هشدار یه پدر هیچوقت به دخترش دست نمیزنه ۲

0 views
0%

3 97 9 87 8 4 8 8 7 8 1 3 97 8 9 87 9 8 8 1 9 87 8 86 9 88 9 82 8 8 8 9 87 8 8 8 8 1 8 4 8 8 3 8 9 86 9 85 8 8 2 9 86 9 87 1 قسمت قبل فرزین پشتِ میز اتاق کارش نشسته بود و داشت نسخه ی سوم وکالتنامه ی مربوط به وکیلِ تامه رو تنظیم میکرد بسمه تعالی 1 نام و نام خانوادگی موکل شهرزاد وثوق فرزند اصغر وثوق بشماره شناسنامه ی متولد 8 فروردین 1363 بشماره ملی ساکن تهران 2 نام و نام خانوادگی وکیل فرزین امامی وکیل پایه یک دادگستری تهران فرزند احمد امامی بشماره شناسنامه ی متولد 10 آبان 1354 بشماره ملی ساکن تهران 3 موضوع وکالت مراجعه به محاکم قضائی و شعبات دادگاه های عمومی و هر کدام از مراجع قضائی و داوری ذیصلاح و در صورت فقد هر گونه منع و ردع قانونی اقدام در خصوص مطلقه نمودن خود وکیل مرقوم یا فرزین امامی از زوجیت موکل به هر قسم طلاق اعم از بائن رجعی خلع یا مبارات توافقی و قضائی با هر شرط و قرار و به هر طریق اعم از قبول و بذل نفقه و نحله بذل عین مهریه یا معادل یا کمتر یا بیشتر از مهریه و هر شرط ضمن العقد و انجام حدود اختیارات وکیل مرقوم در خصوص انجام مورد وکالت دارای اختیارات تامه و کامله می باشد و اقدام و امضاء وی به جای اقدام و امضاء موکل صحیح و نافذ است و نیازی به حضور موکل یا کسب اجازه مجدد موکل ندارد و این وکالت فقط در نفس وکالت مؤثر است بتاریخ هجری شمسی با بلند شدنِ زنگِ گوشیه موبایل قلمو روی کاغذ گذاشت و بعدِ نوشیدن جرعه ای آب جواب داد ـ بله ـ سلام روزتون بخیر شما پدر آرمیتا جان هستید ـ بله بفرمایید ـ من کریمیان هستم راننده سرویس مدرسشون ببخشید مزاحمتون شدم ـ سلام خانوم خوب هستین شما اختیار دارید ـ خیلی ممنون سلامت باشید راستش غرض از مزاحمت اینکه امروز کاملا ناخواسته یه مشکلی برام پیش اومده و بعدظهر نمیتونم برم مدرسه دنبال دخترا فقطم همین امروزه باور بفرمایید خودمم خیلی ناراحت شدم هرکاری هم کردم نتونستم برناممو جا به جا کنم واقعا حتی یک درصدم برام ممکن نیست که ساعت دو و ربع خودمو برسونم جلوی درِ مدرسه اصلا نمیدونم چجوری بگم خواستم خواهش کنم ازتون که اگر امکانش باشه همین یه امروز دخترتونو خودتون بیارین خونه البته بازم فرزین صحبت زنِ مضطرب رو قطع کرد و با طمانینه جواب داد ـ بله متوجه شدم لازم نیست بیشتر از این توضیح بدین خانوم من خودم میرم دنبال آرمیتا مشکلی هم نیست ـ یک دنیا ازتون ممنونم و بازم بابت این بی برنامگی عذرخواهی میکنم ـ اختیار دارین عیبی نداره بهرحال پیش میاد مرسی که خبر دادین ـ فقط ببخشید ـ بله ـ میشه لطفا به مدرسه چیزی نگید منظورم اینه چیزی نفهمن آخه میدونید که چجوری هستن یعنی ـ بله متوجهم نه خیالتون راحت به مدرسه چیزی نمیگم ـ خیلی ممنون خیلی بزرگوارین ـ خواهش میکنم خانوم ـ پس من فردا صبح ساعت شیش و ربع میام جولوی خونه دنبال آرمیتا جان ـ لطف میکنید ـ بازم دستتون درد نکنه روزتون بخیر ـ روز خوش با نگاهی تند به ساعتِ دستش که 1 و40 دقیقه رو نشون میداد گوشی رو قطع کرد و با کلافگی ورق های پخش و پلای روی میز رو توی سامسونت چپوند برای برداشتن آرمیتا از مدرسه خیلی وقت نداشت بدتر از اون قرارش با یکی دیگه از موکل های حقوقیش توی دادگستری بود اونم راس ساعت 3 اگه گازشو میگرفت شاید به موقع میرسید دیگه وقتی برای رسوندن آرمیتا به خونه نمیموند مجبور بود اونو هم با خودش ببره دادگستری به خشکِ شانس سریع از جاش بلند شدو با عجله کتِ نوک مدادیشو از آویز پشت آینه ورداشت یکمی اودکولون زد دکمه ی بالای پیراهن سورمه ایش رو بست و بعدِ برداشتن سوییچِ ماشینش از خونه زد بیرون موقع روندن تا مدرسه تمامِ طولِ راه فکرش درگیر بود گاهی قیافه ی شوهرِعصبیه موکلش خانوم وثوق که با کلی فحش و بد و بیراه تهدیدش کرده بود که تا زنش مِهرو نبخشه راضی به طلاق نیست میومد جلوی چشماش گاهی هم نامه های اداری و وکالتنامه های حقوقی و دعاوی روی هم تلنبار شده گاهی تو سرش زمزمه های دادگاه بود و گاهی هم صدا و تصویرِ خندون و چهره ی پر از سادگی و شیطنتِ آرمیتا گرچه رنگ و روی این آخریو از رنگِ بقیه ی افکارش پررنگ تر میدید دستِ خودش نبود اما با فکر کردن به آخرین اتفاقی که توی اتاق خوابِ آرمیتا بینشون افتاد بدنش داغ میشد و رگ گردنش بخاطر نبض های پی در پی بیرون میزد سعی داشت افکارِ مربوط به آرمیتارو