مثل همیشه پای چپم درد گرفته بود همش بخاطر اون تصادف لعنتی بود اگه اون روز با اون ماشین تصادف نکرده بودم مجبور نبودم تا آخر عمرم لنگ بزنم این پای لعنتی تمام اعتماد به نفسمو گرفته بود با وجود اینکه قیافه خوبی داشتم ولی همیشه احساس میکردم از بقیه مردا کمترم و بلاخره یه روز نازی ولم میکنه 5 سال بود که با نازی ازدواج کرده بودم زندگی خوبی داشتیم البته تا قبل از اون تصادف رفتار نازی هیچوقت باهام عوض نشد حتی بهترم شده بود اما من همش احساس میکردم داره بهم ترحم میکنه و این خیلی عصبانیم میکرد چند بار بهش پیشنهاد دادم که طلاق بگیره و جوونیشوبخاطرمن تلف نکنه اما همیشه آخرش گریه و زاری میکرد و میگفت تو از من خسته شدی و من و نازی هردو شاغل بودیم من تو یه شرکت برنامه نویسی کار میکردم و اون تو کار طراحی لباس بود همیشه ازمدیرشرکتشون تعریف میکرد تا اینکه یه روز نزدیک به عید بهم گفت مدیر شرکت به خاطر موفقیت تو پروژه قبلی یه مهمونی داده و چندتا از کارمندارو با خانوادشون برای سه شنبه دعوت کرده بهش گفتم میدونی من حوصله این جورجاهای شلوغ رو ندارم اگه دوست داری خودت برو یه نگاه پر از خواهش بهم کرد وگفت بقیه همه با زن وشوهراشون میان من چطوری تنها برم اگه دوست نداری بیای منم پیشت میمونم یه لحظه دلم براش سوخت دوست نداشتم ناراحتش کنم بلاخره قبول کردم که باهم بریم مهمونی لباسمو و پوشیده بودم ومنتظر نازی بودم که از تو اتاق صدام زد رامین میشه بیای زیپ لباسمو برام ببندی منم بلند شدم و رفتم سمت اتاق بازم پام درد میکرد و نمیدونستم که کی قراره این درد لعنتی خوب شه اما به روی خودم نمیاوردم میخواستم امروز خوشحال نشون بدم تا شب نازی روخراب نکنم در اتاق رو باز کردم و دیدم نازی یه لباس آبی بلند پوشیده بود که خیلی بهش میومد رفتم پشتشو بهش گفتم دارم فک میکنم که امشب مهمونی رو بهم بزنم تا زودتر برگردیم خونه فک نکنم تحملشو داشته باشم اونجا خودمو کنترل کنم از تو آینه با تعجب بهم نگاه کرد بعد که دید دارم میخندم منظورمو فهمیدو برگشت بهم نگاه کرد و گفت منم دوست دارم زودتر برگردیم تا دوتایی باهم تنها شیم عشقم به صورتش نگاه کردمو لباشو بوسیدم چند ثانیه ای همدیگرو میبوسیدم که بهش گفتم بهتره تا آرایشت خراب نشده بریم و بقیشو بزاریم واسه شب خندید و پالتوشو پوشید سوار ماشین شدیمو راه افتادیم در باز شد و آقای مدیر و همسرش بهمون خوشامد گفتن نازی بعد از احوال پرسی بی مقدمه گفت رامین جان ایشون اقای سعید نیازی مدیرشرکتمون هستن و همسرشون روژین خانوم و ایشون هم همسر من رامین هستن با هردوشون دست دادم و رفتیم سمت پذیرایی که پدر سعید هم از راه رسید و باهامون خوش و بش کرد سعید و پدرش هردو قد بلند بودن و چهره خوبی داشتن خیلی هم شبیه هم بودن طوری که هرکی میدید میفهمید یه نسبتی باهم دارن آدمای شوخ و دوست داشتنی بودن روژین زن خوشگلی بود اونم گاهی وقتا شوخی میکرد و میخندید ولی یه غمِ پنهان پشت خنده هاش بود که برای من واضح بود چون خودمم افسردگی و غمم رو پشت لبخند و لباس و مخفی کرده بود تا نازی خوشحال باشه شایدم من اشتباه میکردمو میخواستم یه نفر شبیه خودم تو جمع پیدا کنم تا خودم رو تسلی بدم به هر حال همه دور هم بودیمو با چند تا دیگه ازمهمونا رابطه خوبی پیدا کرده بودمو گرم صحبت شده بودیم بعد از شام همه داشتن از کار حرف میزدنو یواش یواش حوصلم داشت سر میرفت که توجهم به