سلام اسم من سعیدِ و ۲۵ سال سن دارم و داستانی که میخام بگم مالِ ۲ سال قبله آخرای دانشگاهم بووود و یک ترم همش مونده بوود تعطیلات که شروع شد برگشتم شهرمون و اوضام زیاد جالب نبود با دوس دخترم کات کرده بودم و اعصاب خوبی نداشتم و روزا رو تنها توی اطاقم سپری میکردم و کمتر توی جمع بودم روز جمعه بود دختر همسایمون که چند ماهی میشد عروس شده بود اومده بود خونمون مامانم اومد درِ اطاقمو زد و گفت که بیا فاطمه خانم رو ببر تا یه جایی بیرون گرمه گناه داره لباس پوشیدم رفتم احوال پرسی کردم گفت میخام برم دکتر بیزحمت منو ببر منم گفتم باشه بریم ماشینو روشن کردم و سوار شدیم گفتم مسیرمون کجاس گفت مسیرمون که مطب دکتر ولی اگه حوصله داری بیا بریم خونه پدر شوهرم که خواهر شوهرم تنهاس اونو هم ببریم که من تنها باشم بهم آدرس داد و رفتیم دم در خونه گوشیو برداشت زنگ زد امینه بیا ما دم دریم دختره اومد بیرون تا چشام بهش خورد حس عجیبی بهم دست داد یه دختر چادری ولی بی نهایت خوشگل البته بهمراه یه آرایش جزئی سوار شد سلام داد و خلاصه حرکت کردیم و من رسوندمشون دکتر ولی خداحافظی نکردم گفتم من بیکارم شما کارتون رو بکنید منتظرم چووون میخاستم بیشتر دختره رو ببینم خلاصه کارشون تموم شد رسوندمشون و اونروز بالاخره به شب رسید ولی شب اصن خواب نداشتم چهره امینه جلو چشمام بووود نمیتونستم فراموشش کنم گوشیو برداشتم به فاطمه خانم که یکم نسبتا صمیمی بودیم پیام دادم وقتی جواب داد واقعا روم نمیشد چیزی بگم گفتم آبجی من بیکارم شوهرت الان اینجا نیست کاری داشتی بگو ببرمت فاطمه هم که تیییز بود سریع قضیو رو گرفت و گفت میدونم دلت وا۳ من نسوخته نکنه دلت گیره شوکه شدم ولی دلو زدم به دریا گفتم آره خیلی فکرمو مشغوول کرده خلاصه به هزار بدبختی راضیش کردم شمارشو گرفتم ولی قرار شد اولش ازش اجازه بگیره بعد بهم خبر داد روز بعد دل تو دلم نبود که فاطمه پیام داد که طرف به بدبختی راضی شده البته اونم فقط به بهانه اینکه راجب درساش و کنکور اخیرش که نیاز به راهنمایی داشت مثلا من کارای انتخاب رشتشو بکنم داستان طولانیه نمیخام سرتون رو به درد بیارم خلاصه به دختره پیام دادم اوایل فقط بحث درس و رشته بود بعدش کم کم از خودش پرسیدم و یجورایی با هم راحت تر شده بودیییم و به اصطلاح مخش رو زدم دانشگاه قبول شد و رفت یه مدتی ازم دور شد ولی هنوز با هم در ارتباط بودیم و خیلی صمیمی شده بودییم تا اینکه بعد از چندین ماه از آشناییمون گفتم میخام ببینمت دلم تنگ شده و از نزدیک میخام باهات صحبت کنم قرار گذاشتیم از دانشگاه که واسه تعطیلات برگرده شهرمون کسی رو خبر نکنه اولش بیاد پیش من بعد بره خونه منم که خونه خالی نداشتم و میدونستم ناراحت میشه اگه بحث خونه خالی بیارم گفتم بیا خونه خودمون اولش قبول نکرد ولی با کلی بحث گفتم فقط شما واردِ حیاط خونه میشی ولی اطاق من مستقیم به حیاط در داره بیا مستقیم تو اطاقم از داخل هم که اطاقم قفله خلاصه قبول کرد و قرار شد جوری بیاد که سر صبح ساعت ۶ و نیم اینجا برسه یعنی باورتون نمیشه بس که خوشحال بودم بالاخره میبینیش و شبش تا صبح خوابِ درستی نداشتم ۵ پا شدم حموم رفتم خودمو آماده کردم ساعت ۶ و ربع پیام دادم کجایی عشقم گفت تازه رسیدم ۱۰ دقیقه دیگه اونجام منم رفتم اون ۱۰ دقیقه تو کوچه که کسی نباشه که خداروشکر کسی نبود و اومد مستقیم تو اطاقم سلام احوال پرسی کردیم کیفشو از دستش گرفتم فقط به هم دست دادیم بعدش گفتم چادرت رو بده آویزون کنم یه مانتو خوشگل تنش بود با یه مقنعه رو سرش که تا یه ربع فقط محو تماشاش بودم من بالا رو مبل نشسته بودم ولی اون روی زمین با اشاره بهش گفتم بیا بالا که دیدم لبخندی زد و اومد کنارم ولی یکم با فاصله نشست عطرِ تنش داشت دیوونم میکرد که شروع کردم به حرف زدن و کم کم بهش نزدیک شدم بعدش وسطِ حرفام گفتم اجازه دارم دستتو بگیرم که با اشاره گفت آره بعدش منم دستشو گرفتم و داشتم کیف میکردم دستِ عشقم تو دستمه بعد چند لحظه کامل خودمو چسبوندم بهش و اون یکی دستمو انداختم دورِ گردنش البته یچیزی داخل پرانتز راجب امینه بگم که توی اون چندماه متوجه شده بودم که بیش از حد شهوتی و داغ بود ولی چوون اولین بارش بود خودشو کنترل میکرد و راجب خودش بگم که یه دختر فوق العاده زیبا یکم سبزه ولی چشم و بینی و دهنش انگار نقاشی بود و هیکل درشتی داشت برگردیم به داستان همونجوری که دستمو انداختم دور گردنش و خودمو چسبونده بودم بهش و اون آروم داشت حرف میزد ولی معلوم بوود داغ شده و نفس نفس میزد و صداش میلرزید و آخرش جوری نزدیکش شدم که نفساش به صورتم میخورد و کم کم منو هم داشت روانی میکرد که طاقت نیاوردم دستمو دو طرف صورتش گزاشتم و آروم نزدیکش شدم و لبامو چسبوندم بهش لباشو با تمام انرژیم خوردم البته سریع خودمو کشیدم عقب و از هم جدا شدیم که متوجه شدم میخاد صحبت کنه و عدم رضایتشو اعلام کنه ولی بس که حشری شده بود نمیتونست حرف بزنه دستمو رو لباش گزاشتم گفتم عشقم میدونم بهم اعتماد داری و منم قول دادم پس نترس که باز ساکت شد منم دوباره لبامو چسبوندم به لباش و اینسری با شدت بیشتری شروع کردم به خوردن لباش که متوجه شدم دیگه ممانعت نمیکنه و راضیه و کم کم دستمو میکشیدم رو بدنش و بعدش خابوندمش رو مبل و منم افتاده بودم روش و داشتم ازش لب میگرفتم و آروم در گوشش زمزمه میکردم که چقدر زیبایی و بدن قشنگی داری و چقد دوست دارم دلو زدم به دریا دستمو از رو لباس گزاشتم رو سینه هاش و میمالوندمش و دیگه هر دومون حشری شده بودیم شروع کردم دکمه های مانتوشو باز کردم و مانتوشو درآوردم یه پیرهن سفید پوشیده بود و زیرش یه کرست دستمو بردم زیر پیرهنش و گزاشتم رو سینه هاش که باز مقاومت میکرد که دوباره من بهش یادآوری کردم که من قبلا هم بدن تو توی عکسایی که فرستادی دیدم و کاری ندارم و فقط اینا از عشق و علاقس و فلان و فلان دوباره شروع کردم پیرهنشو کندم و کرستش رو باز کردم که چشام به سینه هاش خورد سینه های گرد و سفید و خوش فرمی داشت که آدمووو دیوونه میکرد شروع کردم به مالوندن و خوردنشون و فقط میخوردم و لیییس میزدم و توی آسمونا بودم بس که سینه هاش خوشمزه و خووشبو بود در همین حال دستمو از رو شلوار گزاشتم رو کوسش و تا اومدم شلوارشو در بیارم دیگه نزاشت خلاصه فقط به لباش و بالاتنش راضی شدم دیگه همیشه کارمون همین بود و هر روز میومد پیشم که بعد از فک کنم سه چهار بار شلوارشو هم کشیدم و کوسشو میخوردم و فلان که یسری که تقریبا ۱ سال گذشته بووود دیییگه اوضاع فرق کرد بعدِ اینکه شلوارشو کشیدم و دستمو بردم توی شورتش و کوسشو میمالوندم شورتش رو هم کشیدم گفتم پاشو بیا اومد نزدیکم دستمو دور شکمش گرفتم و آروم کوسشو آورد گذاشت دهنم وااای چقد عالی بود بعدش که خسته شدم گفتم بیا بخاب روم اومد خابید ولی اشاره کردم برو سمت کیرم و همزمان که کوسشو میخوردم اون برام ساک میزد این مرحله هم که تموم شد طبق روال قبلیمون من کیرمو که خیس شده بود لای پاهاش میزاشتم و لاپایی میزدم تا آبم بیاد ولی اینسری خیییلی فرق میکرد بدجور حشری بوود و تو نگاهش موج میزد که اونم دلش میخاد بهم گفت سرِ قولت هستی گفتم آره فداتشم اونموقع توی دوران سربازی بودم گفتم سربازیم که تموم بشه میام خاستگاریت و با هم ازدواج میکنیم من عاشق توام دیییووونه بازم تا اون لحظه من متوجه نبودم که چخبره که برگشت بهم گفت میخام کیرتو بکنی تو کوسم و پردمو بزنی داشتم شاخ درمیاوردم باورم نمیییشد گفتم واقعا از ته دلت راضی هستی من اصراری ندارم میتونیم صبر کنیم تا شب عروسی برگشت گفت دیگه نمییتونم بیا همین الان تمومش کنیییم منم که دیییگه مست شده بودم طاقت نیاوردم پاهاشو بلند کردم کیرمو میمالوندم به کوسش و تقریبا سه چهار دقیقه این کارو کردم بعدش گفتم آماده ای گفت آره منم کیرمو گزاشتم درِ کوسش و یهوو فشار دادم داخل یه جیییغ کوچک زد ولی دستشو گزاشته بود جلو دهنش کیرمو آروم کشیدم عقب دیدم خونی شده چند تا دسمال برداشتم پاک کردم کیرمو بعد دیگه ادامه ندادم رفتم بغلش کردم یکم آرومش کردم چون درد داشت از اون به بعد هم تا الان چند بار کردمش و همیشه با هم سکس داریییم و خیلی حال میده فقط ۲ سری خطرناک شد اوضاع چوون ما همیشه تایم سکسمون از ۶ صبح تا ۹ بوود ولی یبار دیر اومد بد شانسی آوردم کوچه شلوغ بود و نزدیک بود لو بریم و یبار هم مامانم متوجه شد ولی نفهمید کیه فقط فهمید دختر آوردم تو خونه که کلی دعوام کرد ولی بقیه موارد مشکلی نداشتیم چون بابام ۸ میرفت اداره ۱۲ میومد آبجیم هم مدرسه میرفت و فقط مامانم یبار فهمید که بعدا دیگه متوجه سکسمون نشد خییلی طولانی شد ببخشید سرتون رو به درد آوردم و اگه غلط املایی داشتم بازم عذر میییخام منتظر نظراتتون هستم اگه ببینم خوشتون اومده داستانِ سکسمون رو که خونمون خالی بود و شب تا صبح با هم بودیم رو براتون مینویسم دوستتون دارم خدانگهدار نوشته
0 views
Date: November 29, 2018