توی ذهنش پس بزنه اما نمیتونست هر بار که سعی میکرد به طرز احمقانه ای نتیجه ی عکس میداد انگار تو سرش یه پاورپوینتِ رنگی از این دختر کوچولوی 13 ساله ساخته بودن که دقیقه به دقیقه صفحش با نشون دادنِ تصاویری سوییچ میشد رو صفحه ی بعدی و تصاویر بعدی و چه تصاویری یکی از یکی وسوسه انگیز تر شورت های دخترونه و کوچیکِ پخش و پلا رو زمین ـ ساق های سفید و نرم ـ رون های کمی تپل و خوشبو ـ سینه های کوچیک اون سینه های تازه درومده و سفت با نوکِ بیرون زده کمرِ باریک و بدنِ ترکه ای و ظریف که هنوز فرمِ زنونه به خودش نگرفته بود ـ اون نگاهِ مشتاقش وقتی داشت آلتِ مردونرو لمس میکرد ـ صدای زیرش وقتی از ته دل آه میکشید ـ چشم و ابرو اومدناش وقتی میخواست مثلا دلبری کنه ـ خندیدناش با اون غش غش های بلند بلند ـ گریه کردناش ـ بهونه گیریاش برای در آغوش گرفته شدن ـ لوس کردناش ـ زور زدناش برای اینکه خودشو بزرگ نشون بده از همه بدتر از همه واویلاتر اون کوسِ تپل و پف کرده و همیشه خیسش ـ آآآآآآخ مگه میشه مرد باشیو این آخریو نادیده بگیری مگه میشه مرد باشیو اون کوچولوی خیس و تپنده ی لای پاهاشو با دست و انگشتت حس کنی و تحریک نشی مگه میشه وقتی بدنشو مثل یه بچه گربه بهت میماله خونسرد بمونی و منطقی باشی دیوارم باشه تحریک میشه چه برسه به یه مرد هی گوساله حواست کجااااااااااست مگه خوابی فرزین با وحشت فرمونو پیچوند به چپ و از پیاده رو فاصله گرفتو دستشو برای عابرِ وحشت زده ای که از جلوی ماشین پریده بود کنار به نشونه ی معذرت خواهی از شیشه بیرون برد با قیافه ای اخم آلود سعی کرد بقیه ی راه رو روی وکالتنامه ای که تنظیم کرده بود فوکوس کنه کمی بعد با ده دقیقه تاخیر ماشینو تو خیابون اصلی مدرسه پارک کرد و ازش پیاده شد جولوی مدرسه واویلا بود دخترا از هر طرفِ خیابون سرازیر بودن ماشینا بوق میزدن بعضیاشون به خاطر ترافیک فحش میدادن دخترای دانش آموز میخندیدن و با جیغ و فریاد از این طرف به اون طرف میدویدن عده ای پسرِ جوون هیجده نوزده ساله هم گوشه کنارِ خیابون ایستاده بودنو به دخترای مدرسه ای متلک میگفتن فرزین به یکیشون که یه مشت کاغذ سفید توی مشت داشت اخم کرد خوب میدونست داخلِ اون کاغذا چیه یه زمانی از این کارا زیاد کرده بود اما الان همه چی در نظرش جلف و زننده میومد نگاهش کنارِ درب دولنگه ی حیاطِ مدرسه که دخترا ازش بیرون میریختن به جمعِ والدینِ منتظر افتاد به غیر از دو سه تا پدر بقیه ی جمع همه خانوم بودن آهسته و با قدمهایی سنگین جلو رفت و کنار پدرها ایستاد نگاهِ مردونش میونِ جمعِ دخترا دنبالِ آرمیتا میگشت بچه ها با دو رنگِ متفاوتِ روپوش جیغ زنان و خنده کنان از درِ دو لنگه بیرون میریختن دخترای کوچیکتر روپوش آبی کمرنگ و مقنعه ی سرمه ای با خط آبی داشتن و دخترای بزرگتر روپوش آبی تیره و مقنعه ی سرمه ایه ساده آرمیتا جزو آخرین دخترایی بود که از در بیرون اومد صورت سفیدش تو مقنعه ی سرمه ای با خط آبی مثل فرشته ها برق میزد و اندام دخترونش توی اون یونیفرم آبیِ روشن سنِ کمش رو فریاد میزد دو سه تا دخترِ خنده رو هم با روپوشهای آبی تیره همراهش بودن برقِ شیطنت و پدرسوختگی از چشمای همشون میبارید آرمیتا جوری توی جمعشون محاصره شده بود گویی سردسته ی گروه اونه فرزین قبل از اینکه دخترکو توی جمع بچه ها گم کنه اسمشو بلند صدا کرد و با اشاره ی دست به ماشینش که اونطرف خیابون پارک بود از شولوغی فاصله گرفت فرزین بود با دیدنش چشمام از تعجب گرد شد و دستِ مهشادو ول کردم آره خودش بود محال بود گیرنده های بیناییم هیکلِ شق و رقش توی کت و شلوارِ رسمیه نوک مدادی رو اشتباه تشخیص بده ناخوداگاه یه لبخند گل و گشاد نشست روی لبام و یه هیجان شیرین کلِ وجودمو پر کرد ـ بـــــــابــــــــا صدای جیغم لای جمعیت هم مدرسه ای هام گم شد مثل یه پرنده کوچولوی از قفس آزاد شده طول خیابونِ مدرسرو با دو طی کردمو خودمو انداختم تو بغلش توی آغوش مردونش بوی اودکولونشو گرمای وجودش پره های بینیمو پر کرد یه حسِ خاصی داشتم قلبم تند تند میزد دلم میخواست همه ی دوستام ببینن که اون بابامه دلم میخواست مهشاد و دخترای سال آخری ببینن که چجوری منو تو بغلش نگه داشته چه غــــروری حتی اگه فرش قرمز زیرِپام مینداختَنَم تا این اندازه به شور وشعف نمیومدم فرزین خیلی خشک و رسمی دستای قلاب شدم دورِ کمرش رو بزور از هم باز کرد و درحالیکه دستی به