ماه نوامبر ماه تولد بسیاری از جنایت کارها بود من هم در نهمین روز از این ماه خون آلود از شکم مادرم به بیرون خزیدم جیغ کشیدم و مثل نود درصد از کودکان هنگام سحر برای اولین بار با شش هایم تنفس کردم من هم یک انسان بودم بزرگ شدم رفتم مدرسه و یاد گرفتم فرق ما و دیگر جانداران داشتن قدرت اختیار و عقل بود اون لحظه فهمیدم اشتراک ما با جهان خلقت داشتن احساس بود افسوس بشری به تمایزات علاقه بیشتری نشان میداد و این برترگرایی بی اندازه اش از آن یک دیکتاتور ساخته بود که با ساختن تابوها اختیار و عقل رو از طبقه اجتماعی من ربوده بود سال ها کلاس رفتم و سخت مطالعه کردم که عقل و اختیار ربوده شده ام را پس بگیرم ولی در هجده همین سال زندگی سراشیب وارم زمانی که در مترو بودم چیز دیگری را تجربه کردم در مترو نشسته بودم چشمم از مرور جزوه ریاضی ام به درد آمده بود چشم بستم و لحظه ای سر به بالا آوردم و به روبرویم چشم گشودم و تجسم زیبایی جهان رو دیدم موهای قرمز رنگی داشت و یاد آور ماهی قرمز تنگ بلورین عید بود که آرزو داشتم لب های همیشه در حال بوسه زدن به آب لحظه ای کویر صورت مرا ببوسد چشم هایم دیگر خسته نبود زیرا آبی چشم هایش چشم های مرا خیس کرده بود و سیراب انگار او نیز با قهوه ای چشم هایم تیمم میکرد میان ما رد دو کفش جای میگرفت ولی ارواح درونی مان همدیگر در آغوش گرفته بود آری احساسات میان چاله های کهکشانی و زمانی پلی را نقاشی میکشد از آن روز به بعد من نیز به جمع جنایت کاران و تابو شکنان پیوستم زیرا اندیشه ام به انگشت های اجازه طراحی لمس نرمی جنس موافق را میداد آخ که ترس اجازه جلو رفتن را صادر نمیکرد وفقط امر در سکوت دیدار کردن او را به من میداد اندک زمانی بعد قدم هایش در پشت سرم احساس کردم درست جلوی درب خانه ام بودم کلید را چرخاندم بی نگاه به عقب نیز در را بستم از کنار شیار درهای بسته کاغذی به داخل دعوت شد درونش برایم نگاشته بود وعده ما سوم مارس جلوی چشمه عشاق درغروب شهر ابدی و دیگر او را جز در خواب هایم ندیدم دوازده سال بعد جزء زند های ثروتمند بودم صاحب سخن و اختیار پول همه چیز را بهم میدوخت جز سوم مارس های از دست رفته برای رفتن به میعاد گاه من و او را برای یک بار ترس را به پوشه ای انداختم به قلبم گوش سپردم آری او در شهر ابدی ست و اکنون به من فکر میکند و هربار جلوی آیینه تکر ار می کند که در اولین دیدار به من چه بگوید چمدان بستم و مسیر عشق در پیش گرفتم حالا ما به سوی عشق میرویم یا عشق به سوی ما می آید بعد از دها ساعت پرواز میان ابرها به شهر ابدی در این دنیای فانی فرود آمدم اندکی قبل از غروب در کنار چشم عشاق حاضر شدم افسانه ای میگفت هر کس به این چشمه سکه ای ببخشد چشمه بار دیگر او را به این شهر باز می گرداند من به جای سکه بخار قلب سوخته را از چشم هایم به درونش ریختم و باز چشم بستم گرمی سری پشت شانه هایم چشمم را به سرخی غروب گشود اینبار به عقب باز گشتم نهمین طلوع از ماه نوامبر گریه نمی کردم دست هایش دور سینه هایم و ران پایش بین دو شکاف بدنم بود بدنم نمناک از بوسه هایش بود رستگاری عجیبی برای یک جنایت کار بود ادامه نوشته
0 views
Date: November 22, 2018