همیشه حوالی ساعت ۳ وقتی که تو تلگرام بعد ۲ ۳ ساعت چت کردن ازم خدافظی میکرد و بهم شب بخیر میگفت و واسم خوابای رنگی آرزو میکرد سال ها بود که سیاه سفید خواب میدیدمو پیش کلی روان شناسو روانپزشک و رفته بودمو هیچ کدوم نتونسته بودن کمکی کنن طبق عادت همیشگیم از پنجره خم می شدم و به اتاقش نگا میکردم به نظر میومد خوابیده اما انگار چراغ خوابش روشن بود نمیدونم چجوری ولی وقتی ساعت ۶ از خستگی خوابم میبرد بعد اینکه کسی نتونست بهم کمکی کنه دیگه هیچ وقت با خواست خودم نمیخوابیدم کمی قبل از ۷ با شوق دیدنش خود بخود از خواب بلند میشدم اول از پنجره نگاه میکردم که ببینم از خواب بلند شده یا نه معمولا وقتی از خواب بلند میشد میومد جلو پنجره و با اون چشمای خواب آلو و مشکیش و اون موهاش که شبیه جیمی نوترون شده بود پنجره رو باز میکرد یک نگاه از روی عصبانیت به من مینداخت و پنجره رو میبست مرتیکه بیشعور ساعت آلارمش ۷ بود به همین دلیل ناخوداگاه همیشه ۲یا ۳ دقیق مونده به ۷ از خواب بلند میشدم و سمت پنجره میرفتم حالا باید زودتر از اون خودمو آماده میکردم تا اولین چیزیکه وقتی درخونشونو باز میکنه من باشم سریع هرچی کتاب رو میز بودو میریختم تو کیفم خودکارارم با دستم قل میدادم ته کیف خیلی خیلی شلختم آره میدونم یه طرفی کولرو مینداختم رو دوشمو دبودو کفشامو نصفه نیمه میپوشیدم و پله هارو مثل این فیلمای ایندیانا جونز که یا سنگ پشتش میومد یا زمین داشت میریخت با هر بدبختی بود پایین میومدم ۲ طبقه بیشتر نبودا اغراق کردم خوش باشیم صبحونه مپونه که معنی ای واسم نداشت البته کسی هم نبود که صبحونه ای آماده کنه یا تو دهنم بزاره منم که گشاد نخوردنش واسم راحت تر بود و دنگ و فنگش کمتر حالا بیا مثه گاو شام و ناهار بخور مگه چاق میشم من ۴ سال وزنم تغییر نکرده ولی چوب کبریتم نبودما محض اطلاع البته معدود دفعاتی هم پیش میومد که این مراحل بطور ناقص انجام میشد مثلا یه سری کیف نمیومد یه سری کفش با دمپایی تعویض میشد یه سریم که دیگه فاجعه محض بودو با شرت داشتم از خونه میومدم بیرون آره مجبور شدم بعد فوت مامان بزرگم و اتفاقاتی برام پیش اومد خونه و خانواه و دوستامو ترک کنم و بیان پیش پدربزرگمو از تنهایی درش بیارمو به روحم یه تایمی واسه ریکاوری زجرایی که کشیده بدم اما تازه این شروع بدبختیا بود بدو بدو خودمو رسوندم جلو درشون ساعتو که نگاه کردم هنوز ۱۵ دقیقه وقت داشتم نشستم رو پله ی جلو درشونو هندزفری رو گذاشتم تو یه گوشم تا صدای اومدنشو بشنوم و تو موزیک غرق نشم پست های اینساتگرامو نگا میکردم خودکشی ۲ دختر در خودکشی پسری ۱۸ ساله خودکشی دها نفر در روسیه بدلیل نهنگ آبی موضوع برام جالب اومد دیدم صدای پاش داره میاد سریع سیوش کردم تا بعدا بخونم و درو باز کرد مثل همیشه با کلی آب و شونه و سشوار موهای بیز بیز شدش درست نشده بود و منم شروع کردن به خندیدن اونم گفت به من میخندی هان یه بلایی سرت بیارم بله حالا صبح اول صبحی داشت دنبال من میدویید سرعتش بد نبود ولی به قهرمان رو ۱۰۰ متر ۲ دوره استان نمیرسید آخر سر نفس نفس زنان گفت بابا کسکش اصن من گه خوردم بیا بریم مدرسه که الان دیر میشه از اینکه مقابلم کم میاورد و نمیتونست مثل همیشه نظرشو بهم تحمیل کنه خوشم میومد لذت میبردم اصلا عاشق این کار بودم عاملشم خودش بود زیاد بهم زور میگفت ولی برای منی که شادیمو بعد این همه غم بهش مدیون بودم زور گفتناشم معجزه بود یکم فلش بک میزنم به ۱ ماه پیش وقتی تصمیم ترک خونه و خانواده و دوستانو گرفتم واسه کنکور تویه کلاس عمومی برای زیست ثبت نام کرده بود تو کلاسی که بخش اعظمشو دوستام که عامل شادیم و خوشحالیم تو کلاس بودن و کلاس بدون اونا صفا نداشت و اون بخش باقی موندشو چند نفر آدم لا ابالی تشکیل میدادن و یکیش اشکان دوستانی که در جریان داستانام هستن میدونن و اگه هم نمیدونید خلاصه میگم یکیو که قبلا دوسش داشتم و الان پشیزی هم داسم ارزش نداره بود دیگه رفته بود تو لیست نفرت انگیزام وقتی که تصمیمو گرفتم و همه چی قطعی شد زنگ زدم به معلم کلاسو داستانو بهش گفتم و اونم برام آرزوی موفقیت کرده و همون روز کلاس داشتیم و خب من دیگه قرار نبود برم همونطور که انتظار داشتم معلم خبر رفتنمو به دوستام گفت همشون ۱۰ دقیقه بعد کلاس اسمس داده بودنو کلی ناراحت بودن که کجا میری دلمون واست تنگ میشه چرا زودتر نگفتی باید حتما از دهن دکتر معلممون دکترا داشت اوفففف بشنویم که داری میری آی نامرد و ازین قبیل کسشعرات ولی واکنش یه نفر از همه برام مهمتر بود و البته همونطور که انتظار داشتم و به گوشم شنید از همه ی واکنشا جالب تر وقتی که اشکان خبر رفتنم و شنیده بود از کلاس رفته بود بیرون و بعد برگشتنش وقتی دوستای من که از ماجرا خبر داشتن و بهش خندید بودن و دکتر ازش پرسید چی شد بتو یهو جواب داده بود هیچی آقا اون آخرشم میخواست بره همون خوب شد که رفت هیچی دیگه نرفته یه ایل و تبارم از داستان من و اشکان هم با خبر شدن ولی اصلا واسم مهم نبود بزار بدونن بزار بفهمم که چه منه بدبخت چه عذابی کشیدم همه ی اینارم دوستم به صورت آنلاین با اسمس گزارش میکرد با سرعت ۳ کلمه در ثانیه _ بعدشم که گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم و فرداش با موجی ابراز موفقیت و اسمسای ناراحت کننده روبرو شدم و همون روز رفتم و یه خط دیگه خریدم نمیخواستم اثری از گذشته رو نگه دارم همه چی باید شیفت دیلیت میشد البته اشکان موند و درد سوزشی که هنوزم هنوزه توشه هر از چند گاهی اسمس میده که بیا فلان جا بحرفیم بیا و با بی توجهی من روبرو می شه بلاکشم نکردم تا همچنان از التماس کردناش لذت ببرم چون اون تنها کسیه که نمیتونم ببخشمش با اجازه شما برمیگردیم به حال حاضر تو کلاس سریع با همه گرم گرفته بودم و روابط اجتماعی بالام خیلی به وفق پیدا کردنم با کلاس کمک کرده بود ولی فقط الیاس بود که حواسمو بخودش پرت میکرد البته تنها کسی هم بود که تحویلم میگرفت یه نمونش الی الیاس الیاس بالام نیازی به ترجمه نداره دیگه الیاسسسسسس اورانگوتان من خفه شو علی میگیرم جوابم نمیدی دیگه باشه باشه خفه شم باشه چشم آ آ مم دیگه حر نمیزن الان مثلا دهنم بستس بزار اینو بخونم جوابت که هیچ یه چیزم میزارم دهنت صدات در نیاد بی ادب بود کسکش راستی نگو چشم مگه من باباتم نه ولی تواناییشو داری با این طرز رفتارت فقط از اون دهن من گذاشتن فاکتور بگیری تایید صلاحیت میشی من بابات باشم یعنی مادر هوشششش میگیریم میگامتاااا باشه باشه گه خوردم مرتیکه عصبی یه جور به من میگفت عصبی که خودش انگار لورازپامه از مدرسه در اومدمیم دوباره شوخیا شروع شد و یکیمون یه چیز میگفت اون یکی درصدد گایش دیگری روند کسشعر ولی جالبی بود متناوبا به صورت معنوی ولی دردناک در یکدیگر میگذاشتیم و کودک درونمون هم داشت ج نه اشتباه شد داشت لذت میبرد به در خونه اونا رسیدمو گفت امروز باید درس بخونم نمیتون بیام بهت سر بزنما خواستم بگم ناراحت نشی گفتم نبابا نه اینکه من قراره تو خونه برقصم منم میره بخونم گفت آره صدای موزیکم تو کل کوچه از کون من در میاد بدبخت راس میگفت پنجررو باز میکرد و صدا رو میبردم بالا همسایه ها هم به خاطر اینکه تنهامو به تازگی غم از دست رفتن مادر بزرگمو دیدم مراعاتمو میکردن و چیزی نمیگفتن گفتم اااا پس تو کونت پارتی را انداختی و بما نگفتی گفت آره پارتی گشایش کونته در کل کم میاوردم گفتم باشه دیگه بسه من برم خدافظ اونم خدافظی کرد و دست دادیمو یه هم انجام شد اون وسط و رفتیم پی خونه زندگیمون منظور بغل عشقولانه نبود بعد از پرتاب وروسایلم رو میز و زمین و کندن لباسام با سرعت الان فک میکنن صحنه سکسیه نبابا فعلا دستتو از کیرت بردار رفتم تو تخت و هدفونو کردم تو گوشمو پتو کشیدم رومو شروع به غرق شدن در صدای کریس دبرگ بودم که یادم افتاد ااااا نهنگ آبی پس موزیکو عوض کردم و گذاشتم رو چیزی که با فضای خودکشی هماهنگی داشته باشه و چه چیزی بهتر از یکشنبه غم انگیز هر خط از ویژگی های این بازی میخوندم بیشتر جذبش میشدم و حتی اینم خوندم که سازنده بازی جهت حذف زباله های زیستی ای مخترع بی تربیت این بازی رو ساخته اما با این همه مشتاق شدم که بازی رو شروع کنم و وارد این قمار مرگ و زندگی بشم اما خب باید میفهمیدم که من باهوش ترم یا اونا با نام و یاد یزدان کتاب و درس و هر عامل مزاحمیرو گذاشتم کنار حتی شب با الیاسم حرف نزدم یه ۱۶ ساعت تقریبا کامل به بازی و شرایطش فک کردم من آماده بودم میخواستم ببینم چجوری میخواد منو بکشه اونروز اون یه ساعتم نخوابیدم و تمام وسایل لازم برای بازیو آماده کردم فقط مونده بود که خودمو نشون بدم اینم که کاری نداشت دنیای مجازی خودش بلده چجور منو به اونا معرفی کنه فقط باید رو ریل قرار میگرفتم و بقیش دیگه به تفاوف ضریب هوشی من و اونا بستگی داشت صبح کاملا یه زامبی تمام عیار بودم چشمای قرمز قرمز لبای خشک صورت رنگ پریده و پلکای افتاده بدنمم که خشک شده بود و کپی زامبیا با سرعت حلزون به سمت خونه الیاس اینا روانه اینبار اون بود که منتظرم واستاده بود اما قبل از گونه غر زدنی شروع کرد به خندیدن گفت به به انگار واکینگ دد استخدام زامبی زده گفتم خفه شو اعصاب ندارمااا گفت همینه میگم از بالدار استفاده کن حداقل به این روز نیافتی گفتم باشه باشه تو خوبی فعلا یکم بیا کمک این کیفو بگیر تا بدنم سرحال بیاد نتونستم بخوابم کلا و واست تعریف میکنم چی شده فعلا ازم چیزی نپرس انگار همه ی جوابارو داده بودم و دیگه حرفی نزد و کیفمو گرفت و راه افتادیم تو مدرسه بهم نگا میکرد اما چیزی نمیگفت انگار منتظر بود که من شروع کنم به حرف زدن و مشخصا منم شروع کردم یه چیز دیدم تو نت رید به اعصابم چی این تجاوزا که هرروز نه نه اونا حالمو بهم میزنه یادم ننداز لطفا پس چی همون نهنگه آره آره تو از کجا میدونی آهان یادم نبود فقط شما تو خونتون تلویزیون و اینترنت دارین اصولا تیکه هاش سنگین بود سکوتی به نشانه تایید کسشعری که پرسیدم حالا بتو چه نهنگ آبی تو که اوضات خوبه مگه من گفتم میخوام بازی کنم گفتم اعصابمو بهم ریخته بود اخه یه روز به منم تو تله جواب ندادیااا آره میدونم ببخشید خیلی بهش فک کردم بیخیال حالا بیا دربارش صحبت نکنیم ولیی اخه باشههه با مامان اینات حرف خب یکمم درباره الیاس توضیح بدم الیاس رو از قدیم مدیما وقتی میومدم خونه مامان بزرگم و میرفتم تو کوچه بازی کنم میشناختم خیلی پسر خوبیی بودد با ادب با خانواده خوشتیپ و البته از نظر برادری عجب چیزی بود باشه حالا یه نفس عمیق سعی کن شاخ نکنی که میرینی به داستان ببخشید داشتم میگفتم بعد برگشتنم به شهری که توش به دنیا اومدم و سال ها ازش دور بودم از بهترین شانسایی که آوردم الیاس تو همون مدرسه و همون کلاسی بودکه من به اون جا منتقل شدم دقیق منو میشناخت من واقعا الیاسو یادم نمیومد اما اون سریع منو شناختو به گرمی ازم استقبال کرد از الیاس فقط ویژگی های خوب یادم بود و حالا به غیر از عفت کلامش که دچار مشکل شده بود از بقیه نظرا به نظر خوب میومدو از نظر درسی و مرامی هم که عالی بود اما فقط یه غم بی نهایتیرو میتونستم از نگاش و عکسای پروفایلش تشخیص بدم اما دلیلشو نمیدونم با اینکه در ظاهر با اون حالت مغرورش سعی در پنهان کردنش داشت اما مقابل منی که همجنسممو بهتر از خودم میشناسم کار سختی بود تو این مدت به دلیل تنهایی هم خیلی بهش وابسته شده بودم اونم همچنین اما میزان وابستگیش نسبت به من کمتر بود و راحت میشد از رفتاراش اینو متوجه شد بازگشت به حال حاضر تو راه برگشت بودیم چهره ی مضطربش رو میدیدم انگار میخواست یه چیزو بهم بگه ولی نمیتونست اگا دیگه اینو نمیتونستم تشخیص بدم چون داشت چیپس میخورد _ بعدا فهمیدم وقتی که رسیدیم دم دره خونشون گفت بزار این دفعه کاندیدای اسکار مکمل نقش زامبی رو تا خونش بدرقه کنیم عجب حرکت جالبی احسنت بر تو باد بخش ادبی وجود من وقتی که رسیدیم دمه در گفت علی دلم برات تنگ میشه ها دوباره دگریسی نکنی زامبی شی شب بیا یه بار بیا و بد فک نکن شاید از نظر داداشیو برادری دلش واست تنگ میشه یه بار فکرت نره به گی آهای گی درون بی جنبه بازی در نیاریا سنگین باش عقل به گی درون منم گفتم الیاس توعم این مدت تنها و بهترین دوستم بودی ببخشید نیومدم امروز حتما میام الیاس گفت آفرین داری آدم میشی تا شنبه صبح علی اگه تونستی تو بیا از خونه بیرون به یه بهانه ای منم میام یه چند دقیقه ای بحرفیم گفتم درباره ی چیزی شده گفت نه فقط میخوام ببینمت گفتم که دلم تنگ میشه جمله هاش خبر از دل عاشق میداد اما من نمیتونستم تو ای وهله از زندگیم ریسک کنم و بهترین دوستمو از دست بدم اما زندگی بدون ریسک معنی نداره پس بهش گفتم الیاس دوست دارم انگار آماده ی این جمله بودو گفت منم دوست دارم علی محکم بغلم کرد و منم محکم به خودم فشارش دادم و بعد مدت ها یه حس خوبی وجودمو فدا گرفت و بدنم مور مور شد همون حس خوبی که گمش کرده بودم بعد ۱۰ ثانیه از هم جدا شدیم درحالیکه دلمون میخواست تا ابد ادامه داشته باشه اما چه میشه کرد فعلا همینشم غنیمت بود کی فکرشو میکرد الیاس اینقدر سریع از من خوشش بیاد و منو تو عمل انجام گرفته قرار بده اما هرچی بود جزو زیبا ترین حس هایی بود که تجربه کرده بودم خب سلام خدمت دوستان گل دیگه انقدر داستانام چاپ نشد که یه سری دیگه رو شروع کردم البته پی گیرشون هستم که ادمین گرامی جه کارشون کرده ولی فعلا دو این داستان کار میکنم امیدوارم خوشتون بیاد و با نظرات و انتقادات و پیشنهادات محترمانتون به بهتر شدنم کمک کنید این دفعه هم مقدمه نزاشتم تا یه تحولی ایجاد کرده باشم _ سعی کردم موضوع مستقل از سایر داستان ها باشه اما خب نمیشه مجبورم واقعیتا رو بنویسم و به همین دلیل کسایی که موضوع براشون نا آشناست و با افراد موجود در داستان آشنایی ندارن به دفترچه دلنوشته های یک گی ۱ دفترچه دلنوشته های یک گی ۲ مراجعه کنن و بعدش بیان این داستانو بخونن احتمالا از این نام داستان هیجان بیشتری رو انتظار دارید حقم دارید قسمت دوم سراسر هیجانه راستی احترام یادتون نره موفق باشید ادامه دارد نوشته
0 views
Date: April 1, 2019