سلام ، ماجرا از اونجایی شروع میشه که من یه دوست به اسم مرجان داشتم که یه دو ماهی بود باهاش زده بودم به . هم. منم پدر بزرگم 01 روز پیش فوت کرد و مامان و بابام رفتن کرمان شنبه من تازه از کلاس اومده بودم یه دختری زنگ زد طرفای ساعت 51:1 ظهر و گفت می تونم وقتتونوبگیرم؟ منم گفتم شما شماره منو از کجا آوردین؟ !اونم گفت که یکی از دوستاش داده که اذیتت کنم. بعد از کلی صحبت معلوم شد که اسمش مژده هست و دوست مرجانه و یه دوست پسر تو تهران داره که. باهاش زده به هم منم رفتم رو مخش از گیتار و کنسرتایی که گذاشتم و از این حرفا تا قبول کرد اگه همدیگرو دیدیم و ازهم خوشمون اومد با هم دوست شیم .
من از فرصت استفاده کردم گفتم من خونمون کسی نیست میای خونمون اونم عین خلها گفت واسه من فرق نمی کنه. قرار گذاستیم سه شنبه صبح ساعت 9 وقتی رسید سر کوچمون تماس بگیره یک شنبه بازم زنگ زد گفت من نشستم فکر کردم دیدم من تو رو نمیشناسم الان بیا شهرک گلستان ببینمت و صحبت کنیم منم آدرسو گرفتم و ماشینه بابا رو دودره کردم رفتم دنبالش. دیدمش قیافش خوب بود ولی خیلی خوشگل نبود ولی یه هیکل نازی داشت یکم هم توپولی . دیگه سرتونو درد نیارم خلاصه اون روز تموم شد و سه شنبه شد منم خودمو واسه همه چیز آماده کردم از یکی از بچه ها هم دو تا آبجوی اصل سه اسبی گرفتم گذاشتم تو یخچال تا یخ زد . منتظر بود که سر ساعت 9 زنگ زد منم آدرس دادم در رو هم باز گذاشتم تا بیاد .
اومد تو . کلی آرایش کرده بود با شلوار لی کوتاه مانتو تنگ مشکی با یه چکمه مشکی که براش تنگ بود
دو ساعت طول کشید تا با کمک هم کفشاشو در آوردیم . اومد نشست. .هرچی بهش گفتم مانتو و روسریتو در بیار. می گفت نه راحتم. هی تو دلم می گفتم ای کیر تو شانسم . هرچی بهش گفتم نوشابه یا رانی یا یه چیزی بیارم بخوری گفت نه . فکر کنم می ترسید بیهوشش کنم . چون همش بهم می گفت تو رو خدا کسی رو نیاورده باشی خونه . منم بهش. می گفتم نه بابا خلاصه گفت گیتار بزن منم زدم . بعد بردمش تو اتاق رو تخت نشستیم . یه ده تا از اون فیلمایی که صحنه زیاد داشت گذاشتم. هر موقع به صحنش می رسید میگفتم میخوای بزنم جلو می گفت نه لازم نیست. وسطای فیلم سرشو گذاشت رو شونم دستامو گرفت منم بروی خودم نیاوردم . بعد بهش گفتم میخوای بخوابیم رو تخت نگاه کنیم اگه این جوری گردنت درد میگیره .
گفت هر جور دوست داری بعد خوابیدیم با فاصله کنار هم . وسط فیلم بود ولی اصلا صحنه رمانتیک که نبود هیچ قسمت اکشن بود که باز دستمو گرفت یکم بهم نزدیک شد بعد با اون یکی دستش صورتمو گرفت و برگردوند طرف خودش فکر کردم می خواد قیافمو ببینه.
یه دفعه دیدم اومد لب بده منم فکر کردم یه بوس تو لبی سادس ولی دیدم زبونشو داد تو دهنمو اینورو اونور می کرد منم همراهیش کردم . ولی بر خلاف همیشه یه حسی بهم میگفت خیلی دوسش دارم خیییلی . یه بیست دقیقه همینجوری گذشت که بهش گفتم بذار یه فیلم سوپر بذارم گفت بذار . گذاشتیم ولی یه لحظه هم نگاش نکردیم فقط صداش تحریکمون می کرد . بهش گفتم روسریتو حداقل در بیار گفت گیر نده دیگه راحتم . دیگه بعد ار کلی اصرار موهای خوشگلشو باز کرد که هیچ دکمه مانتوشو هم باز کرد . زیر مانتوش یه تاپ . سبز بود . موهاش بوی خیلی خوبی میداد تابلو بود حموم بوده . گفتم رو بدنت حساسی ؟ با دلخوری گفت آره . گفتم دیگه هیچ وقت همچین فرصتی پیش نمیاد که من خونه تنها باشم بذار نهایت استفاده رو بکنیم گفت خوب میخوای چیکار کنم؟ گفتم مانتو و تاپتو در بیارتا من سینه هاتو ببینم . گفت نه در نمیارم اگه بخوای می تونم تاپمو بزنم بالا گفتم خودم برات میزنم . گفت باشه .
در حال لب گرفتن دستمو کردم زیر تاپشو سینه های خوشگلشو مالوندم یه کم تا سفت شد بعد لب گرفتنو متوقف کردم . تاپشو زدم بالا یه سوتین پارچه ای سفید داشت اونم زدم بالا شروع کردم به خوردنشون خودشم سرمو فشار میداد ولی تو فیلما دیده بودم که آه آه می کنن ولی از شانس بده من هیچ خبری از آه آه نبود دیدم اینجوری ضایعه منم لباسمو در آوردم خوابیدم روش و شروع کردم به لب گرفتن. بدنامون به هم چسبیده بودن خیلی حسه خوبی خوبیه . نفسامون خیلی تند تند میزد با حالت دلسوزی بهم گفت: قلبشو نگاه کن چه میزنه . بعد اومد مثل فیلما تو گوشم گفت خیلی دوست دارم . منم گفتم منم همینطور . گفت دوست دارم همیشه داشته باشمت تو چی؟ منم گفتم هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم . بهم گفت چه لب نازی داری ! گفتم قابلی نداره. ولی خیلی دوست داشتم کسشو ببینم ولی هر چی گفتم قبول نکرد . ولی آخر گذاشت دستمو بکنم تو شلوارش از رو شرت بمالمش. منم شیطونی کردم دستمو کردم تو شرتش که دستمو کشید بیرود . من میدونستم چرا . چون موهاشو نزده بود خجالت می کشید. همینجور که لبای همدیگرو با ولع میخوردیم منم از رو شرط کسشو می مالیدم . دید دستمو بردم که کونشو هم بگیرم که بازم نذاشت منم بی خیالش شدم ساعت 1 ظهر شده بود اونم باید ۱:۲۰ میرفت خونه چون مامانش معلم بود لباسامونو پوشیدیم منم که حسه رانندگی نداشتم زنگ زدم تاکسی تلفنی که گفت 5 دقیقه دیگه میاد دم در ما هم لباسامونو پوشیدیم نگاه به کامپیوتر کردیم دیدم روی . قسمتی که کسه زنه له شده بود هنگ کرده خندمون گرفت . از در که می رفتیم بیرون یه لب توپ گرفتیم که خیلی حال داد راننده تاکسی هم به نظر مومن میومد نشستم جلو . مژده هم نشست عقب . خوب بچه ها از اینجا به بعدشم ماجرا داره اگه دوست داشتین تو نظرا بگین تا اونم بنویسم. قربانه همه شما. کیوان .