سرم میکشید سعی کرد بروی خوشحالم لبخند بزنه بخاطرِ اینکه زود از بغلش جدام کرد یکمی دمغ شدم اما بروم نیاوردم و با هیجان پرسیدم ـ چیشد که اومدی دنبالم یکم مکث کردم و با امید ادامه دادم ـ یعنی از این ببعد تو میخوای بیای خندید و درحالیکه به پیشونیش چین مینداختو به سمت درِ ماشین میرفت تمام امیدمو زیر پاهاش له کرد ـ فقط همین یروز اونم چون راننده سرویست براش مشکل پیش اومد و نتونست بیاد اخم کردم یه نگاه سرسری به پشت سرم انداختمو وقتی مهشاد اینارو دیدم که با چشمای از حدقه درومده جلوی در وایسادنو دارن نگامون میکنن گفتم ـ بابا میشه دوستامم برسونی خونه هاشون نزدیکه مدرسست فرزین قبل از نشستن تو ماشین بهم یه نگاه سرسختانه انداخت و غرید ـ به هیچ وجه همینجوریشم دیرم شده بیا زور سوار شو بریم ـ تورررررررررروخدا ـ آرمیتا ـ اَه خیلی خب حداقل بزار ازشون خدافظی کنم ـ فقط 20 ثانیه ـ هوووووف اوکی اومدم چشمامو تو کاسه گردوندمو درحالیکه زیر لب غر میزدم عرض خیابونو مثل بچه قرقی دویدم اونور هیچ وقت یادم نمیاد که توی عمرم تا این اندازه خوشحال بوده باشم با هیجان دویدم سمتِ دخترا ـ دیدیــــــــــــــنش بفرمایین تحویل بگیرین حالا خودش اومد دنبالم دیدین چجوری بغلم کرد هاها دماغ سوخته هاااااا حالا بگین کی امُله ـ خب که چی تازه اولشه شاید داره اینجوری وانمود میکنه شاید نمیخواد دلتو بشکنه مهشاد به ماشینِ مزدا3 اونطرف خیابون خیره شد و زمزمه کرد ـ ولی خوب خوشتیپه هاااااا مثل فرشته ها بروی دوستای سالِ آخریم لبخند زدم اونا بودن که منو برای وارد شدن به دنیای مردا تشویق کردنو حالا خودشون ماتِ این همه استعدادم شده بودن دلم میخواست ساعتها اونجا وایسمو به خاطر رابطه ی موفقم با مردی که هیچ کودوممون فکر نمیکردیم رام شه بهشون پز بدم فرزین از اونطرفِ خیابون دستشو گذاشت رو بوقو باعث شد مکالمم با دوستام ناتموم بمونه وقتی ازشون خداحافظی کردمو به سمت ماشینش پر کشیدم احساس میکردم یه مَلَکه ی جذابیتم که دنیا با یه خمِ ابروم بالا پایین میشه بهشون قول دادم که اتفاقای جدیدو مو به مو براشون تعریف کنم چه کیفی داره وقتی تو خودت حس کنی دلِ هر مردی رو که بخوای میتونی ببری احساس قدرت میکردم به زودی فرزین مینشست جلوی روم و درحالیکه دستامو تو دستاش میفشرد و صاف تو چشام نگاه میکرد میگفت که میخواد مامانمو طلاق بده که ازدواجشون از همون اول یه اشتباه بوده که عاشق من شده که دیگه نمیتونه که هرکاری من بخوام میکنه وااااای خدا از خوشی سکته نکنم خوبه تو ماشین که نشستم سعی کردم شور و شوقمو قورت بدم و یه قیافه ی ناراحت و طلبکارِ لب ورچیده به خودم بگیرم دست کردم و مقنعه ی مزاحمو از سرم کشیدم و طبق عادت انداختمش دور گردنم فرزین همونطور که رانندگی میکرد یه نگاه کوتاه انداخت بهم موهای بلوطیم که با کشِ فسفری بسته بودم از هر طرف صورتم پخش و پلا بود صدای مردونش شاخکای شیطنتمو بلند کرد ـ اولا اینجا کویت نیست که کشف حجاب کردی ثانیا اون کمربندو برای این گذاشتن که ببندی ـ اولندش که دلم میخواد از روسری بدم میاد دومندش اگه نبندم ـ حالا مقنعرو اگه نخواستی سرت نکن ـ چشمک زد و با یه لحنی که میدونست حرصم در میاد ادامه داد ـ چون کوچولویی کسی زیاد کاری باهات نداره اما کمربندو شرمنده اگه نبندی اون وقت مجبورم پیادت کنم بشونمت صندلی عقب نتونستم نخندم از تصور اینکه مثل نینی کوچولوها صندلی عقب بشینم و فرزین رانندگی کنه خندم گرفت و دست بردم که کمربندمو ببندم بعدش ساکت و گَندِ دماغ سرمو چسبوندم به پشتی صندلی و منتظر نشستم خداییش بازیگر خوبی بودم 2 دقیقه نگذشته بود که با صدای گرمش سکوتو شکست ـ خب از مدرسه چخبر ـ هِییییییییییییییییی فرزین دندرو عوض کرد و ابروهاشو بالا انداخت ـ چی شده کشتیات غرق شدن یا گاوت زاییده ـ هوووووووووف ـ الان انتظار داری صداهای عجیب غریبی که از خودت درمیاریو بفهمم نیشم باز شد و یه اووووووهوووووم بلند بالا هم به اصوات بالا اضافه کردم ـ خیلی خب باشه بزار از نمره های بد شروع کنیم آره ـ آ آ ـ دعوا با بچه ها ـ آ آ ـ امتحانِ سخت ـ نُچ نُچ ـ خرابکاری ـ آآآآآآ آآآآآآ ـ لااقل یه راهنمایی بده ـ اه چقدر خنگی صدای محکم فرزین باعث شد ادامه ی حرفمو بخورم ـ هی دختر خانوم قرار شد زیپ دهنت برای حرفای بدبد بسته باشه لبمو ورچیدم و آهسته زمزمه کردم ـ ببخشید خب اصنش خودم میگم من اگه یه