دوم راهنمایی که بودم عاشقه کتابای هری پاتر شدم این عشق منو به جایی رسوند که میخواستم برم و لندن زندگی کنم بالاخره 18 سالم که شد مامان بابام راضی شدن که منو بفرستن لندن تا درس بخونم اونجا مجبور بودم 1 سال تو کالجای شبانه روزی بمونم اونجا با نسیم اشنا شدم اونم ایرانی بود اخره هفته ها که اجازه داشتیم بریم بیرون منو نسیم میرفتیم پارک تا یه روز نسیم بهم کفت بیا یه باربریم کلاپ منم قبول کردم به شرط اینکه کلوپی که میریم ایرانی باشه بعده کلی بدبختی یه جا پیدا کردیم و رفتیم دم درم دم درش که کلی داستان داشتیم میگفتن زیر 18 سالین و رامون نمی دادن خلاصه هر جوری شد رفتیم تو وای عالی بود تا حالا همچین جایی نرفته بودم صدای اهنگ بلند تو سرم میپیچید و مشروب میخوردم برای اولین بار نسیمم برا خودش رفته بود عشق و حال که صدام کرد با یه پسره دوست شده بود به اسمه سعید میخواست اشنایی بده بعده 10 دقیقه سعید ما رو برد پیش دوستاش 6 نفر بودن سپیده و راحله و سیاوش و فرزام و امین و رهام به رهام که رسید کپ کردم عاشقه قیافش شدم یه پسر با قده 1 76 با یه صورت گرد و ته ریش پوستش سبزه بود و مو های مشکی داشت قیافش مردونه و جذاب نبود ولی پسرونه و نمکی بود 21 سالش بود و اونم برای درس لندن بود ازش خوشم اومده بود فکر کنم راحله فهمید چون بهم گفت که دوست دختره رهام است اخره اون روز اونا شمارمونو گرفتن و ما هم برگشتیم دیگه خواب و خوراکم رهام شده بود اخره هفته سعید بهمون زنگ زد که باهاشون بریم بیرون از اون به بعد اخره هفته ها با اونا بودیم تا بعده 2 ماه رهام به من اظهار عشق کرد و گفت که با راحله به هم زده خلاصه که با هم دوست شدیم اخره اون سال باید دنبال خونه میگشتم چون دیگه کالج تموم شد و باید میرفتم دانشگاه دنباله خونه که رهام بهم گفت تو مجتمعش یه واحد برای اجاره هست منم رفتم و اونجا رو دیدم یه واحده کوچیکه 40 متری توی یه مجتمعه 50 واحدی خیلی خوشم اومد مخصوصا که رهام هم اونجا بود و اون واحد رو اجاره کردم خیلی خوش میگذشت از صبح تا شب پیشه هم بودیم برا خواب جدا میشدیم تا یه روز لوله ی اشپزخونه ی من ترکید و تا درست شه رفتم خونه ی رهام اولش حرفای دیگه میزدیم اما اخرش به سکس رسیدیم که یهو بغلم کرد و به تختش برد لحظه های قشنگی بود لباسای همو در اوردیم و عشقبازی میکردیم خیلی قشنگ بود ازم لب میگرفت و سینه هامو میمالید انگشتشو میکرد تو کسم و من دردم میومد و با هر 1 بار ای گفتنم عزیزم میگفت بعد از چند دقیقه هم کیرشو کرد تو کسم و پردم پاره شد خیلی درد داشت اما کم کم داشت بهم خوش میگذشت درد و لذت حس خوبی بهم میداد هیچ وقت اون روز و فراموش نمیکنم بعدشم با هم رفتیم حموم خیلی درد داشتم رهام نیمرو درست کرد و با هم خوردیم خوشمزه ترین نیمروی عمرم بود از اون شب که چهار شنبه بود تا دوشنبه ی هفته ی بعدش هر شب رو با هم صبح میکردیم با هم سکس میکردیم با هم میخوابیدیم واسم گیتار میزد ومشروب میخوردیم بهترین روزای زندگیم بود اما سه شنبه صبحش سر یه اتفاق واقعا ساده و الکی با هام بهم زد روزای خیلی سختی بود مخصوصا وقتی تو راهپله و اسانسور هم رو میدیدیم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکردیم خیلی خواستم خونم رو عوض کنم ولی نتوتستم از رهام دل بکنم و موندگار شدم بعد از 6 سال نسیم بهم گفت که رهام 1 ماهه که دوست دختر گرفته تحملش سخت بود اما