قسمت قبل سلام سوم خدمت خوانندگان عزیز کمال تشکر رو خدمت دوستانیکه تا اینجا منو همراهی کردین راستش می خواستم دو سه ماه دیگه اینو بنویسم ولی امتحان نهاییو سال دیگه کنکور این اجازرو بهم نمیده پس کمو کاستی اگه دیدین به بزرگی خودتون و اونجاتون با صدای جیغی که تو خونه پیچید از خواب پریدم البته پریدن ماله چند ثانیه اولش بود داشتم به خودم میومدم که یکی منو گرفت یکم که دقت کردم دیدم نه منو بغل کرده و از صدای خوشحالش معلومه که مامانمه با صدای بلند گفت احسان بلند شو بلند شو غرغر کنان گفتم چیه کله سحر مارو بیدار میکنین الان سکته میکردم علیل و کلاج می افتادم رو دستتون چیکار میکردین دیگه کی چه حرفی زدی پسر جان انگار نه انگار از خواب بیدار شده دوباره با لحن شاد گفت _حدس بزن چی شده نکنه نن آقا یا آق جون مردن خدا بیامرزدشون من که از _چی میگی پسر یه خبر خوبه نکنه بابا یه زن دیگه گرفته اگه گندش در اومده که خبر خو _اه اه سر صبح چه مزخرفاتی به هم می بافی تیز هوشان قبول شدی الان افتخار دوتا فامیلی چه جالب مبارکتون باشه بعد به شکم دراز کشیدم که مثلا میخوام بخوابم خواهرم از اونوره هال گفت والا مامان سره صبح با چیا مارو از خواب بیدار میکنین نه که وسطه تابستون هوا گرم بود من و خواهرم در تراسو باز میکردیم یکی ایور می خوابیدیم یکی اونور مامانم واسه چند ثانیه هیجی نگفت نگاه خیرشو پس سرم حس می کردم با خودم گفتم حتما ناراحت شده بعدا میرم از دلش در میارم بلند شد رفت تو اتاقش با خیال راحت چشممو بستم که یه چرتی بزنم ولی زهی خیال باطل از این خبرا نبود تازه داشتم میرفتم تو چرت که یه چیز نرم محکم خورد رو سرم برگشتم دیدم مامانم یه بالشت پرت کرده سمتم با ظاهری عصبی که رگه های خوشحالیو هنوز می تونستم ببینم گفت همین الان بلند شو امروز دوشنبه ی مدرست بازه بریم یه چیزی بگیریم بریم تشکر کنیم از مدیرت با خودتون نگین حالا یه آزمون شانسی زدی چقد خوشحالین به من شک نداشتن ولی من تو کل فامیل اولین کسیم که قبول شدم قبله من افتخار فامیل خواهرم بود که رفته بود نمونه مشهد یه چیز غیر معمول بود تو فامیلمون اون روز که رفتم مدرسه فقط به گوشم خورد که یکی دیگه از بچه های مدرسه ام قبول شده بود ولی چون از کلاس من نبود و منم عجله داشتم نپرسیدم دوم یا سوم مهر بود که رفتم مدرسه ولی روز اول تشکیل شدن کلاسا بود سوما و چهارما رو فرستادن سر کلاس ولی دهما واستادن واسه کلاس بندی داشتن اسامی ریاضی آرو می خوندن رشتم ریاضیه به اسم حمید حسینی اسمی دیدین طبق معمول نامش درسته فامیلش فیکه رسیدن من که تو صف واستاده بودم به خودم گفتم چقدر اسمش آشناستا ددم یاندس هی اومد توی صف قیافشو دیدم یادم اومد اون سال که دو نفر اومدن یکی آمد کلاس ما یکی رفت اون کلاس این همونی بود که رفت کلاس دیگه این پسره تو مدرسه قبلی خیلی خودشو می گرفت اون موقع وقتی فهمیدم درسش خوبه رفتم طرفش که به قول گفتنی دست دوستی به سمتش دراز کنم ولی اونقدر خفن ضایع شدم که کلا ولش کردم ولی از اونجا که کینه ای نیستم به کل فراموش کردم چون اونجا کسیو بجز من نمیشناخت از همون اول اومد کنار من نشست هی این دورانم گذشت بعد سه چهار ماه اونجا جا افتادم بر خلاف همه جا که شاگرد اول دوم بودم اینجا فرق داشت ولی هنوز سر بودم این حمید مدرسه قبلی خیلی ادعا بود ولی اینجا از همون اوایلش به پای ریدن گذاشت بعد اومدن کارنامه نوبت اول واسه اولین بار بود معدل زیر اوردم شدم ولی این خنگول شد 17 با مامانش اومد مدرسه