چیزی جلب شد روژین تنها روی مبل ته سالن نشسته بود و باگوشیش ور میرفت با چشم دنبال سعید میگشتم کنار تلویزیون نازی و زنای همکارش نشستع بودن اینطرفم من نشسته بودم و چندتا دیگه از مهمونا اما سعید و پدرش نبودن و روژین تنهای تنها بود در حال جستو جو بودم که آقای احمدی که تو امور مالی کار میکرد باخنده بهم گفت کجایی آقا رامین دنبال چیزی میگردی منم یه دفه به خودم اومدمو گفتم آره والله نمیدونین دستشویی کجاست دستی تو ریشش کشیدو گفت نمیدونم والا از صاحب خونه بپرس اونجا نشسته منم باخودم فک کردم فکر خوبیه هم از دست اینا خلاص میشم هم سر صحبتو با روژین باز میکنم آروم از جام پاشدم و سعی کردم یواش یواش برم سمتش تا زیاد لنگ زدنم معلوم نباشه صدامو صاف کردمو گفتم ببخشید روژین خانوم دستشویی کجاست یه لبخند زد و بهم گفت هم پایین کنار در ورودی هست و هم بالا کنار اتاق خواب آخر راهرو با خنده ازش تشکر کردمو رفتم سمت دستشویی پایی که دیدم در قفل و یه نفرم سرفه زد که بهم بفهمون اونجاست مجبور شدم طبقه بالا برم که فهمیدم روژین داره با نگاه دنبالم میکنه وقتی رسیدم طبقه بالا باخنده سرمو تکون دادم که به خودش اومد و اونم لبخند زد رفتم سمت دستشویی که صدای صحبتای دو نفر رو باهم شنیدم چرا باز روژین ناراحته دوباره دعواتون شده نه بابا چه دعوایی از وقتی جواب آزمایشو گرفتیم همینطوری اخمش تو همه من 100 بار بهش گفتم خودش برام مهمه و بچه نمیخوام ولی تو کتش نمیره که نمیره فقط حرف زدن مهم نیست باید با رفتارت ثابت کنی این صدای سعید و پدرش بود که داشتن باهم حرف میزدن حالا دیگه دلیل نگاه های غمگین روژین رو میفهمیدم و میتونستم درکش کنم چون مثه خودم احساس کمبود داشت ازشون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همش به فکر نگاه های روژین بودم چرا اونطوری نگاهم میکرد اینقدر تو فکر بودم که حتی متوجه گذشت زمان و رسیدن به خونه نبودم رفتیم تو اتاق که لباسمون رو در بیاریم که دستای نازی پشتم حلقه شد چیکارم داشتی که میخواستی مهمونیو بهم بزنی برگشتم و شروع کردم ازش لب گرفتن داشت عقب عقب میرفت که دستشو گرفتمو خوابوندمش رو تخت و خوابیدم روش آروم زیپ لباسشو باز کردم و از تنش درش آوردم اونم داشت دکمه های پیرهنمو بازمیکرد گردنشو میبوسیدمو دستمو میکشیدم رو سینه هاش صداش داشت خونه رو پر میکرد که شلوارمو در آوردمو کیرمو گذاشتم لبه کسش کیرمو میکشیدم رو لبه کسش و این داشت بیشتر تحریکش میکرد که بهم گفت رامین زودتر بکن توش دارم دیوونه میشم منم نزاشتم حرفشو تموم کنه و شروع کردم از لب گرفتن همزمان کیرمو گذاشتم دم کسش و آروم هل دادم توش میخواست داد بزنه که با لب گرفتن نمیزاشتم این کارو بکنه همینطوری داشتم تلمبه میزدمواونم هر لحظه بیشتر داشت ازم لب میگرفت تا اینطوری خودشو کنترل کنه بادستام سینه هاشو گرفته بودم اونم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و فشار میداد یه دفه لرزید و فهمیدم که ارضا شده منم آبمو خالی کردم تو کسش و بدون انرژی افتادم روش سرشو گذاشت رو سینم وبهم گفت که عاشقتم و چشماش شروع کرد به سنگین شدن منم دستمو کشیدم رو موهای بلندش و بهش گفتم منم عاشقتم عزیزم اما خوابم نمیبرد تو همه این مدتی که سکس داشتم و رانندگی میکردم و همش به یه چیز فکر میکردم دلیل نگاه های روژین به من چی بود پایان قسمت اول ادامه نوشته
0 views
Date: October 14, 2019