گذشت تا بعده 3 سال از جریان جی اف گرفتنش رهام که حالا 31 سالش بود غیب شد 1 ماه بود که نمیدیدمش تا فرزام دوست رهام که چند وقتی بود دورم میپیچید بهم گفت رهام و دوست دخترش رفتن ایران تا ازدواج کنن دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم هر روزم شده بود گریه تا بعد از 40 روز کسرا رو تو راهپله دیدم حلقه دستش بود و داشت یه چمدون رو میکشید حتی نگامم نکرد یکم بعد یه دختر اومد بالا اره زنه رهام بود که بعد فهمیدم 10 سال از رهام کوچیکتره نمیتونم ازش بد بگم چون اونم قیافه ی خوبی داشت قدش حدودا 1و63 بود و اونم سبزه بود قیافش بچه گونه بود چشمای متوسط و کشیده ای داشت با مره های خیلی بلند اصلا ارایش نکرده بود از کنارم رد شد رفت خوشحال بود و شلوار جین پاش بود با یه تیشرت گلبهی داشتم خل میشدم تصمیم گرفتم باهاش دوست شم و بهش بگم رهام باهام چی کار کرده بعده یه مدت که میدیدمش و باهاش حرف میزدم جلوی خود رهام لورا زن رهام رو دعوتش کردم بیاد خونم اونم قبول کرد و به رهام نگا کردم تو نگاهش استرسو ناراحتی و التماس موج میزد خوشحال بودم که انتقام ازش گرفتم نگاه کردنش حس خوبی بهم میداد اما همون نگاه باعث شد دلم به رحم بیادو تصمیم بگیرم که هیچ وقت به لورا هیچی نگم تازه اینجوری همیشه کسرام نگران میموند لورا اومد پیشم و بعد از یکم حرف زدن ازش راجبه اشنا شدنش با رهام پرسیدم بهم گفت بار اول تو اف بی باهم اشنا شدن لورا میخواست بیاد لندن و داشت تحقیق میکرد و اونم یکی ار کسایی بوده که بهش کمک کرده و وقتی اومد لندن هم رو میبینن ودوست میشن و با هم ازدواج میکنن اولش از لورا بدم میومد ولی بعد دیدم که دختره خوبیه 4 سال گدشت وزندگیم شده بود حسرت خوردن به زندگی اونا تا دیدم که وای لورا حامله شده کسرایه 35 ساله داشت پدر میشد چه روزایی رو میدیدم بچشون به دنیا اومد پسر بود اسمش رو گذاشتن بردیا بزرگ شدنه بچه ی رهام رو داشتم میدیدم میدیدم روزایی رو که دسته بچش رو میگرفت میبرد بیرون عشق ورزیدن رهام به بردیا رو میدیدم اون بچه میتونست بچه ی منم باشه اما نبود بزرگ تر که شد دیدم چه قدر شبیه باباشه انگار رهام رو کوچیک کرده بودن روزای سختی بود تازه داشتم کنار میومدم با خودم که لورا بچه ی دومش رو حامله بود همون موقع فرزام ازم خواستگاری کرد نمیتونستم همینجوری بشینم و خوشبختیه اونا رو نگاه کنم پس با اینکه حسی به فرزام نداشتم قبول کردم بعده ازدواج دیدم چه قدر فرق دارن فرزام سکس خشن دوست داشت ولی رهام ملایم سکس میکرد فرزام عاشقه ماهی بود و از کله پاچه بدش میومد رهام دقیقا برعکس بود فرزام 1و90 متر قدشه و صورت مردونه داره اما نمک صورت رهام هنوزم باقیه امروز صبح پرنیا بچه ی اون 2 تا به دنیا اومد کسرایه 37 ساله با لورای 27 ساله و بریا ی 4 ساله و پرنیای 1 روزه حالا خیلی با هم خوشبختن رهام یه شرکته ساختمونی زده و پولدار شدن و خونشونو عوض کردن فرزام تو کانادا کار پیدا کرده و تا ماهه دیگه ده کانادا میریم نسیم و سعید با هم ازدواج کردن و برگشتن ایران و یه پسره 5 ماهه به اسمه نیروان دارن امین و سپیده دوستای رهام تصمیم گرفتن با هم زندگی کنن سیاوش یکی از پولدارترین های لندن شده و راحله هم با یه امریکایی ازدواج کرد و رفت امریکا الان که به گدشته بر میگردم با خودم میگم کاش هیچوقت کتابای هری پاتر رو نخونده بودم نوشته
0 views
Date: August 5, 2018