واسه اعتراض گویا فیزیکشو شده بود معلم نیم نمره نداد تجدید شده بود بعد صحبت کردن با مدیر ننش منو دید اومد سمته من عکسه من همیشه رو دیوار مدرسه قبلی بود واسه همین شناخت سلام احوال پرسی کردم با این که میدونستم بازم پرسیدم ایشالا نمره هاشو خوب گرفته حمید جان _هی چی بگم درساش خوبه بجز فیزیکشو که گل کاشته حمید مامان چن بار بگم این معلم نمره نمیده پس چرا آقای ایرانمنش پاس کرده خب به این نمره داده چه کنم من راست میگه خانم حسینی معلممون واقعا از اون گیرایه منم پایین تریم نمرم از فیزیک بوده مشکلی نیس کنار هم میشینیم تو فیزیک کمکش می کنم اینم پاور پوینتای تفکر و سواد رسانه ای منو می نویسه خدا خیرت بده هم نوبت دوم قبول شه اخراجش نکنن موقع رفتن دم در حمید یه نگاه حسرت ناکی انداخت و رفت مدرسه واسه چهارما که کنکور داشتن سالن مطالعه تو مدرسه گذاشت ولی سوما و دهما هم می تونستن برن از ساعت بود تا شب روزایه اول خیلیا اومدن ولی بعدش فقط چهارما بودن سوما هیچی و دهما دونفر تا چهار نفر همیشه تو مدرسه وا میسادیم و اون دو نفر پایه اصلی منو حمید بودیم عده ی کثیری می رفتن نماز خونه هف هش ده نفرم میموندن تو ساختمون مدرسه هرکس میرفت یه کلاس هر روزم یه ناظم یا مدیر وا میستاد نظارت می کرد هر از گاهی هم بلند میشدن کلاسارو چک میکردن منو حمید میرفتیم یه کلاس که باهاش درس کار کنم تو کل درسا چند پله بالاتر بودم علی الخصوص فیزیک اونم مبحث گرما که به کل تایم اوت بود یادمه یه سوال گرمای نهان ذوب انتخاب کردم حل کنیم جوابشو ذهنی به دست اوردم ولی یک ساعت طول کشید تا سوالو بتونه حل کنه خلاصه خیلی باهم می چرخیدیم و همین باعث شد بیشتر بهش توجه کنم تو یه نظر کلی میشه گفت خوشگله از اون زیبایی های معصوم ولی نه خیلی زیاد در حدی که از بچه های معمولی مثل من بشه جداش کرد چشم و موی قهوه ای پر رنگ که میشه گفت سیاهه بر خلاف قبلی که مو نداشت این جبران کرده بود حداقل تا جایی که میدونستم صورت و دستاش که زیاد داشت صدا کلفت و مردونه محمد رضا واقعا پسر شوخ و شنگی بود ولی حمید قطب مخالفش اونقدر شل و زهوار در رفته که عن آدم در میومد همیشه هم زنگ سوم تو چرت بود همیشه بازم شیفته شدم نمیدونم چرا ولی وقتی دقت می کردم متوجه میشدم بیشتر علاقم هوسه محمد رضا رو قلبا دوست داشتم ولی اینو مطمعن بودم فقط واسه گی میخوامش تو خودم اینو دیدم پس با این فرمون خجالتو گذاشتم کنار سر کلاس درس ساعت سوم که زنگ عنیش بود با موهاش ور میرفتم ناز و نوازشش می کردم فک کنم تو خونشون شونه نداشتن چون یه بارم ندیدم موهاش صاف و مرتب باشن یه نکته رو نگفتم یه نکته ای که نه فقط منو بلکه همرو به سمت خودش سوق میداد اونم خنده هاش بود وقتی می خندید واقعا می خواستی همه چیو بذاری کنار نگاش کنی هم خیلی قشنگ می خندید هم صورتش به طور کلی عوض میشد داشتم می گفتم تو مدرسه ام رو مخش کار میکردم ولی بیشتر فعالیتامو گذاشته بودم واسه بعد از ظهرا واسش چایی می ریختم وقتی رو صندلی بود از پشت بغلش میکردم که مثلا دارم تمریناشو نگاه میکنم و این جور کارای مقدماتی بعد یه هفته رفتم سراغ جاهای پایین تر و پیشرفته تر یه دفعه با خنده بهم گفت لاشی داری مارو جور میکنی به رو خودتم نمیاریا گفته باشم من اگرم گی کنم دو طرفه ام مشکلی نیست هرچی باشه فقط باشه تو دلم گفتم باش تا بهت بدم بعد یه مدتی اونم باهام طبیعی شد هرکار می کردم جواب میداد چه سر کلاس چه سالن مطالعه بغل هم بودیم یه روز تو سالن مطالعه مدیر واساده