید مثل آهی که از سوزش قلب سر چشمه بگیرد می خوای با من باشی همیشه می خواستم خودت می دونی گفت با شایان حرف زدم اون مشکلی نداره همه چیز برای من مثل خواب بود بخش رمانتیک زندگی خودم را تموم شده می دونستم و الان مثل ققنوسی بودم که از خاکستر خودش دوباره متولد میشه استعاره مسخره ایه ولی در اون لحظه فقط همین حس رو داشتم روزها می گذشت و من و محمد با هم بودیم سینما می رفتیم با ماشینش تو خیابون ها دور می زدیم یا مسیر های خلوت را پیاده می رفتیم از اینکه دانش اموزانش ما رو ببینند نگران بود چون نسبتا معلم سرشناسی بود هیچ وقت بیشتر از بوسه پیش نمی رفت مادرم متوجه تغییر رفتارم شده بود حدس هایی می زد ولی چون همه خانواده افسردگی من رو دیده بودند کسی شکایتی از وضع الان نداشت بودن محمد در زندگیم شاید اون معجزه ای بود که هرکسی منتظرشه وقتی توی روزمرگی لحظات خاکستری گرفتار شدی ولی خیلی ناگهانی همه چیز طلایی میشن حتی گاهی با مونا و شوهرش 4تایی بیرون می رفتیم بیرون شهر باغ داشت وقت هایی که کلیدش دست شایان نبود من و دوستام با دوست پسر یا شوهراشون به همراه محمد اونجا میرفتیم دوران خیلی هیجان انگیزی بود زمزمه هایی می شنیدم که من به خاطر پول محمد پیشش موندم یا از اون جایی که خبر ها بلاخره یک جوری پخش می شوند بعضی از افرادی که محمد را می شناختند به خاطر من ارتباطشون را باهش کم کرده بودند عرف جامعه ما متاسفانه پذیرای عشق ما نبود شب تولدش مهمونی گرفتیم و دوستان نزدیک من و محمد را دعوت کردیم کیک خوشگلی سفارش دادم شام خوردیم و مهمون ها یکی یکی رفتند من برایش گردنبندی گرفته بودم پلاک ترکیب اسم هامون می دونستم نمیندازه ولی دلم می خواست داشته باشدش مشغول تمیز کردن خونه بودم که دستم را گرفت و به سمت خودش کشید توی چشم های من خیره شده بود لب های صورتی قشنگش روی لب هام گذاشته شدند دستانم دور گردنش حلقه شد گره کراواتش را شل کردم مزه الکل را همراه با بوسیدنش در دهانم حس کردم دوست نداشتم و می دونست ولی چون شب تولدش بود نمی خواستم سخت گیری کنم توی بغلش همیشه همون دختر نوجوون می شدم همونی که چند سال بعد رفتنش دفن شده بود توی اعماق وجودم سرم رو توی گردنش کردم و بوسیدم دستش پایین تر رفت سینه مو فشارداد کنار گوشش آههههه کشیدم صورتمو جلوی صورتش گرفت و گفت نمی تونم ببینم مال کس دیگه ای بشی رفتم که نبینم عاشق شدن و رفتنت رو تو مثل یک بز کوچولوی بازیگوش می موندی که سرحال و شاداب دامنه های پر پیچ و خم کوهستانو بالا میره ولی من اون قوچ پیرم که دیگه توان نداره واگه همراه اون بشی ممکنه هردو از کوه پرت بشن عجیب به نظر میاد ولی اون لحظه با چشمانی پر از اشک جوری این حرف رو زد که بهش ایمان داشتم نمیدونم تاثیر الکل بود یا حقیقت رو می گفت ولی من اینقدر عاشقش بودم که به این چیزها اهمیت ندم دکمه های پیراهنش رو باز کردم من رو روی مبل خوابوند و رویم خیمه زد دستش را از زیر دامن بالا برد و شرتم را در اورد می خواستم شلوارش را دربیاورم که نگذاشت سرش را بین پاهام برد چشم هایم را بستم داغی زبانش روی شکاف کسم باعث شد جیغ بکشم با مکیدن هایش پیچ و تاب می خوردم می خواستم سرش را بلند کنم و نگذارم کار را تمام کند ولی حس کردم کاملا دوست دارد کنترل همه چیز دستش باشد حس پرواز کردن با حرکات دایره وار زبانش داخل کسم ناله هایم را به فریاد تبدیل کرده بود و در نهایت اوج پرواز و فرود امدن اجتناب نا پذیر رویم دراز کشید چشمانش وحشی و سرخ شده بودند در همان حال بیشتر از همیشه می پرستیدمش بهم خیره شده بود ولی کاری نمی کرد نفسش به صورتم می خورد گرمای لذت بخشی بود کمرش را نوازش می کردم و ناگهان از رویم بلند شد لباسش را برداشت و به طرف دستشویی رفت گیج نشسته بودم از من حرکت بدی سر زده بود بعد از دقایق عذاب آور و طولانی لباس پوشیده و با آرامش کنارم نشست گفت خودت می دونی که خیلی از چیزهایی که الان دارم به نام شایان سند خورده است تعجب کرده بودم ادامه داد ولی باز هم به اندازه ای که بتونیم بدون مشکل تا هر وقتی که خودت بخوای کنارم باشی دارم اگر از تو خیالم جمع باشه من خانوادت رو راضی می کنم سطح آدرنالین خونم به مرز انفجار رسیده بود یعنی همه رویای من جلوی چشمانم بود اطمینان از مخالفت پدرم بدون تردید مانع بزرگی می شد وشد سیلی از حرف های ناجور و تهمت های بی اساس از سوی هر کسی که می شناختم با مطرح کردن این موضوع در خانواده و فامیل به سویم روانه شد محمد هم بی نصیب نماند تهدید های پدرم برای آبروریزی در محل کارش و پیش دوستانش گرچه ناراحتش می کرد ولی منصرف نشد اینکه محمد یک سال از پدرم بزرگتر بود نقل محافل این روز های فامیل شده بود مگر آنها هیچکدام عاشق نشده بودندکه اینچنین بی رحمانه قضاوت می کردند در نهایت بعد از یک دوره 3ماهه جنگ و دعوا و تهدید من با مخالفت های زیاد خانوادم با محمد ازدواج کردم خانه زیبایی نزدیک خانه پدری گرفتیم مراسم عروسی نمی خواستم و دلیلش خوب مشخص بود مهمانی خصوصی برای دوستان نزدیک و اقوام درجه یک برپا کردیم بعد ازخرید اسباب و لوازم آوردن وسایل محمد به خانه مانده بود در این مدت احساس می کردم شکسته تر شده که حق هم داشت محمد اصرار داشت که وسایل درون انباریش را شخصا جابه جا کند دلیلش را از شایان پرسیدم که گفت بابا هیچوقت اجازه نمیداده کسی آنجا برود و فقط در زمان های مختلف آنجا نقاشی میکشید از سر کنجکاوی هم که بود باید دلیل این وسواسش را می فهمیدم در انباری تاریک را با کلیدی که از جیبش برداشته بودم باز کردم همان تصوری که از انباری ها معمولی دارید هیچ چیز عجیب یا قابل توجهی نبود یک مشت خرت و پرت بوم نقاشی صندلی های قدیمی که رویشان کاور کشیده شده بود به سمت در برگشتم تا چراغ را خاموش کنم و بروم که با صدای محمد که عصبانی در استانه در ایستاده بود به خودم اومدم نمی دونستم چه جوابی باید بدهم محمد دستم را کشید و به طرفی از انباری برد کاور یکی از قاب های نقاشی را برداشت از آنچه میدیدم از تعجب دهانم وا مانده بود ادامه نوشته
0 views
Date: August 5, 2019