یك شب كه من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی كه احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد یك دفعه خانم برگشت و به من گفت: “من حوصلهاش رو ندارم فقط میخوام كه بغلم كنی.”
چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو كه هر مردی رو به در و دیوار میكوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من به عنوان یك زن توجه نداری و فقط به فكر رابطهی فیزیكی ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشمهای من كه از حدقه داشت در میاومد اضافه كرد:
تو چرا نمیتونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی كه توی رختواب بین من و تو اتفاق میافته؟
خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب دیگه هیچ حادثهای رخ نمیده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم كه مرخصی بگیرم و یك كمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یك رستوران شیك ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یك بوتیك بزرگ و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان كرد و چون نمیتونست تصمیم بگیره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینكه ست تكمیل بشه توی قسمت كفشها برای هر دست لباس یك جفت هم كفش انتخاب كردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یك جفت گوشوارهای الماس.
حضورتون عرض كنم كه از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حتی فكر كنم سعی كرد من و امتحان كه چون ازم خواست براش یك مچبند تنیس بخرم، با وجود اینكه حتی یك بار هم راكت تنیس رو دستش نگرفتهبود. نمیتونست باور كنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: “برشدار عزیزم.”
در اوج لذت از تمام این خریدها دست آخر برگشت و بهم گفت: “عزیزم فكر كنم همینها خوبه. بیا بریم حساب كنیم.”
در همین لحظه بود كه گفتم: “نه عزیزم من حالش و ندارم.”
با چشمای بیرون زده و فك افتاده گفت:”چی؟”
عزیزم من میخوام كه تو فقط كمی این چیزا رو بغل كنی. تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یك مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین كه من برات چیزی بخرم برات مهمه.”
و موقعی كه توی چشماش میخوندم كه همین الاناست كه بیاد و منو بكشه اضافه كردم: “چرا نمیتونی من و به خاطر خودم دوست داشتهباشی نه به خاطر چیزایی كه برات میخرم؟”
خوب امشب هم توی اتاقخواب هیچ اتفاقی نمیافته فقط دلم خنك شده كه فهمیده “هرچی عوض داره گله نداره.”