بود از همون اول صبح معلوم بود ولش کنی ایکی ثانیه بعد خوابه هفت پادشاهو میبینه خودش می گفت شبش ساعت 3 صبح از مشهد رسیدن خونشون نتونسته خوب بخوابه بغیه ناظمام کار داشتن نمی تونستن مدرسه واستن منم تو کونم عروسی که کسی تو مدرسه نمیمونه الان وقت عمله از شانس کیری ما مدیر موند مدرسه هرچی بهش گفتیم آقا شما برین خنه استراحت کنین ما حواسمون به مدرسه هست به گوشش نرفت خلاصه این با هر بدبختی بود واستاد ساعتای بود رفتم کنار دفتر آبجوش بریزم تو لیوانم دیدم مدیر با یکی از چهارما اومده داره باهاش حرف میزنه رفتم نزدیک تر داشت می گفت منو یه ساعت دیگه بیدار کنی تا اون موقع حواست به بچه ها باشه منم تا اینو شنیدم سریع رفتم تو کلاس بالشتو ورداشتم که ببرم خایمالی رفت تو دفتر دیدم سرشو گذاشته رو میز می خواد بخوابه صدامو شنید سرشو بلند کرد گفتم آقا ما امروز نمی خوابیم درسا عقبیم بفرمایید بذارین زیر سرتون اینو یکم تعارف کرد بعد بالشتو گرفت منم رفتم بیرون 5 دقه بعد چک کردم دیدم خوابه نکه نصف بیشتر روز مدرسه بودیم بالشو پتو و تنقلات فراوان بود اونجا رفتم تو کلاس به حمید گفتم یره ناموسن مدیر خوابید یه نیم نگاهی بهم انداخت گفت باشه بیا این این سوال قضیه تالس کیریو اثبات کن که حالم از هرچی اثبات بهم میخوره اول نیم سازا بعد عکس فیثاغورث حالا ام تالس عنم در اومد رفتم از پشت صندلیش بغلش کردم و خودمو خم کردم رو دفترش سوالرو که داشتم توضیح میدادم تو همون اثنا داشتم پاهاشم نوازش می کردم هنوز سوالرو تموم نکردم که روشو به من کرد یه لحظه سنگینی نگاهش واقعا منو گرفت سرمو چرخوندم سر چرخوندن همانا لب گرفتن همانا چند ثانیه اول تو بهت بودم و همکاری نمیکردم حمیدم بد برداشت کرد خواست لبشو بکشه متوجه شدم محکم گرفتمش اونی که مدیر مدرسرو بهش سپرد خرخون تجربیا بود با این حال نمیدونم چرا کنکور شد رتبه پونصد و خورده ایه منطقه ای اینارو زود تر میزنه مدرسه و به احتمال زیاد وقت با ارزششو بجای 10 تا تست نمیذاره واسه سرکشی به 10 نفر اتاق طبقه پایینم کلاس زبان بود هر کلاسی زبان داشت می رفت اونجا پس الان درش قفله پس تنها مشکل کلاسایه بغله واسه سر صدا خب چه کنیم چکار کنیم فردا نریم به مدرسه اتصالمونو جدا کردم لبمو بردم پشت گردنشو می خوردم خودشم فهمیده بود مشکلتو پس سرصدا نمی کرد فقط با دندوناش پوست لبشو می جوید یه لحظه سرمو فرداشتم آروم گفتم اینجا جاش نیس باید سریع تمومش کنیم هر آنچه از کون بر آید لاجرم بر کیر نشیند خیلی عذر میخوام این ضرب المثل زیبا و زنده رو ریدم توش ولی چیز دیگه به ذهنم نرسید جفتمون شلوار راحتی پامون بود نمیشه آدم 14 ساعت با لباس فرم بچرخه درسم بخونه غذا ام بخوره القصه ی این داستان کم غصه آروم بلندش کردم و خودم روی صندلی بغلی نشستم حمیدم نشوندم رو خودم نمیدونم چرا یاد محمد رضا افتادم یاد اونجایی که از خواب بیدار شدم و بهش چسبیده بودم یاد روزی افتادم که رفتم سر خاک محمد رضا یاد غم سوزوندن تو افتادم خواستم کنار بکشم چشمم به حمید خورد چرا تو یه همچین زیبایی به یاد بدبختیام افتادم بازم نمیذارن آب خوش از گلوم بره پایین بغض مثه تیکه سنگ راه نفس کشیدنمو می بنده ولی بازم تی شرتشو میدم بالا و لبمو رو کمرش قفل میکنم اشک دیدمو تار میکنه نمیدونم چرا لذت و حس و حالش نمیاد سراغم دستامو تو شلوارش می برم چپمو روی کپل چپش و راستم رو کیرشه دیگه نمیتونم ادامه بدم ولی نمیشه اگه همین جور واسیم شاید کسی بیاد پس با هر جون کندنی شروع می کنم