به نظرم خیلی جالب بود روزی که μρμ در باره نکیسا چیز هایی گفت که دلم رو به درد آورد برای همین من رفتم سراغ نکیسا و تو تلگرام باهاش شروع کردم گپ زدن و آدرسش رو ازش گرفتم تا برم پیشش فقط اینو بگم جنوب تهران و بین این دوتا یکیش بود یعنی امیریه و یاخچی آباد برای حفظ حریم شخصی نمی تونم دقیق بگم رفتم اونجا یه پارک کوچیک بود که یهو دیدم یه دختر نزدیکای بیست سال رو نیمکت نشسته و با اخم به زمین زل زده بود رفتم پیشش و بهش گفتم سلام شما نکیسایی اونم با لبخند گفت آره اون یه دختر نوزده ساله با صورت مهربون و برنزه و بدن لاغر و خوش استایله بعد شروع کردم خودم رو معرفی کردن که من سروشم بیست و شش ساله و و کلی ازش سوال پرسیدم و داستان زندگیش رو برام تعریف کرد اون گفت که پدرش مهندس معماری بوده و مادرش هم معلم تو سن ده سالگی مادرش در اثر سرطان سینه می میره و پدرش هم افسرده میشه کارگر افغانی پدرش اون رو معتاد می کنه و اینجوری زندگیش نابود میشه تا سن شونزده سالگی اوضاع متوسط بود ولی بعد پدرش برای جور کردن پول مواد خونشون رو می فروشه و بعد اوضاع بدتر و بدتر میشه تا جاییکه ترک تحصیل می کنه و مجبور میشه کار کنه تا خرج پدرش رو بده ولی تو سن هیجده سالگی هر جا می رفت ازش تقاضای سکس داشتو چند باری هم نزدیک بود بهش تجاوز کنن ولی بالاخره مجبور میشه مثل خیلی از دختر های فقیر تن فروشی کنه و به مدت ده ماه این کار رو انجام می ده تا اینکه یکی از مشتریاش اونرو به یه مرد کلیمی معرفی می کنه تا خونش کلفتی کنه اونمرد هم به نکیسا کمک می کنه و پدر و نکیسا رو نگه داری می کنه در ازای تمیز کردن خونه خلاصه اون بالاخره می تونه با آسایش زندگی کنه ولی ناراحته چون نتونسته مثل خیلی از دختر ها درس بخونه خلاصه ما تو پارک با هم گپ زدیم و کم کم اون گریش در اومد و دست منو موقع حرف زدن می گرفت و فشار می داد من داستان رو خیلی ساده تعریف می کنم تا زیاد حس بدی بهتون دس نده اون خیلی دختر خوب و دل پاکیه ازش خواستم نباید هویتتو به همه افشا کنی تا ازت سو استفاده نکنن ولی اون هنوز تو دنیا بچگیش مونده و فک می کنه همه دوستشن این اولین قرارم با اون بود دومین قرارم شاید باورتون نشه ولی منو دعوت کرد توی خونشون اونم شب ساعت نه رفتم دم در خونشون و بهش زنگ زدم و گفتم اونجام و اون گفت که الان آیفون رو می زنم بیا تو حیاتشون خیلی دراز بود و دور و برش پر درخت بود و ساختمون خونه قدیمی بود ولی بزرگ بود هنوز داشتم به خونه فک می کردم که دیدم در خونه باز شد و اون با یه شلوار صورتی و یه تاب سفید اومد و گفت بیا تو بهش گفتم الان منو کسی اینجا ببینه شر بپا نمیشه اون با یه لحنی که انگار منو مسخره می کرد گفت نه بیا خیالت راحت رفتم توو خونه اولش یه راه رو باریک داره و بعد حال خونه که بزرگه و دور بر حال هم حدود چهار پنج تا اتاق هست خونشون هیشکی نبود تازه فهمیدم چرا منو دعوت کرده بود رفتم رو مبل نشستم و گفتم اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی اونم با سر گفت نه گفتم خیلی ساده ای که منو به خونت دعوت کردی از کجا معلوم نخام بلا ملا سرت بیارم اون گفت از کجا معلوم من نخام بلا سرت بیارم اومد کنارم نشست و به من تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد و حدود نیم ساعت گذشته بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرمو ازش شروع کردم سوال پرسیدن که بابات کجاست و اون آقاهه کجاست اونم با مسخره بازی می گفت به تو چه واقعا هم به من ربطی نداشت ولی هدف من سکس با اون نبود فقط می خاستم بهش کمک کنم ولی فهمیدم اون از زندگیش راضیه و مشکلی با دور برش نداره خلاصه اونروز بدون اینکه بهش دس بزنم رفتم و کم کم فهمید که من واقعا یه دوستم نه یه شریک جنسی من جزو آدمایی ام که زیاد تو فاز سکس نیستم و بیشتر گپ زدن و معاشرت با آدما برام لذت بخشتره نکیسا هرشب برام شب بخیر می فرسته و منم همینطور و انگار جای خواهر نداشتمو گرفته و جزوی از خانوادم شده کاش کی اونم مثل یه برادر رو من حساب کنه چه قد خوبه که اون خوشحاله و همه دختر های بی پناه و همه بی پناه ها خوشحال باشن نوشته
0 views
Date: April 24, 2019