هیس دختر ها فریاد نمیزنند

0 views
0%

داستانی که میخوام بگم داستانه یک سکس با لذت و عاشقانه و از روی خواستن نیست داستان زندگیه یک دختر بچه و مرده کثیفیه که به بد ترین شکل ممکن زندگیشو خراب کرد فقط میگم که به انسانیته بعضیا بر بخوره میگم که واسه ارضای نیازای جنسیت نری سمت یک دختر بچه همین که بدونم زندگی یکی مثل من که ممکنه توی دام هوس یک عوضی افتاده نجات پیدا میکنه برام بسه اگه یک ذره انسانیت تو وجودته بخون و فکر کن چون با بند بندش اشک ریختم همین از اون روزای نحص چیزه زیادی یادم نمیاد یک دختر بچه ی 9 ساله ی شرو شیطون بودم دختری که یک بند شیرین زبونی میکرد و واسه بزرگتراش دلبری میکرد ولی کم کم سایه ی سیاه یک ادم روی زندگیم افتاد همونی که محرمم بود نزدیکم بود توی عالم بچگی هام توی هر فرصتی که پیدا میکرد دستمالیم میکرد همه جای بدنم به لمس هاش عادت کرده بود و من نمیفهمیدم حس حقارت سر تا پامو فرا میگرفت و میخواستم فرار کنم فرار کنم از بند هیولایی که توی دام هوس و شهوتش اسیرم کرده بود اون داییم بود کی فکرشو میکرد به منی که خواهر زادش بودم چشم داشته باشه کی فکرشو میکرد انقدر کثیف باشه با دستمالی هاشو اذیتاش از یک بچه ی شیطون و پر حرف تبدیلم کرد به یک دختر بچه ی منزوی و گوشه گیرو افسرده فقط 12 سالم بود که قدر یک زن بزرگ افسرده و درد کشیده شده بودم تمام قسمت های حساس بدنم به خاطر مالیدنای اون به طرز عجیبی بزرگ شده بود و توی چشم بود نتونستم بچگی کنم نتونستم مثل هم سن هام شاد باشم زندگیم نابود شد مادر پدرم بردنم پیش روانپزشک و با کمکاش یکمی حالم بهتر شد حتی به اون هم نگفتم چه بلایی سرم اومده ساکت موندم کاش میگفتم کاش زبون باز میکردم و میگفتم چه بلایی داره سرم میاد دست از سرم بر نمیداشت و فقط کارم شده بود فرار و فرار ولی بالاخره داییم به سربازی رفت و فقط به مدت دوسال پاش از زندگیم قطع شد شده بودم مثل اسیری که از بند ازاد شده دو سال از اون روزای گذشته بود با ندیدنش به حدی حالم خوب شده بود که انگار تموم اون افسردگی هام یک خواب ترسناک بوده یک کابوس دوباره شدم همون دختر شیطون همون دختری که یک جا بند نمیشد حس کردم دنیا به روم خندیده شده بودم یک دختر 14 ساله ی نو جوان که مثل بقیه هم سن هاش زندگی میکنه و شاده تا اینکه فهمیدم مجتبی از سر بازی برگشته و داره میاد تهران انگار اب یخ ریختم روی سرم حس کردم دنیا دوباره سیاه شد تاریکه تاریک همون شب اومد خونمون وقتی منو دید سوتی کشید و گفت چقدر بزرگ شدی تو جوری به هیکلم نگاه میکرد که از شرم سرخ و سفید شدم منو برد تو اتاق و سینه هام و لای پامو فشار میداد به بدنم با لذت و شهوت نگاه میکرد و با حرکت دستاش روی بدنم اشکمو در میاورد دلم میخواست جیغ بزنم ولی یک صدایی توی سرم میپیچید خفه شو دخترا که داد نمیزنن تو باید ساکت شی از ترس ابروت و اون شب هر جوری بود شب خونمون موندو دوباره همون تاریکیه مطلق توی زندگیم و منی که روز به روز افسرده تر میشدم چرا نگفتم چرا لال شدم چرا وقتی بدنمو لمس میکرد داد نمیزدم چرا کمک نمیخواستم لعنت به من توی درسام به حدی افت کردم که از اون دانش اموز زرنگ کلاس که تمام نمراتش بیست بود تبدیل شدم به دختری که شد بی انضباط ترین دانش اموز کلاس رویای دکتر شدنمو به گور بردم به خاطره افسردگیه بیش از حدو حال و اوضاع اسفناکم دوباره داییم تهدیداش دستمالی هاش اون روزایی که با دستای رقت بارش بدنمو به تاراج میبرد یادمه اینکه دستشو پس میزدمو بدون هیچ رحمی به کارش ادامه میدادم یادمه توی همون روزای نحص یک شب فقط یک شب پدر مادرم منو خونه ی مادر بزرگم گذاشتن با ترس التماسشون کردم که تنهام نزارن ولی رفتن و من با امید هم بازی شدن با پسر خاله هام اون شب شوم اونجا موندم تنها تصویری که یادمه یک اتاق تاریک و جسم بی جون منه و باز هم داییم ولی با یک فرق بزرگ و این که اینبار دیگه من دخترانگیمو واسه همیشه از دست داده بودم اونشب دیگه بریدم از اتاق بیرون رفتم و با گریه داد زدم همه اومدن بالای سرم هر لحظه دلم میخواست داد بزنمو بگم اون کثافت باهام چیکار کرده ولی نگفتم انگار راه گلوم بسته شد با گریه رفتم خونه و تا خوده صبح زجه زدم رفتم بالای پشت بوم و خواستم خودمو پرت کنم ولی حتی جرعت اینکارم نداشتم چند بار خواستم به مادرم بگم ولی حتی نزاشت حرفمو بزنم فقط گفت ساکت باش این حرفا به تو نیومده و من شدم یک نوجوان 17 ساله ی افسرده که توی دوم دبیرستان ترک تحصیل کرد همونی که روزی هر سال معدلش بیست بود اون عوضی بار ها خواست بهم دست بزنه ولی این بار تهدیدش کردم که به خنه نیگم و دعوای شدیدی باهاش کردم همون داییم هم وقتی دید دیگه نمیزارم بهم دست بزنه رفت پی زندکی خودش و حتی تو فکرشه ازدواج کنه با یک دختری بی نهایت شبیه به من از نظره قیافه نمیدونم اون یک روانیه که باید درمان بشه حتی نمیدونه چه دردی کشیدم و من کسی که نابود شدم کس که داغون شد کسی که تو این سن قصر ارزوهاش خراب شد روزی دلم میخواست دکتر بشم ولی حالا دیپلم هم ندارم و من کسی که از جنس مخالف بیزاره حتی تمایلی به ازدواجم ندارم چقدر دلم واسه اون سایه کوچولوی شیطون و شاد تنگ شده خدایا چقدر دلم برای خودم تنگ شده گریه امونمو بریده ولی بازم مینویسم تا عقده هام خالی شه نکنین تو رو به پیغمبر تورو به علی نکنین با زندگیه یک دختر بچه به خاطره هوسای پوچ اینکارو نکنید منی که الان حتی نمیدونم با بلا هایی که سرم اورد باکره ام یا نه و اون داره راست راست راه میره میدونم اگه چیزیم به کسی میگفتم اخرم مقصر من میشدم میگفتن از اولش میگفتی ولی من فقط هفت سالم بود حتی نمیفهمیدم داره باهام چیکار میکنه به پیغمبر تو خیابون زیاد هستن کسایی که پول بگیرنو ارضاتون کنن بچه ها روح لطیفی دارن و نمیتونن این عذاب رو تحمل کنن نکنین هیچوت نمیتونم ببخشمش ولی سعی خودمو کردم ولی نمیشه چون زندگیم نابود شده و جبرانی واسش نیست دایی از همین جا که اینو مینویسم میخوام بهت بگم بد کردی بد کردی با زندگی یک دختر 7 ساله تو رو شرفتون قسم واسه یک لحظه لذت کثیف زندگی یک بچه رو خراب نکنید چون اخرش میشه یکی مثل من شرمنده اگه خسته شدین فقط خواستم زندگی یکی مثل خودمو نجات بدم چون میدونم ادمایی که دست به این کار میزنن اینجا زیادن و یکی از همونا ممکنه نوشته هامو بخونه حشریت زندگی خیالیارو به نابودی کشیده شهوت توی وجود حیوان و انسان به یک اندازست ولی حتی حیوان ها هم میتونن شهوتشونو کنترل کنن انسانی که نتونه شهوتشو کنترل کنه از حیوان هم پست تره و کم تر رحم کن به زندگی یکی مثل منو نفرینی که قراره دنبالت باشه نوشته

Date: October 18, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *