نونِ زیرِ کباب عشقِ کودکی ۱

0 views
0%

زن کبابه خواهرزن نونِ زیرِ کباب حتما به گوشِت آشناس قصه بر میگرده به خیلی سال پیش رفیق زمانی که هنوز دودول داشتیم و سر از فرق بین دختر و پسر در نمیاوردیم همون موقعی که عمه هه قربون شمبول پسر خوشگلش میشد و اجازه داشتی راحت با همه ی دخیای فامیل بچرخی و دستمالیشون کنی و کسیم هیچ کاری باهات نداشت البته خودتم هیچ کاری با کسی نداشتی چون کلا چیزی حالیت نمیشد ولی میدونم همه تجربه کردیم که تو همون بچگی و بقول مشهدیا شاش کف نکردگی خوب شهوت رو فهمیدیم و وقتی با دخترا بازی میکردیم دلمون قَنج میرفت و یه دلهوره خاصی داشتیم داستان منم از همون روز و روزگار شروع شد یه پسر بچه مودب همیشه اتو کشیده که پسرای هم سن و سالش محل سگ بهش نمیذاشتن و تو جمع و بازیاشون راهش نمیدادن چون قطعا باهاش حال نمی کردن ولی عوضش تو جمعای خانوادگی دخترای هم سن خوب هواشو داشتن و همیشه باهاش به اصطلاح خاله بازی میکردن و بهش اهمیت میدادن نه که بخوام تعریف کنم شاید دلشون به حال من میسوخت بهرحال میگذشت و خوش میگذشت آقایی که شما باشی ما دوتا دختر عمو داشتیم به اسم عهدیه و مهدیه این خانم خوشگلا همیشه همبازی من بودن و من جفتشونو خیلی دوست داشتم مخصوصا عهدیه رو عهدیه دوسال از من بزرگتر بود و مهدیه دو سال کوچیکتر و من عاشقانه عهدیه رو دوست داشتم و همیشه بازیا رو میل و علاقه عهدیه پیش میرفت اونقد دوسش داشتم که اگه یه هفته نمی دیدمش از دلتنگیش افسرده میشدم و وقتی می دیدمش میپریدم محکم بغل میکردم و جلو همه قربون صدقه ش میرفتم البته این وسط بخاطر همون مطلب که عرض شد هیچکس هیچی نمی گفت چون میگفتن بچه س باباا چه میفهمه ماهم از خواسته گذشت تا عهدیه ی خوشگل من عشق رویایی زندگیم بزرگ شد و به سن تکلیف رسید دیگه ارتباطا کم شد و من هر روز بیشتر عاشق بغل کردن و بوسیدن خودش و دست و پای ظریف و زیباش میشدم اما روز به روز از هم دور تر میشدیم و فقط حسرت میموند به دلم دیدارمون از هفته ای یکی دوبار رسید به ماهی یکی دوبار مهدیه جور کش خواهرش بود اما من دلم عهدیه مو میخواست یواشکی تو بازیا دور از چشم بزرگترا بهم بغل و بوس میداد اما خیلی کم و کوچیک که یه وقت کسی نبینه دیگه نمیتونستم با موهای بلد مشکیش بازی کنم چون باید چادر و روسری سرش میکرد دیگه نمیتونستم بدن زیبا و لوندیای خاصشو ببینم چون مدل لباس پدشیدنش عوض شده بود دیگه این دست بی رحم زمان بود که قلب منو روز به روز از اون عشق خالص و زیبا دور تر میکرد هم من بزرگ تر شدم و هم اون دوتا فرشته قشنگ بعد از این اتفاقات دیگه فقط تو دور همیا و مهمونیا با صدای نازشون و دلبریای حرفاشون دلم آروم میشد رسیدیم به اونجا که حس کردم دودوله راه میره وقتی یه دختر میبینم تکون میخوره و وقتی حتی بوی عطر فرشته هامو میشنوم به حد انفجار میرسه چه برسه به دیدنشون و حرف زدن باهاشون دیگه کم کم فرق زن و مرد و میفهمیدم و چشم میکشیدم تا ببینم کی دو تا جواهر حواسشون پرت میشه و چادرشون باز میشه که بدن نازشون رو دید بزنم تا بخودم اومدم و به سنی رسیدم که بتونم مقتدرانه عهدیه بی نظیرمو صاحب بشم دیدم خبر عروسیش رو برام آوردن عهدیه پَررر دلم شکست و له شدم ولی دم نزدم ولی انصافا رضا همسرش فوق العاده مرد درجه یکی بود تنها تو مجلس نامزدیش اونم وقتی از ماشین پیاده شد بره توی تالار دم در بهش گفتم خواهر خوشششگلم مبارکت باشه با اینکه بغض داشت خفه م میکرد ولی محل ندادم و تو اون مجلس از همه بیشتر رقصیدم و مجلس عشقمو حسابی گرم کردم جاهای خوبش مونده نوشته

Date: February 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *