وجدان 1

0 views
0%

سلام تو این داستان جز واقیعت چیز دیگه ای ننوشتم امیدوارم خوشتون بیاد اسمم حامی بیست سالمه ولی بیشتر از سنم نشون میدم بخاطر ورزشی بود که عاشقش هستم و بجز رسیدن ب اهدافم تو والیبال ب هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم از بچگی تهران زندگی میکردم تا موقع دانشگاه که تو یکی از شهرهای مازندران قبول شدم شهر پدرومادرم بیشتر فامیل هامون اونجا زندگی میکردن و یکی از دلایل انتخاب دانشگاهم بخاطر همین بود ی خونه باغ تو ی روستا داشتیم ک من اونجاتنها زندگی میکردم داستان از اینجاشروع میشه ک یروز حواشی ساعت 14بود از دانشگاه تعطیل شدم داشتم میرفتم سمت خونه طبق معمول تنها بودم و کسیو سوار نکردم از مسیر دانشگاه تا خونه باید از کمربندی میگذشتی مسیری بود ک بیشتر زمینهای کشاورزی بود تو عالم خودم بودم ک یهو چشمم از دور ب ی خانمی خورد ک التماس ماشینهارو میکرد تا وایسن ولی چندتاماشینی ک رد شدن بی توجه از کنارش گذشتن منم مثل همه رفتم و ب خودم گفتم اینم ی جنده اییه ک گاییدنش کارشون تموم شده ولش کردن یکمی ک جلو رفتم یهو ی حس کنجکاوی یاوجدان بهم گفت برگرد سوارش کن دور زدم کنارش رسیدم بی معطلی سوار شد خیلی پریشون بود بی صدا اشک می ریخت ازش پرسیدم چیشده جواب نداد ترسو آشفتگی همه وجودشو فرا گرفته بود یهو بغضش ترکید با اینکه گریه میکرد میگفت تقصیر اون نامرده التماس میکرد راه بیوفتم گفتم کجا برم جواب نداد بهش گفتم خونه من همین نزدیکیاست میخوای ببرمت اونجا حالت بهتر بشه بازم سکوت کرد منم راه افتادم به سمت خونه توطول مسیر هیچ حرفی زده نشد تا رسیدیم خونه واردخونه شدیم معلوم بود از اینکه وارد خونه ی مرد غریبه شده خیلی استرس داشت ولی ناچار بود ی لیوان آب قند براش بردم گفتم چیزی نیاز نداری گفت نه بعد بهم گفت چرا منو سوار کردی فکر کردی من هرزه هستم بهش گفتم اشتباه فکر میکنی حتی به ذهنم هم نرسید شاید کنجکاوی یا وجدان گفتم من حامی هستم اگه تو این مشکلی ک برات بوجود اومده حق باتو باشه کمکت میکنم گفت تو که هنوز منو نمیشناسی حتی اسممو نمیدونی گفتم خب برام تعریف کن معلوم بود ک یخورده میترسید ولی واسه دردو دل کردن با کسی و خالی کردن خودش کم اشتیاق هم نبود خلاصه شروع کرد از زبان خودش اسمم ساراست 27سالمه 7ساله ازدواج کردم و ی بچه 6 ساله دارم از نظرمالی هم خانواده شوهرم هم خانواده ما بی نیاز بودن و هستن 3ساله اول زندگی باشوهرم خیلی خوب بود مثل لیلی ومجنون همو دوست داشتیم اون مدیر یکی از ادارات بهزیستی تهران بود منم لیسانس حسابداری داشتم ولی سرکار نرفتم همه اقواممون تهران هستند و من اینجا تنهام مشکلاتم از موقعی شروع شد ک اخلاق فرید شوهرش عوض شد دیر میومد سرد رفتارمیکرد و پسرم سهند یک سالش بود و من هم بخاطر اون هیچ اعتراض نسبت بهش نمیکردم تا اینکه فهمیدم با یه زن دیگه رابطه داره دیگه این کارشو تحمل نکردم و به پدرمادرم گفتم یمدت خونه پدرم بودم بهم چندبارزنگ زد ولی جواب ندادم یبار یه پیام اومد گفت بیا طلاق بگیریم اگه مخالفت کنم سهندرو ازت میگیرم یجایی قرار گذاشت وقتی میرفتم تو ماشینش اون زنی که زندگیمونابود کرد دیدم توی رستوران وقتی دیدمش میخواستم هرچی ک تو دهنم بودبهش بگم ولی خودمو کنترل کردم گفت میدونی ک واسه چی اینجایی من بغضم ترکیدوگفتم چرا اونهم گفت ک ازمن خسته شده و میخواد طلاقم بده گفت اگه طلاقمون توافقی باشه میزاره سهندرو ببینم گفت مهریتو کامل میدم ولی فقط زود تمومش کنه چون میخواست بااون زنه ک اسمش بهناز بود بره نروژ و سهندروهم میخواست ببره من مخالفت کردم گفتم طلاق میگیریم ولی سهند پیش من میمونه و از رستوران رفتم یه دوستی داشتم وکیل بودجریانوگفتم و ازش چاره ای پرسیدم و اون گفت که هیچ راهی نداره جز اینکه یجایی برین که دستش بهتون نرسه اون شب که رفتم خونه به هیچ کس چیزی نگفتم و تا صبح نشستم فکر کردم فرار بهترین کار بود چون من بدون بچم دق میکردم فردا دیدم یه پیام اومد که بهتره عاقل باشی و قرار گذاشت واسه چهار روزبعد که شنبه میشد جریانو ب خانوادم گفتم پدرم مخالفت نکرد ولی مادرم مخالف بود قرار شد بیام شمال و تو همین شهر دو روز به روز دادگاه مونده بود پدرم یه حساب بانکی برام گرفت یه خط جدید گرفتم خودم تنها با سهند حرکت کردیم حدودا یک ماهی تو هتل بودیم ک یه خونه اپارتمانی خریدم با بقیه پولم ی مزون عروس وا کردم و مشغول بودم تو این حین از پدرم شنیدم که فرید سراغموگرفت ولی شکایت نکرد این ماجرا سه سال گذشتومن زندگیه اروم خودموبا پسرم داشتم تا امروز ادامه داستان تو قسمت 2 نوشته

Date: September 28, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *