سلام به تمام دوستان شهوانی خودم میخوام یه داستان واقعی بنویسم براتون که واقعی واسم اتفاق افتاده واسمم مهم نیست که باور بکنید یا نکنید چون من ادمیم که توی زندگیم صادق بودم همیشه حتی اگر بعد خوندنشم فحش بدین برام مهم نیست چون من حقیقتو مینویسم و شما هم شخصیت خودتونو نشون میدید خوب من توی زندگیم 2 تا دوست دختر داشتم که رابطمو با اونا براتون مینویسم قضیه ی رابطه ی من با دوست دختر اولم به اونجایی برمیگرده که آشنایی من با این دختر از یه سایت یا درواقع یه چتروم شروع شد بعد کلی حرف زدن توی سایت من ازش شمارشو گرفتم و مدتی طولانی ما با اس ام اس در ارتباط بودیم خلاصه حرفامون به بحث جنسی رسید و هرکدوم نظراتی میدادیم کلی حرف زدیم که من بحثو به رابطه ی خودمون کشیدم میشه گفت همون سکس تل و بهش گفتم میشه با هم چنین رابطه ای داشته باشیم ولی خوب اون جواب نداد و پیچوند اینو بگم که من واقعا عاشقش بودم حتی از جونمم براش مایه میذاشتم و همیشه هم براش کادو های مختلف میگرفتم اونم عاشقه من بود طوری که همیشه میگفت هرکاری بخوای برات میکنم من هیچوقت ادمی نبودم که ازش چنین کاری بخوام چون واسم ارزش داشت تازه تجربه ی اولمم بود توی رفاقت ولی نمیدونم چرا اون شب چنین چیزی بهش گفتم خلاصه چون توی یه شهر هم بودیم تهران گاهی همو میدیدیم یبار ازش خواستم که به خونه ی ما بیاد خوب کسی هم خونه ی ما نبود داداشم و خواهرم دانشگاه پدرم سر کار و مادرمم خونه ی خالم بود تقریبا ساعت 9 صبح خلاصه اونم با کمی ناز کردن قبول کرد که بیاد تا قبل اینکه بیاد من خیلی اروم بودم اما وقتی زنگ درو زد قلبم شروع به تپیدن کرد با اینکه بارها دیده بودمش ولی این یه مورد خیلی فرق میکرد درو باز کردم حسابی تیپ زده بود بعد احوال پرسی اوردمش داخل نشست روی مبل منم با چایی و میوه ازش پذیرایی کردم خودمم نشستم کنارش یکمی با هم حرف زدیم خیلی اون روز ساکت بود برخلاف همیشه که شیطون و پر حرف بود دستشو اروم گرفتم گفتم چته تو امروز اینقدر ارومی گفت هیچی فقط قلبم داره از جاکنده میشه خندم گرفت با دستم صورتشو به طرف خودم چرخوندم اروم لباشو بوسیدم لباش صورتی بود نیازی به رژ نداشت وقتی میبوسیدمش نفس نفس زدنشو حس میکردم بهش گفتم بریم اتاقمو نشونت بدم گفت داری شیطون میشیا خندیدم گفتم حالا بیا پاشد اومد توی اتاقم اون زمان من دیوار اتاقمو پر عکس میکردم دیواراش پر عکس ادمای مشهور مثل بازیگرا خواننده ها و خیلیای دیگه همینطور که داشت نگا میکرد عکسارو کشیدمش روی تختم لبامو گذاشتم روی لباش دیدم گفت قبول گفتم چی قبول گفت همونی که پشت تلفن ازم خواستی تازه دوهزاریم افتاد که بله لباساشو آروم دراوردم لباسای خودمم درواردم وای نمیدونید چقدر خوشگل بود موهای مشکیش پوست سبزه من جزییات بدنشو نمیگم چون دوست ندارم شرمنده دوستان کنارش خوابیدم گرفتمش بغلم گرمای بدنش داشت دیوونم میکرد ولی از یه طرفم هردمون بدجور نفس نفس میزدیم قبل اینکه من کاری بکنم دیدم شروع کرد به خوردن لبام داشتم میرفتم توی یه فضای دیگه لبامو از لباش جدا کردم شروع کردم به بوسیدن بدنش اونم چشماشو بسته بود سینه هاشو کلی مالیدم حالا مونده بودم اونکارو بکنم یا نکنم که خودش گفت عیب نداره من ناراحت نمیشم خیلیم دوست دارم ولی من هنوزم توی شک تمام این اتفاقا بودم کمی باورنکردنی بود برام روی پهلو خوابید منم پشت سرش خوابیدم کمی با سوراخ پشتش با انگشت بازی کردم از یه طرف ترس توی وجودم بود از یه طرف هم اون حال و هوا الت من نه زیاد درازه نه کلفت یه الت متوسط چون اهل خودارضایی هم نیستم البته چرا دروغ بگم فقط یبار اینکارو کردم اونم واسه تجربه کردن خلاصه بعد یکی دو دقیقه بازی با سوراخش یکم کرم به دور سوراخش و الت خودم زدم اروم سر التمو گذاشتم روی سوراخش اروم فرو کردم وای خیلی داغ بود یهو دیدم ناله ی عشقم بلند شد خوب حقم داشت بار اول بود سریع درش اوردم گفتم خوبی گفت اره خوبم یکم درد داره ولی تو ادامه بده خلاصه دوباره دادمش تو این دفعه کامل داخلش کردم عشقم با وجود دردی که داشت و ناله ای که میکرد ولی ازم میخواست که ادامه بدم که اینجا من واقعا شرمنده شدم کامل گرفته بودمش از پشت توی بغلم دستمو گذاشته بودم روی بدن نرم وداغش و سینه های نازشو میمالیدم بعد یه نیم ساعت که همینطور داشتیم ادامه میدادیم هردو کامل شل شده بودیم حتی ناله هاشم کمتر شده بود منم دیگه داشتم حسابی تحریک میشدم بهش گفتم نزدیکه که ارضا بشم گفت بذار همونجا خالی بشه یکم حرکتمو تند کردم وای نزدیک ارضا شدنم یه رعشه ی بدی توی بدنم افتاد ولی واقعا بی حس بودم بعد ارضای کاملم اروم التمو از پشتش بیرون کشیدم برگشت طرفم گفتم ببخش که خیلی اذیت شدی معذرت میخوام گفت خیلی دوست دارم تو عزیزترین فرد زندگیمی اروم لباشو بوسیدم بعدشم که خودشو تمیز کرد لباسامونو پوشیدیم نگا ساعت کردم دیدم 10 شده واقعا زود گذشت ولی بهترین روزم بود بعد اون روز ما 2 سال با هم بودیم ولی فقط همون یبار اون رابطه رو داشتیم ولی خوب توی این 2 سال بوسیدن هنوز بود توی رابطمون واقعا دوستش داشتم ولی یه روز مادرش فهمید که من با دخترش دوستم انچنان حالی از من گرفت که توی عمرم کسی نگرفته بود با وجود اینکه رک و پوسکنده به مادرشم گفتم واقعا دوستش دارم و تا اخرشم باهاشم ولی حرفامو باور نکرد کلی بد و بیرا گفت مارو از هم جدا کرد از این جریانا 3 سال میگذره و من دوست دختر جدیدی دارم ولی هنوزم که هنوزه دلم برای عشقم تنگ میشه خوب ببخشید اگه طولانی بود دوست داشتم کامل باشه نه صرفا فقط اون کار باشه ولی اینو از من به تمام پسرا نصیحت اگه توی زندگیتون عشقی دارید براش بجنگید با تمام وجود منم جنگیدم ولی خوب نتونستم جلوی مادرش بیشتر دوام بیارم الانم مثل ادمای افسرده شدم با اینکه دوست دختر جدید هم دارم ولی هیچی عشق اول نمیشه این داستان واقعی بود به شرفم قسم میخورم که هیچی جز واقعیت ننوشتم اگه هم باور نمیکنید حداقل فحش ندید من که یه پسر شکست خورده هستم حداقل شما دیگه منو خورد نکنید ولی بازم میگم تمامشو با صداقت کامل و بدون دروغ نوشتم کاش میشد یکی توی زندگیم میومد منو از افسردگی در میورد نوشته
0 views
Date: September 24, 2018