جشمامو محکم می بندم تا راه واسه قطره هایی که تو صف بودن بسته بشه بهم فحش میدن و بختشون و میذارن واسه یه موقع دیگه شاید مرگ عزیزی شایدم یاد آوری قبلیا یکم دادمش بالا شلوارشو کشیدم پایین شلوار خودمم یکم کشیدم پایین گفت سریع تر به منم برسه آروم گفتم وقت نیس شاید منم کامل نشه چرا صدات گرفته مدلمه فهمید علاقه ای به صحبت ندارم بلندش کردم و دستاشو به دسته صندلی فشردم کیرمو خیس کردم و گذاشتم دم سوراخش نمیشد بذارم توش شاید سر و صدایی چیزی کونشم خیلی بزرگ نبود که همون وسطش جا به جا کنم پس با یه دستم کیرشو می مالیدم با دست دیگم کیرمو بین کپلاش بالا پایین می کردم دیگه غمام فراموش شدن و لذت جاشو گرفت لذت اولین تجربه مسخرگی کار این بود که کیرش از من کلفت تر و بزرگ تر بود البته نه خیلی شاید دو سه سانت تو همون حالت آروم آروم خودمونو تکون می دادم یه مشکلی ام بود که آبامونو کجا بریزیم خیلی عذر می خوام حالتون بد نشه بعده سه چهار دقیقه فهمیدم موعدم نزدیکه خواستم اشاره کنم که دیدم حالتای حمید داره عوض میشه تند تند خودشو تکون میده و خودشو هی شل و سفت می کنه بهش گفتم اگه داره میاد بریم سمته سطل آشغال حرفم تموم نشده بود که یهو رفت سمتش حالا اون داشت بالایه سطل آشغال جق میزد منم با ی کیره شق نگاش می کنم به خودم اومدم سریع رفتم پشتش یکم دیگه خودمو مالوندم بهش کیرم ایندفه تو سوراخش بیشتر گیر کرد حیف سریع آبم آمد با آخرین انرژیم گفتم برو کنار نفهمید هلش دادم اوور زانوهام سست شد آّم ریخت تو سطل آخرشم با پلاستیکش پاک کردم برگشتم دیدم حمید با یه صورت سرخ خودش سفیده نشسته رو صندلی مدرسه ما اصلا نیمکت نداره تو هر کلاس چند ردیف صندلی تکی رو به زمین جوش دادن مثلا حال و هوا کنکور ما رو بگیره اون کلاسی که ما بودیمی دسته چند تا از صندلیاش نبود فقط دستش بود هوف پسر دفعه بعدی نوبت منه باش تا دولت سحرت بدمد الان حسشو داری درس بخونی حسشو ندارم کتابو وا کنم _الان که نمیشه رفت میگن چرا واسادین که الان بیاین تازه بالش تو دسته مدیره اون که مشکلی نیس فردا میگیرم واسه خونه رفتنم که خونه نریم البته چرا الان پدر من سر کاره مادرمم واسه پاش رفته مشهد متخصص میمونه خواهرم که یا تا ساعت 4 کلاس داشته یا تا 8 داره خب اگه خونه بود چی میگی بهش خنگول من بی مغز من خب با تلفن عمومی زنگ میزنم اگه ور نداشت میریم ور داشت یه گوه دیگه می خوریم تاریخ خروجمونو زدم تلفنم خواهرم جواب داد ولی صحبت نکردم 1 ساتی تو شهر گشت زدیم بعد که مغازه ها باز شد یه شیر موز مهمون من خوردیم و بازم می چرخیدیم در واقع بیشتر مینشستیم تا حرکت کنیم ساعتای 7 رفت خونشون منم رفتم خونه دیدم کسی نیس پس از 6 تا 8ام کلاس داشته راستی این خواهرمم ماجرا ها داره که از کی شنیدمو بماند اگه خواستین میرایتم سر امتحان فیزیک نوبت دوم مارو 6 نفر 6 نفر از هر کلاس میشوندن حمید دقیقا در زاویه ساعت 4 من نشسته بود ساعت سالن امتحانم دقیقا روی دیوار زاویه حمید بود منم به هوای دیدن ساعت هی رسوندم البته فقط فرمولارو با جواب آخرو ناظممونم شک کرد بجا که جامو عوض کنه رفت از دفتر یه ساعت ورداشت گذاشت جلوی صندلیم که هی برنگردم نتیجه ها اومد من فیزیکمو 19 شدم اون مامانش اونقد تشکر کرد ازم که با حمید کار کردم اون سال دیگه وقتش پیش نیومد الانم تو کلاسایه تابستون کنار همیم با تشکر از دوستان که منو تا اینجا همراهی کردین غلطی غولوطی چیزی دیدین عفو نموده و بگذرید نوشته بلاگردون
0 views
Date: May 2, 2019