هیچوقت منو مجبور نکرد

0 views
0%

سلام این داستان از زبان کسی نوشته شده ک دیگه امیدی ب زندگی نداره من دختری هستم که بودو نبودش حتی برای خوانوادشم مهم نیست حتی برای خداهم مهم نیست و نمیدونم منو برای چی به این دنیا آورد یادم میاد بچه بودم حدودا10 11 ساله پدرو مادرم از هم جداشده بودن مادرم بعضی روزا منو بیرون از شهر میبرد اونجا با ی مرد قرار میذاشت من صندلی عقب ماشین بودم و اونا جلو حتی جرئت نداشتم نگاه کنم ولی ی حرفایی میزدن و صداهایی میومد ک حس بدی بهم میداد یا میرفتن تو ی خونه ی نوساز و منو میفرستادن تو اتاق و بازم صداشونو میشنیدم و از خودم متنفر میشدم بعد ها ک ب بلوغ جنسی رسیدم دوست پسر گرفتم و کنجکاو بودم ک این حسو تجربه کنم زیادی عجله کردم من فقط18 سال داشتم و خام و ساده بودم ک گیر یک گرگ افتادم بکارتمو از دست دادم شاید این شروع بدبختیام بود وقتی مادرم از رابطمون مطلع شد گفت بهش بگو بیا خاستگاریم آبروی خونوادمون میره و بدبخت میشی پیش خودم گفتم مگه تو با کارات آبرویی هم گذاشتی دوست پسرم از خدا خواسته اومد و ازدواج کردیم ولی من دوستش نداشتم چون توی دوران دوستی کتکم زده بود واعتیاد داشت رفتیم سر خونه زندگیمون و 1سال بیشتر نتونستم تحملش کنم تو زندگی با اون نامرد همه بلایی سرم اومده بود اعتیاد اصلیش الکل بود که هر روز میخورد ولی حشیش تریاک شیره هم گاهی وقتا مصرف میکرد توی سکس خیلی خشن رفتار میکرد همیشه پشت گردنم و کمرم اثار چنگ و گاز گرفتنهاش بود همیشه هم اثرار به رابطه از پشت داشت از گریه کردنو درد کشیدنم لذت میبرد من 6ماه اول دوستیمون از سکس باهاش لذت میبردم چون برام تازگی داشت ولی بعد ازون تمام 3سالی ک باهاش بودم زجرو درد بود ولی با اینهمه هیچوقت جرئت نداشتم بهش نه بگم چون میگفت جای دیگه ارضا میشی ب کی میدی که سکس نمیخای همیشه بهم شک داشت با اینکه بخاطرش دانشگاهمم ول کردم و 24 ساعت توی خونه پیشش بودم من با مشروب مشکلی نداشتم مشکلم این بود که وقتی میخورد اخلاقش عوض میشد داد میزد فحش میداد و کتکم میزد حتی فکو فامیل خودشم طردش کرده بودن ی روز داشتیم میگفتیمو میخندیدیم تا اینکه موقع شام مشروب خورد یهو اخماش بی دلیل رفت تو هم ازش پرسیدم چیزی شده از چیزی ناراحتی گفت تو زن زندگی نیستی خلاصه اشکمو سر سفره دراورد بعدش گفت خب حالا بریم حموم تا بعد ی حال حسابی بهت بدم گفتم چشم باز توحموم اخماش رفت توهم من میخواستم با شوخیو خنده حالشو بهتر کنم ک بهتز نشد و با قهر از حموم رفت گفت توام بعد بیا چن دیقه بعد دیدم حموم پر از آب شده و تا اومدم بخودم بیام دیدم آب توی آشپزخونه رفته و همون شد جرقه ای بخاطر اینکه حرصشو خالی کنه از چی نمیدونم منو گرفت ب باد کتک تا خسته شد ولم کرد رفتم عقب گفت چرا میترسی من تاحالا دستم رو زن ببلند نشده نمیدونم 1 دیقع پیششو چجوری یادش رفت همه حرفاش تو گوشمه میگفت تو ی هرزه ای ک فقط بفکر دادنی بهم گفت بگو من ی آشغالم بگو من ی کثافتم منم از ترسش تکرار میکردم اون شب از فشار روحی پریود شدم تا ساعت 3 داشتم آشپز خونه رو تمیز میکردم وقتی میرفتم خونه و اینارو واسه مامانم تعریف میکردم باورش نمیشد میگفت اگه معتاده ترکش بده تا اینکه ی شب که مامانم مهمونم بود و اونم طبق معمول مست بود ب ی بهونه ی تخمی میخواست مادرمم بزنه ک من نذاشتم هلش دادم خورد زمین و دست مامانمو گرفتم رفتیم بیرون اونروز مامانم بهم گفت نمیدونستم بدبخت شدی و برام وکیل گرفت کارای طلاقمو کرد و ازش جداشدم تصمیم گرفتم دیگه پیش مادرم برنگردم و مستقل زندگی کنم 3 ماهه اول خیلی بهم سخت گذشت افسردگی گرفته بودم ولی بازم ازین ک از دست اون نامرد نجات پیدا کردم خوشحال بودم تا اینکه ی روز بخودم گفتم دیگه تنهایی بسه باید یکی بیاد تو زندگیم توی چتروم با محسن آشنا شدم از لحظه اول ک دیدمش مهرش به دلم افتاد خوشکلو خوشتیپ بود از شوهر سابقم خیلی سرتر بود برعکس شوهرم که از هر جملش 10 تا کلمه فحش داشت هیچوقت حرف بی ادبانه نمیزد و باهام با احترام حرف میزد همش منو میخندوند ولی شوخیاشم بی ادبانه نبود من ازهمون روز اول عاشقش شدم و دوست داشتم زیاد پیشش باشم ولی اون نه 24 ساعت چت میکردیم ولی زیاد دوست نداشت بیرون بریم تا اینکه 1 روز منو دعوت کرد خونشون من فکرشو نمیکردم همچین پسری برای دفعه اول باهام بخواد سکس کنه ولی خودش پیشنهاد داد منم قبول کردم بعدها گفت منم فکر نمیکردم قبول کنی فقط اینو بگم ک توی سکس بجز نوازشو بوسه کاری نکرد وباهام مث ی شیشه شکستنی برخورد کرد و از زیباییام تعریف میکرد من از تهه دلم میخاستمش که قبول کردم باهاش رابطه داشته باشم اونوقتا میگفت باهات ازدواج میکنم ولی من بهش بدبین بودم و میگفتم میخاد مخمو بزنه دوستامم تایید میکردن ک مخ زنه و تورو بخاطرسکس میخاد واسه همین تصمیم گرفتم رابطمو باهاش تموم کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم چت کردنمو باهاش قطع کنم تا کاملا فراموشش کنم مشکلم این بود ک از دوس داشتش مطمعن نبودم ولی بازم نمیتونستم ازش دل بکنم باز رفتم توی چت و گفتم اگ با پسر دیگه ای چت کنم حتمن از ذهنم پاک میشه یبار طاقتم تموم شد و رفتم پیشش یهو یکی ازون پسرایی ک باهاش چت میکردم تماس تلگرامی گرفت عکسش اومد روی صفحه هرچی پرسید این کیه جوابشو ندادم انتظار داشتم عصبی بشه یا کتکم بزته ولی بوسم کرد و گفت اشکالی نداره تلگرامتو باز کن نشونم بده ولی من باز نکردم و قهر کردم رفتم تازه طلبکار شده بودم ک برای حریم خصوصیم ارزش قائل نیستی نمیخاستم بفهمه اشتباه کردم اخرش خودم بهش گفتم باهاشون چت میکنم یکم ناراحت شد ولی باز منو بخشید کم کم داشت بهم ثابت میشد محسن منو واقعا دوس داره منم سعی میگردم بیشتر برم پیشش و توی سکس هرکاری دوسداره واسش بکنم عنوان داستانم اینجا مشخص میشه بخاطر اینه ک اون هیچوقت توی سکس هم منو مجبور ب کاری نمیکرد حتی اون پوزیشنایی ک من دوس داشتم انجام میداد توی سکس هیچ درخاستی ازم نداشت ولی کم کم خودم فهمیدم درسته ک اون چیزی نمیگه ولی اونم آدمه مثلا از خوردن آلتش لذت میبره اون روزایی که پیشم بود بهتزین روزاای عمرم میشد وقتی بغلم میکرد بدنش گرمای خاصی داشت من به بوی عطرش معتاد شده بودم حتی یبار تیشرتشو برداشتم و دیگه بهش ندادم رابطمون الان 1 سال ازش گذشته ولی بازم اون حسای لعنتی اومده سراغم حسایی که میگه براش جذابیتی ندارم و توی زندگیش ارزشی ندارم تنها راهی ک انتخاب کردم اینه ک ازش جداشم ی جوری ک اونم ناراحت نشه چون هرچی باشه من ی زن مطلقه ام ولی اون ی پسره مجرده حقشه زندگی خوبی داشته باشه و خوشبخت شه نوشته

Date: March 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *