من نازنین هستم 23ساله اومدم این سایت و چندتا از داستان هارو خوندم به نظرم اکثر داستان ها خیالی و غیر واقعی اومد اما من نیومدم اینجا یه مشت پرت و پلا بنویسم که یه عده با خوندنش جق بزنن و حال کنن اومدم از حقیقت های تلخ و شیرین زندگیم بنویسم کسی بخونه یا نخونه واسم اهمیتی نداره فقط میخوام یه جایی یه یادگاری ازم بمونه خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و بی جواب هم نمیذارم اولین خاطرمو تعریف میکنم واستون از وقتی که یادم میاد توی یه اتاق 25متری با 2تا خواهر و یه برادر مامانو بابام زندگی میکردیم یه خانواده از سطح پایین جامعه البته از اول اینطوری نبودیم قبل از به دنیا اومدن من همه چی خوب بوده بابام سهامدار یه شرکت بوده که ورشکست میشه دقیقا هم زمان با به دنیا اومدنه من حالا اینکه بچه ناخواسته هم بودم بماند یه شب چراغها خاموش شد و همه رفتیم تو جامون که مثلا بخوابیم اون زمان 7سالم بود خوابم نمیبرد فقط الکی کله مو کرده بودم زیره پتو یه نیم ساعتی که توی سکوت گذشت و من فکر میکردم همه خوابیدن یهو صدای نفس نفس های ارومی رو شنیدم با کنجکاوی اروم سرمو از زیره پتو دراوردم دیدم مامانم کنارم نیست برگشتم پشت سرمو نگاه کردم نوید داداشم پشت به من خوابیده بود نوید 5سال ازم بزرگتر بود صدای نفس ها هی بلندتر و کشدارتر میشد تو اون تاریکی نمیشد چیزی رو ببینم یذره سرمو آوردم بالاتر توی نیمه روشنی از اشپزخونه سایه ی متحرکی رو دیدم واسه کشف کردن موضوع اروم چهار زانو روی زمین راه افتادمو خودمو به دیوار کناری آشپزخونه رسوندم حالا صدای نفس هارو نزدیکترو بلندتر میشنیدم یواشکی سرمو کردم تو آشپزخونه با دیدن اون صحنه اول ترسیدم مامانم کف آشپزخونه طاق باز خوابیده بود فقط سوتین تنش بود که اونو هم داشت چنگ میزد بابام رو لخت دیدم که روی مامانم خم شده و داره تند و تند خودشو عقب جلو میکنه قبلا تو گوشی داداشم فیلم های سکسی رو یواشکی دیده بودم بگی نگی یه چیزایی از سکس میدونستمو حالا مامانو بابام رو در اون حال میدیدم سعی کردم دقیق تر ببینم بابام یهو مچ پاهای مامانمو گرفت و بلندش کردو گذاشت رو شونه هاش حالا کون مامانم از رو زمین بلند شده بود بابا روی زانوهاش وایساد کف دستش توف انداخت و بعد دستش رو روی کس مامانم کشید فاصلم باهاشون زیاد نبود اما چون هوا نمیه تاریک بود نمتونستم خوب ببینم اما یادمه کس مامانم زیاد تمیز نبود بابام همونجوری داشت دستش رو روی کس مامانم میکشید صدای نفس های مامانم قطع شده بود نگاه به مامانم کردمو دیدم چشاشو با لذت بسته و نوک سینه شو کرده تو دهنش بابام دستشو برداشت و محکم کیرشو هل داد تو کس مامانم مامانم یه آه بلند کشید که باعث شد دستم بره سمت کسم بابام که شروع کرد تلنبه زدن منم دستمو از شرتم رد کردمو به کسم رسوندم از خیس بودنو داغیش تعجب کردم انگشتموکشیدم روی چوچولم یه لذتی توی وجودم حس کردم که باعث شد انگشتمو محکم تر فشار بدم بابام هی سرعت تلبه زدنش رو بیشتر میکرد منم همزمان با آهنگ نفس های داغ مامانم چوچولمو میمالیدم صدای شالاپ شلوپ راه افتاده بود احساس کردم داداشم زیره پتو داره تکون میخوره ترسیدم زود پریدم تو جامو رفتم زیره پتو دیگه صدای نفس های مامانمو نمیشنیدم به گمونم ارضا شده بودن اما من هنوزم داشتم زیر پتو با چوچولم بازی میکردم این موضوع کم کم برام یه عادت شد 3روز در هفته مامانو بابام باهم سکس میکردن و من عین این 3روز پا به پاشون بیدار بودم گاهی از زیر پتو نگاشون میکردمو گاهی که شرایطش نبود همون زیر پتو و با صدای آرومشون خود ارضایی میکردم بزرگتر که شدم فهمیدم یه بیمار هستم به معنای واقعی معتاد شده بودم به خود ارضایی و اگه یه شب ارضا نمیشدم از دردی که زیر شکمم میگرفت نمیتونستم تا صبح بخوابم شاید بخاطره شرایطی که داشتم زودتر از بقیه همسن و سال های خودم به تکامل جنسی رسیدم توی 11 سالگی سینه هایی داشتم قد سینه های یه خانم شیرده چون هیچکس تو خانوادمون اینجوری نبود همه متعجب شده بودن همون سالها بود که فهمیدم نوید داداشم هم به درد من دچاره یه شب که با سکس مامانو بابام داشته زیره پتو جق میزده مچشو گرفته بودم از اون روز به بعد رابطمون باهم صمیمی شد اون از سکس هاش با دوست دختراش برام میگفت حتی روزیکه یکی از دوست دختراش با ناخن کیرشو چنگ انداخته و زخمی کرده بود توی اتاق یواشکی کیرشو درآورد و زخمو نشونم داد یعنی میخوام بهتون بگم تا این حد باهم راحت شده بودیم اما هیچوقت حتی توی فکره هیچکدوممون هم به سکس باهم فکر نمیکردیم شاید غیرت و تعصب نوید اجازه این افکاره کثیف رو نمیداد نوید دیگه تو مرز 17 سالگی بود روی من خیلی حساس بود جوری که تا سره کوچه هم اجازه نمیداد تنها برم منم به همون خودارضایی های شبانه ام راضی بودم اما همیشه به نوید که یه پسر بود غبطه میخوردم چون میتونست آزاد باشه و سکس کنه دوتا ابجیام هم سرشون به درساشون گرم بود اصلا منو نمیدیدن کلا چون بچه ناخواسته بودم هیچکس جز داداشم منو دوست نداشت و روزهام به این ترتیب میگذشت تا اینکه اگه لذت بردید منتظره ادامه خاطراتم باشید بوس بوس نازنین نوشته
0 views
Date: August 21, 2018