ماشین داشتمو رانندگی میکردم دیگه لازم نبود منت بکشم ـ اوه که اینطور حالا فهمیدم خانوم واسه چی ناراحتن ـ بعله ناراحتم خب چرا دوستامو نرسوندی این همه جااااا تو ماشینته ـ اولندش که کارِ فوری دارم تا نیم ساعت دیگه باید دادگستری باشم این یک دومندش مگه من راننده خصوصیتونم تازه تورَم به زور سوار کردم اگه غرغرِ اضافی ام کنی همین گوشه پیادت میکنم قیافش جدی بود اما چون میدونستم داره شوخی میکنه بلند بلند خندیدم ـ پیادم نمیکنی چون دلت نمیاد ـ بزنم بغل بازم غش غشِ خنده ـ پیادم نمیکنی چون دوسَم داری ـ اوهو کی گفته دوسِت دارم بازم شراره های شیطنت از بطن وجودم سرازیر شد خودمو رو صندلی کج کردم و با صدای آرومی گفتم اگه دوسَم نداشتی اونشب اونجوری بغلم نمیکردی لبخندِ روی لبای فرزین محو شد و یه سکوتِ عمیق و آزاردهنده ماشینو پر کرد منتظر شدم حرفی بزنه اما هیچ صدایی ازش در نمیومد یکم خورد تو ذوقمو لبِ پایینمو گاز گرفتم از سکوت بدم میاد خییییییلی خیلی بدم میاد به خاطر همین دست کردم تا ضبط ماشینو روشن کنم با بلند شدنِ صدای هایده ادای حالت تهوع درآوردمو سی دی رو از ضبط آوردم بیرونو صدای جیغ جیغیم سکوتِ وهم انگیز فضارو شیکوند ـ اون سی دی آبیه کجاست نمیدونستم فرزین غرقِ چه فکری شده اما مجبور شدم سوالمو دو دفعه تکرار کنم تا بفهمه چی گفتم چهره ی بی حالت و مردونش با فهمیدنِ درخواستم به پوزخندی باز شد و در جوابم گفت ـ کودوم همون آهنگ رو حوضیا ـ ااااِ رو حوضی نیستن که آهنگای موردِ علاقمن ـ سرسام میگیرم اونارو گوش میدم ـ منم وقتی هایده گوش میدم خوابم میگیره فرزین خندید ـ چی از این بهتر تو بگیری بخوابیو ما هم در کمال آرامش هایده گوش بدیمو رانندگیمونو بکنیم ـ خیییییلی نامردی با انگشتم یکی دوتا آهنگ رو رد کردم از ساقیای ساسی مانکن هم گذشتم و وقتی به آهنگِ چشمات از پوبون رسیدم چشمام برق زد و صدارو تا آخر بردم بالا و باهاش شروع کردم به همخونی تیکه هایی که دوست داشتمو بلندتر میخوندم وقتی میخوابم بغل تو وقتی لمس میکنم تنتو انقدر خوبه که زود میشه اول صبح دستاتو میگیرم اگه نباشی میمیرم این زمینو میزارم واسه اونا تورو میبرم بالا تا آسمونا تموم که شد خواستم بزنم رو تکرار اما فرزین دستمو گرفت ـ دیگه نزنی رو تکرارااااااا ـ چرااااا مگه بد بود ـ واسه همون یبار گوش دادن خوب بود ـ به آهنگای مورد علاقم توهین نکناااااا ـ از کی تا حالا رپ گوش میدی همین چیزارو گوش دادی که الان یه لبخند گل و گشاد زدمو حرفشو تکرار کردم ـ که الان چــــــی ـ هیچی بابا بیخیــــال فرزین یه نگاه به ساعتش انداخت و ادامه داد ـ دیگه نزدیکیم من ماشینو تو این فرعی پارک میکنم ساختمون دادگستری یه خیابون جلوتره تو همینجا تو ماشین بشین ماکسیموم بیست دقیقه دیگه برمیگردم ـ منم میام ـ به هیچ عنوان اونجا جای تو نیست ـ قول میدم کاری نداشته باشم فقط میخوام بیام ببینم ـ گفتم که نه لب و لوچمو جمع کردمو به فرزین که بین دو تا ماشین پارک دوبل میکرد زل زدم ـ آخه من خیلی گشنمه ماشینو خاموش کرد و سوییچو درآورد ـ وقتی برگشتم میریم یه چیزی میخوریم ـ آخ جووووووون پس زود بیا که بریم رستوران ایتالیایی برگشتو یه نگاه مهربون بهم انداخت ـ اوکی تا ببینیم تو هم اینجا دیگه مقنعتو سرت کن قفلِ ماشینم بزن ـ من حوصلم سر مییییره لااقل سوییچو نبر بزار آهنگ گوش کنم درحالیکه سامسونتشو از عقب برمیداشت مکث کرد مشخص بود مردده اما آخر سر راضی شد و ماشینو روشن کرد و بعد تکرار کردن اینکه مراقب باشم و دست به دنده و گاز و فرمون و استارت نزنمو درارو قفل کنم عقب گرد کردو رفت شیشرو دادم پایینو با حرص پشت سرش داد زدم ـ من بــــچه نیستماااااااااااا خودم همه چیزو بلدم از پشت سر به هیکلِ بلندش که ازم دور میشد خیره شدم انقدر خیره شدمو شدمو که سر نبشِ کوچه از نظرم ناپدید شد با رفتنش یه نفسِ عمیق کشیدم بالافاصله درِ داشبوردو باز کردمو شروع کردم به فوضولی فرزین پله های دادسرارو دو تا یکی بالا رفت در حالیکه زیر لب به آسانسور کندی که سرعتش لاکپشتو شرمنده میکرد فحش میداد طبقه ی چهارم پیچید سمت راست و از یه راهروی شولوغ گذشت دیگه به جمعیت و ازدحامِ این راهروها خو گرفته بود به خانواده های نگران به مادرای گریون و به زنا و مردای آشفته بازم صدای داد و بیداد بازم صدای بحث و دعوا گوشاش به همه ی اینا عادت داشت به رکیک ترین فحش هایی که به هم میدادن دادگستری همیشه خود جهنم بود جاییکه آدما چهره ی واقعیشونو به هم نشون میدادن انتهای راهرو از یه در گذشت و وارد راهروی دوم شد اینجا خلوت تر بود از جلوی پنج شیش تا اتاق که دراشون کنارهم دیگه بود عبور کردو واردِ آخرین اتاق شد ـ آقای محترم چرا دارین با من جر و بحث میکنین شما بصورت کاملا قانونی حق دارین وکیل بگیرین بعدش هم وکیلتونو بفرستین بیان با وکیل خانومتون آقای امامی صحبت کنن ما اینجا طرف حسابِ شما نیستیم که من نمیفهمم با داد و بیداد میخواین چیو حل کنین فرزین به محض اینکه از در رفت تو رضارو دید که دستاشو رو میز گذاشته بود و با خشم به مردی که داد و بیداد میکرد چشم غره میرفتو سعی داشت بدون از دست دادن خونسردی شرایطو براش توضیح بده خواست سلام کنه اما دوست و هم دانشگاهیش بالافاصله با اشاره ی چشم و ابرو ازش خواست از اتاق بره بیرون تشخیص هیکل پهن و چارشونه ی بیژن سیدرییسی شوهرِ موکلش حتی از پشت سر هم آسون و راحت بود ـ من این دفترو رو سرتون خراب میکنم اگه نکردم مرد نیستم فرزین برای اینکه باهاش روبرو نشه رفت اتاق بغل اما صداشو که فریاد میزد براحتی میشنید ـ به اون مرتیکه هم که با زنِ من تبانی کرده بگین من نه زنمو طلاق میدم نه میزارم آب خوش از گلوش پایین بره بیچارش میکنم مادرشو میشونم به عزاش ـ آقای محترم لطفا برین بیرون و الا زنگ میزنم حراست بیاد ما از این قلدر بازیا اینجا زیاد دیدیم کسی هم با لات بازی تا الان به جایی نرسیده که شما میخوای برسی ـ نمیخواد برا من ادای آدمای منطقی رو دربیاری وکیل دوزاری تو فقط پیغاممو به اون امامی برسون بگو با دست خودش گورشو کنده چشمای فرزین هیکل شوهر موکلش رو تا آخرین ثانیه ای که در انتهای راهرو از نظر ناپدید بشه دنبال کرد بعدش بالافاصله وارد اتاق شد و درو پشت خودش چفت کرد رضا رفیق و همکارش بهش چشم غره رفتو قبل از اینکه بتونه کوچکترین حرفی بزنه توپید بهش ـ فرزین تو واقعا سرت برای دردسر درد میکنه آخه وقتیکه میدونستی شوهرش این ماموته واسه چی وکالتشو قبول کردی مرد به روی دوست و رفیق و همکلاسیه دانشکده ی حقوقش لبخند زد ـ دلم برا زنش سوخت رضا راستیتش زنه خیلی زن خوب و درستیه نتونستم قبول نکنم بنده خدا چند ماه دنبال وکیل بوده گویا هیشکی هم حاضر نبوده وکالتشو قبول کنه رضا دستی به سرِ نیمه طاسش کشید و حرف فرزینو تایید کرد ـ حق داشتن ملت بابا هرکی این ماموتو ببینه بالافاصله خودشو میکشه کنار یه همچین ریسکایی فقط از تو برمیاد برا همینه که اسمت انقده خوب در رفته ـ بازم چوب کاری رضا دستی رو شونه ی دوستش کشید ـ نه بابا چوب کاری چیه ما پیش تو درس پس میدیم استاد ـ نوکرتم به خدا بدون کمکای تو نمیتونستم رضا واقعا شرمندم کردی این مدت ـ اتفاقا گفتی کمک میخواستم اینو ازت بپرسم هی یادم میرفت تو اصلا خوبی فرزین کلا چند وقته حس میکنم رو به راه نیستی انگار رفتی تو یه عالم دیگه نه که فکر کنی بابت کمکام توقعی ازت دارم اما هیچ وقت نشده بود پرونده هاتو اینجوری پشت گوش بندازی ـ میدونم حق داری داداش اما یه مدته عجیب کلافم چند روزه ذهنم کلا به هم ریخته حل میشه داداش حل میشه فقط یکم زمان میخوام ـ ببین کی داره حرف از خستگی ذهنی میزنه ـ بابا مام آدمیمااااا ـ شوخی میکنم فرزین جان ولی خداییش بیا و بعد این پرونده ها یه دو سه ماه بکش کنار با خانوادت یه مسافرتی جایی برو یکم آب و هواتو عوض کن ـ چشم شما امر کن ـ فدایی داری پس بزار بگم برات یه چایی بیارن ـ نه نمیخواد رضا عجله دارم میخوام برم فقط اینا اگه اومدن بگو سریع تر بیان توافق نامه هارو امضا کنیم بریم ـ باشه دادش الان میگم بیان اتفاقا تو راهرو بودن پسر جوونه چنبار اومد سراغتو گرفت فرزین نفسِ عمیقی کشید و رفت پشت میز نشستو سامسونت رو باز کرد تا دسته ی ورق های روی هم چیده شدرو بیرون بیاره توافق نامه هارو همراه کپی اسناد و ضمانت نامه بیرون کشید و توی یه برگه ی سفید شروع به نوشتن شرایط ضمنیِ عقدِ قرارداد کرد وقتی برگه ها دست به دست بین طرفین میچرخید تا تایید و امضا بشه فرزین دست کرد توی کیف تا مهرِشو بیاره بیرون که بین ورق های کاریش چشمش به یه نقاشیِ سیاه و قرمز افتاد نقاشی ناشیانه کشیده شده بود و تصویر یه مردِ لخت رو نشون میداد که رو پاهاش یه دختر نیمه لخت نشسته خودِ نقاشی یه طرف اون چنتا قلبِ کج و کوله ی قرمز هم که اینور اونور برگه به چشم میخوردن یه طرف بالافاصله نقاشی رو چپوند تو جیب داخلیه کتش و با وحشت یه نگاه به بقیه کرد تا ببینه کس دیگه ای هم متوجه شده یا نه اما کسی ندیده بود زیر لب با خشم غرید ـ وروجک مگه اینکه دستم نرسه بهت ـ بله فرزین با صدای مردِ میانسالی که یکی از طرفین پای امضا بود به خودش اومد و درحالیکه عرقِ روی پیشونیشو خشک میکرد عذرخواهی کرد ـ ببخشید با شما نبودم خب چیشد خوندید اگه سوالی نیست لطفا زودتر امضا کنید که به بقیش برسیم ساعتِ ماشینو نگاه کردم داشت نزدیک 20 دقیقه میشدو فرزین خان هنوز تشریف نیاورده بود اَه دیگه حوصلم از سر رفتن گذشته بودشو صدای قار و قورِ شکمم اصابمو بهم میریخت مقنعمو سرم کردمو از ماشین پیاده شدم قفل سوییچو زدمو چپوندمش تو جیبِ مانتوم پرس و جو کنان خودمو رسوندم به ساختمونِ کهنه ی دادگستری انقدر شولوغ بود که نرسیده به درش مجبور شدم مکث کنم چجوری فرزینو پیدا میکردم آخه چشمم به مرد تنومندی افتاد که سیبیلای کلفت چخماقی داشت و جلوی ساختمونِ دادگستری این پا و اون پا میکرد یکمی نگاش کردم جلوی چشمام به یه خانومِ چادری آدرس داد و دوباره مشغول سیگار کشیدن شد چون تنها بود جسارت به خرج دادمو رفتم سمتش ـ ببخشید شما مالِ دادگستری هستین مرد سیگارِ لای انگشتاشو تکون داد آب دهنمو قورت دادم ـ من دنبالِ یه آقاییم که وکیله و تو دادگستری کار میکنه اسمش فرزین امامیه شما میشناسیدش میدونین دفترشو از کجا میتونم پیدا کنم چشمای مرد گشاد شد ـ امامی ـ بعله میشناسیدش مگه بابامه مرد سیگارشو انداخت زیرِ پاش و بهم لبخند زد ـ پس تو دخترشی ینی دخترِ این امامی تویی نمیدونستم دختر داره یه لبخند خجول زدم ـ بله من دخترشم شما آدرس دفترشو میدونین مرد به جای جواب دادن به من رفته بود تو فکر و زیر لب یه چیزاییو زمزمه میکرد شبیه این که پس امروز اومده بود اینجا و اون یارو با زرنگ بازی پیچوندمون ای نامردِ قالتاق ـ آقـــــــا با کلافگی نگاهمو ازش گرفتمو دوباره به در چشم دوختم یه آن حس کردم از دور چهره ی فرزینو دارم میبینم که با قدمهای بلند به سمتِ در میاد دوباره یه دلهره ی خوشایند بدنمو محاصره کرد و بدون اینکه منتظر جواب اون آقاهه بمونم بدو بدو به سمت کوچه و ماشین دویدم دزدگیرو زدمو با یه جست خودمو روی صندلی عقب پهن کردم به اصطلاح میخواستم قایم بشم تا نبینتم کمی بعد صدای در اومد و فرزین نشست تو ماشینو درو بست بالافاصله از پشت دستامو گذاشتم رو چشماش و با یه صدای خفه خندیدم ـ کوکو اگه گفتی من کی ام ـ فرشته ی عذابِ من غش غش زدمو با یه خیز خودمو رسوندم صندلی جلو ـ حالا چرا عذاب جواب نداد دهنمو باز کردم که یکم غرغر کنم ـ واقعا چقدرم که زود اومدی مردم از کلافگیو گشنگی بازم جواب نداد حتی ماشینو هم روشن نکرد یکمی به جلوی فرمون خیره شد بعدش برگشت سمتمو یه وری رو صندلیش نشست و زل زد بهم ـ من بگم یا خودت میگی راستش یکمی ترسیدم آب دهنمو قورت دادمو دوباره دستم رفت سمت مقنعم با تته پته زمزمه کردم ـ چیــــرو بگی بابا فرزین دست کردو از جیبش یه کاغذ مچاله شده برداشت تاشو باز کرد و گرفتش جلوی صورتم اول به هنرِ دستِ خودم که با مداد رنگی ترسیم شده بود و بعدش به چهره ی عصبیه پشتش خیره شدم یکمی مِنُ مِن کردمو با صدایی زیرمانند نخودی خندیدم ـ خنده نداره آرمیتا ایــــن چیه ـ نقاشی ـ نه بابا نقاشیه مطمئنی من فکر کردم عهدنامه ی فین کن اشتاینه دوباره پقی زدم زیر خنده اونم بلند بلند ـ زهرمار گفتم نخند ـ خب ببخشید شوخی بود ـ اِ شوخی بود یه همچین نقاشیه مزخرفی کشیدی گذاشتی لابلای ورقای اداریه من که چی بشه ـ فقط میخواستم یکم بخندیم فکر کردم خند داره فرزین ورقو پرت کرد جلوی شیشه ی ماشین و با لحنی جدی هشدار داد ـ دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن با کارِ من به هیچ عنوان شوخی نکن آرمیتا شانس آوردم کسی ندید اگه میدید که هیچی دیگه اونوقت بیا و درستش کن اخم کردمو یکمی بُراق شدم خب چیه مگه شوخیه بامزه ای بود چشمم به سینه هایی که گرد نقاشی کرده بودم و یه نقطه ی قرمز هم وسطشون گذاشته بودم افتاد و زیرزیرکی لبخند زدم بزار فرزین هرچی میخواد بگه به نظر من که بامزه بود داشت سوییچو تو جاش میگردوند تا ماشینو روشن کنه که با یه نگاه به دور و اطراف و مطئن شدن از اینکه کسی دور و برمون نیست خودمو کشیدم سمتش و رو در رو نشستم روی پاهاش و دستامو حلقه کردم دور گردنش اصلا انتظار این حرکتمو نداشت و شوکه شد ـ آرمیتا چیکار میکنی برگرد سر جات بشین خودمو لوس کردم و سرمو چسبوندم کنار گردنش ـ یکمی بغلم کن بابا ـ گفتم برگرد سرجات بشین دختر همین الان جام تنگ بود فرمون ماشین به کمرم فشار میورد اما دلم نمیخواست از رو پاهاش تکون بخورم دستم هنوز دور گردنش بود و صورتمو کرده بودم تو یقه ی پیرهنش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سعی کرد از رو پاش بلندم کنه و وادارم کنه برگردم رو صندلیم اما مثل بختک بازوهامو دور گردنش چفت کرده بودمو تکون نمیخوردم ـ آرمیتا نکن الان یکی میبینه ـ نمیــــــــــخوام هیشکی هم اینجا نیست که ببینه فقط یکم بغلم کن بعدش میشینم سرجام بوی اودکولون مردونش پیچیده بود تو مشامم مست بودم قلبم باز تند تند میزد یه دستمو از دور گردنش برداشتمو از اون جای تنگ رسوندم به وسط شلوارش نفسش دوباره سنگین شد کنار گوشم زمزمه کرد ـ نکن آرمیتا یکمی خندیدمو در حالیکه با دستم از روی شلوار اونجاشو میمالیدم حاضرجوابی کردم ـ میخوام بکنم دوست دارم اولین باری بودش که اینطوری تو بغلش چفت شده بودمو صورتامون از این فاصله رو به همدیگه بود هُرم داغ نفساش هر چند ثانیه یبار میشست رو کناره ی صورت و گردنم چه حسِ خوبی داشتم با شیطنتِ خالص مثل یه کِرم پایین تنمو که رو پاهاش بود تکون میدادمو تو بغلش وول میخوردم فرزین به سختی صورتشو گردوند سمتِ پنجره و اینور اونورِ کوچه ی بن بستو نگاه کرد هیشکی نبود دوباره صورتش صاف شد و مقابل چشمام قرار گرفت یه آن یاد این فیلمایی افتادم که مهشاد بهم نشون میداد زن و مردِ توشون قبل اینکه بیفتن رو هم لبای همدیگرو حسابی میبوسیدنو میخوردن اینبار وقتی صورتش مقابل صورتم قرار گرفت دیگه لب و دهنمو نبردم سمت یقه ی پیراهنش دیگه سرمو فرو نکردم لابه لای عطر مردونش اینبار صاف و خیره تو چشماش زل زدمو پیشمونیمو چسبوندم به پیشونیش یه برق خاص و عحیب تو چشماش بود هنوز دستش داشت به کمرم فشار میورد و با یه صدای خفیف میگفت برگردم سرجام بشینم اما من نمیتونستم و نمیخواستم چشمای فرزینم خلاف دستاش نمیخواست که من برم دلم میخواست هی ادامه بدمو ادامه بدم انقدر ادامه بدم تا به اون تجربه ی جدیدی که میخواستم برسم حالا صورتامون انقدر به هم نزدیک شده بود که با نوکِ دماغم میتونستم ته ریش زبرِ صورتشو حس کنم وقتی لبم با لباش تماس پیدا کرد چشمامو بستم وااااای خدا اولین تماس بین لبای خیس و کوچیکِ من و لبای خشکِ اون نمیشد بهش گفت بوسه صرفا یه تماس کوچیک بود بین دو تا لبِ لرزون دوباره لبامو بردم جلو دوباره این تماس برقرار شد سه باره لبامو بردم جلو و سه باره این تماس قلب کوچیکمو به ارتعاش انداخت فقط وقتی مزه ی بوسه ی واقعیو چشیدم که فرزین دست به کار شد دورِ چهارم لباش تکون خوردنو لبامو بوسیدن یه بوسه ی کوچیک که حجمِ اکسیژنی رو که از دهنم خارج شد مثل یه حباب بلعید میخواستم عقب نشینی کنم اما لباش اجازه نداد بالافاصله حرکت بعدیو ادامه داد با این فرق که اینبار لباش محکم تر از بارِ قبل رو لبام چفت شدن لب بالامو میون خودش جمع کرد بعدش لب پایینم بعدش کلِ لبام و بعدش کلِ دهن کوچیکمو با مکشی شدید کشید داخل و شروع کرد به خوردن یادِ زبون زدن و مکیدنِ یه آب نبات چوبی افتادم انقدر شدید لبامو میخورد و میمکید که نمیتونستم نفس بکشم دستاش دیگه دافعه نداشتن بلکه برعکس روی کمرِ باریکم چفت شده بودنو حالا این قوای مردونش بود که منو به طرف خودش میکشید نمیدونم چند دقیقه لبامون روی هم بود فرزین تند تند نفس میکشید و منم چشمامو بسته بودمو دهن و لبامو سپرده بودم دستش بلد نبودم چجوری ببوسم و فرزین شده بود سکان دار کشتیِ پرهوسِ خامی و بیتجربگیم نفساش صدادار بودن و دستای مردونش از روی روپوش مدرسه پشت و کمرمو محکم نوازش میکردنو میفشردن خیلی خوب بلد بود چجوری منو با خودش همراه کنه دلم میخواست همونجا زمان متوقف بشه اولین بوسه ی زندگیم بود تو 13 سالگی اولین باری که داشتم طعم لبای یه مرد رو میچشیدم فرزین جوری سفت به خودش فشارم میداد انگار میخواست جسممو توی جسمِ خودش غرق کنه دیگه عضلات تنم داشتن درد میگرفتن همه چی ناگهانی بود هر جفتمون با شنیدن صدای گازِ یه ماشین از هم فاصله گرفتیم من در عرض چند ثانیه برگشتم سر جام نشستمو فرزین از آینه ی جلو به مهمونِ ناخونده ای که پیچیده بود داخلِ فرعی چشم دوخت آینه ی طرف خودمو کشیدم پایینو زل زدم به خودم لازم نبود چک کنم میدونستم گونه هام شبیه دو تا گوجه فرنگی حسابی سرخ شدن فرزین زیرِ لب ناسزا گفتو سوییچو چرخوند و استارت زد قبل از حرکت دستشو برد سمت شلوارش و چنبار محکم آلتشو فشار داد با کنجکاویه یه دختر 13 ساله زل زدم بهش به شلوارِ برآمدش دلم میخواست باهام حرف بزنه اما بازم مثل همیشه سکوت اختیار کرده بود برای همین خودم شروع کردم به صحبت ـ چرا اینجوری کردی چرا هی فشارش میدی خیلی خشک و بدون اینکه نگام کنه گفت ـ واسه اینکه جاش ناراحته از تصور اینکه جاش ناراحته خندم گرفت دلم میخواست باهاش بازی کنم اما قیافه ی جدیِ فرزین مانعم میشد ماشینو از تو پارک درآورد با سرعتو خیلی ماهرانه از کنار پرایدی که داخل کوچه شده بود گذشت و با نگاهی نفرت بار رانندشو تیربارون کرد مشخص بود که کاملا معذب و ناآرومه من اما برخلاف اون خیلی ریلکس به پشتی صندلی تکیه کرده و داشتم جزییات این بوسرو تو ذهنم مرور میکردم خودش دست بردو ضبطو روشن کرد دوست نداشت حرف بزنه یکم بعد جولوی یه رستورانِ ایتالیایی نگه داشت خوشحال بودم موقع وارد شدن به رستوران از قصد دستشو محکم گرفتم تا همه ببینن که یه مردِ واقعی و خوشتیپ همراهمه یه جای دنج انتخاب کردیمو نشستیم چند ثانیه بعد از اینکه فرزین رفت دستشویی گارسون اومد سفارش بگیره وقتی پرسید چی میخورم با خوش اشتهایی لازانیا سفارش دادم ـ برای پدرتون چی سفارش میدید با پررویی جواب دادم ـ اون که پدرم نیست عشقمه گارسون چشماش گرد شد و با حیرت زل زد بهم بروش لبخند زدم و برای فرزین همونطور که میخواست سالاد سفارش دادم به غیر از ما دو تا زوج جوون تو رستوران بودن وقتی سفارشامون آماده شد بشقابو گذاشتم وسطو با ناز و عشوه پیشنهاد دادم ـ بیا ما هم مثل اون میز اونوریا از یه بشقاب غذا بخوریم خیلی رومانتیک میشه ـ از اینکارا خوشم نمیاد تو هم زود لازانیاتو بخور بریم که مامانت خونه منتظره یکمی غرغر کردمو با دهن پر از لازانیا گفتم خیلی هم دلت بخواد درحالیکه سالادشو میجوید یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهمو سرشو تکون داد نزدیکای ساعت 5 بود که رسیدیم خونه مامانم سالاد درست میکرد بوی فسنجونی که رو گاز قل قل میزد کل خونرو برداشته بود رفتم تو اتاق و کیفمو پرت کردم رو تختو دمر افتادم رو لحافِ صورتیمو چشمامو بستم شکمم پر بودو روحم سرخوش یه احساسِ سبکبالیه سرخوشانه داشتم مثل دیوونه ها پیش خودم همش میخندیدم دلم میخواست برم زیر لحافو همونجوری که بهم کیف میداد نازنازمو با دست بمالونم تا به اون احساسی که کل تنمو میلرزوند برسم اما ناشو نداشتم صدای مامانمو فرزین از تو سالن میومد داشتن آهسته باهم پچ پچ میکردن یه لحظه ترسیدم نکنه فرزین همه چیو به مامانم بگه اما یادِ حرفِ مهشاد افتادم که بهم اطمینان خاطر داده بود که یه همچین اتفاقی هرگز نمیوفته پس با خوشخیالی بلند شدم روپوشمو کندمو پرت کردم رو زمین و با یه شورتو زیرپوش غلطیدم زیر لحاف برای ریاضی مشق داشتم اما خسته تر از اون بودم که بشینم پای درسا صدای مامانمو فرزین هنوز از تو حال میومد ناخوداگاه رفتم تو فکر فرزین در عین حال هم ازم دور بود و هم بهم نزدیک دلم میخواست بیشتر پیشم باشه دلم میخواست خودش بیاد پیشم خودش موهامو نوازش کنه خودش بغلم کنه بالاخره کی قرار بود از مامانم طلاق بگیره اصلا ازش متنفر بودم یا دوسش داشتم خودمم نمیدونستم احساساتم ضد و نقیض بود فقط همینو میدونستم که از بازی بازی کردن باهاش خوشم میومد از وول خوردن تو بغلش لذت میبردم از این که بهم توجه کنه کیفور میشدم تا الان هرکاری کرده بودم بخاطر تشویقا و چیزایی بود که دوستام یادم میدادنو منم مثل یه بره ی مطیع میگفتم چشم اما ته دلم بیشتر میخواستم این کنجکاویِ بچگونه چی بود که بیشتر میخواست تصمیم گرفتم فردا تیرِ آخرو پرتاب کنم همون کاریو بکنم که مهشاد تو دسشویی دخترونه بهم پیشنهاد داده بود میگفت اینکار دیگه سخت ترین مردارو هم به زانو در میاره اونوقت فرزین کاملا میفتاد تو مشتم به امید فردا چشمامو بستم غافل از اینکه این فرزین بود این اون بود که منو توی حصار مشتش داشت نه من 3 97 9 87 8 4 8 8 7 8 1 3 97 8 9 87 9 8 8 1 9 87 8 86 9 88 9 82 8 8 8 9 87 8 8 8 8 1 8 4 8 8 3 8 9 86 9 85 8 8 2 9 86 9 87 3 ادامه نوشته ی سیاه

Date: February 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *