وسوسه در طبیعت

0 views
0%

من سروشم 28 سالمه حدود این خاطرم برای پنج سال پیشه توی کوه دانشگاه ما یه گروه کوهنوردی خوبی داشت توی گروهمون همه جور ادمی بود اما من خیلی با بقیه کار نداشتم و اگر رفیقم بابک نمیومد معمولا با کسی حرف نمیزدم و فقط موزیکم رو گوش میدادم و میرفم بالا تا اینکه گروه کم کم کوچیک شد و تقریبا از هم پاشید بچه ها دیگه باهم میرفتن منم چون خیلی کوهنوردی رو دوست داشتم با یکی از این اکیپ ها جور شدم ورفتم یه اکیپ 8 نفره یه دفعه قرارمون گلگشت بود و قرارمون ساعت 6 صبح آزادی بود که من خواب موندم و یه ساعت دیر رسیدم و گفتم اشکال نداره خودم میرم که یه دفعه یکی از بچه ها زنگ زد و گفت دوتا از بچه هاک جاموندن و اگه تو ماشین اوردی اون دوتا رو هم بیار منم گفتم آره دیر شده ماشین اوردم و باشه خلاصه ما ساعت 7 دم تاکسی های جناح قرار گذاشتیم اینا ساعت 9 رسیدن کلافه شده بودم چون باهاشون رودربایسی داشتم وایساده بودم اونم هر ده دیقه میگفتن ما نزدیکم و خلاصه اومدن منم کفری گفتم عجب خریت کردم رفیقم زنگ زد گفت مینی بوس ماهم خراب شده شمام بیایید میرسیم بهم منم عصبی راه افتادم اونم عقب نشته بودن و کلی اولش معذرت خواهی ولی بعدش گفتن به شر و ور گفتن منم عصبی و تو جاده گازش رو گرفتم قرارمون یکی از روستاهای توی جاده چالوس بود خلاصه رسیدیم سر قرار رفیقم زنگ زد زفیقم در دسترس نبود قرار بود یه نفری بود اونجا گفت شما سروشی گفتم بله و گفت از اینور برید و بهشون میرسید و به من گفتن مکه به شما بگم ماهم وسایلا رو برداشتیم و ماشین رو گذاشتم یه جای مطمن ورفتیم حالا این دوتا راه نمیومدن سه ساعت رفتیم خسته شده بودن خدایا راه نمیومدن همش خودم رو لعنت میکردم نشستیم استراحت کردیم یکیشون لباسش رو کم کرد مانتوش رو درآورد و رفت پشت و یه لباس بلند و با یه ساق پوشیدی اون یی هم فقط مانتوش رو دراورد منم فقط آب خوردم و باعصبانیت بلندشون کردم رفتیم تا ساعت حدود 4 شده بود حدود 6 7 ساعت راه رفته بودیم باید بهشون میرسیدم استرس داشتم برنامه ی ما دو روزه بود وسایل داشتیم اما خدایا من بلد نیستم گوشیم آنتن نداشت گفتم برگردید گفتن ما خسته ایم گفتم بیخود بلند شید بلند شدن و برگشتیم داشت غروب میشد ساعت فکر کنم 7 30 بود من کپ کرده بودم گم شده بودیم بیخیال شدیم و چادر زدیم منم گازم روشن کردم و با چوب خشک یه آتیش درست کردم و غذا رو آماده کردم غذا رو خوردیم و من تو چادر خودم خوابیدم اونام تو چادر خودشون تا اون موقع اصلا تو فاز سکس و اینا نبودم ولی موقع خواب داغونم کرد اومدم بیرون نشستم یکم آب و هوا خوردم یکم چادر اونا رو نیگاه کردم گفتم اینا امانتن رفتم خوابیدم خوابم برده بود کی دیدم یه صدا میاد صدام زدن و عین سگ ازم میترسیدن گفتم بله گفتن ما میترسیم گفتم براچی خوب اومدین اینجا گفتن میشه اینجا بخوابیم گفتم نه معلومه نه خواهش کردن من ته دلم میخواست اما گفتم برید تو چادرتون بخوابید من میشینم دم چادرتون گفتن نه و گفتم اگه نه که هیچی گفتن باشه رفتن تو چادرشون خوابیدن منم نشسته بودم از ترس داشتم سکته میکردم وهن جنگا خیلی وحشتناکه داشتم میمردم هیچ کاری نبود بکنم واااای خدا خیلی وحشتناک بود خلاصه دیدم صدا از تو چادر میاد فهمیدم اینا لزبین واااای خدا خیلی دوست داشتم برم تو چادر اما میدونی عذاب وجدان حتی رومم برنگردوندم فکر کنم خیلی حال کردن باهم خیلی صدای بلندی نداشت اما لامصب همون آهای ریز و همون حرفای سکسیشون آدم رو دیوونه میکرد بعد که صداها خوابید گفتم اینا بیهوش شدن رفتم تو جادر داشتم دیووونه میشدم به خودم هم فحش میدادم هم از طرفی گفتم اینا امانت و کار بدی نکردم نمیتونشتم بخوابم داشتم میمردم از حشریت بالای ده بار زیپ چادر رو کشیدم پایین که برم اما نرفتم و خلاصه از فرط خستگی خوابم برد صبح شد و بلند شدم دیدم اون دوتا دیووونه لخت لخت تو بغلم خوابیدن کیرم یه عان شق شد گفتم نه خدایا خجالت میکشیدم اونا حداقل چهار سال کوچیکتر از من بودن من یک سال دیرتر رفتم دانشگاه پشت کنکور بودم بلند شدم رفتم بیرون داد زدم گفتم بلند شین عوضیا میدونید آدم خوبی نبودم تجربه سکس هم نداشتم اما همش میگفتم اینا امانتن پدر مادرشون دلم میسوخت ولی خب کیرمم داشت میترکید یکیشون که اسمشون سروناز بود بلند شد گفت تو دیوونه ای خلاصه شاید باورتون نشه اما من دستم بهشون نزدم برگشتیم و رفتیم منم دم خونه هاشون رسوندمشون الان یکی شون ازدواج کرده و اون یکی هم رفته کانادا الان هم خیلی باهم دوستیم و همیشه کلی مشورتاشون باهام میکنن و به من میگن احمقترین احمقها این داستان رو گفتم فقط برا اینکه لذتی که تو نکردنه تو کردن نیست من این داستان رو به هیچکی تا حالا جز یکی از رفیقام نگفتم ولی با اینکه بعد از اون تجربه چندتا سکس رو داشتم اون شب یکی از بهترین شبای زندگیمه چون حس میکنم خیانت در امانت نکردم هرچی هم بگی خودش خواسته بازم اون عقلش تو اون سن و خواستم بگم تو رو خدا جنده نسازید جنده به اندازه کافی داریم یکم مرد باشید هر چیزی ارزش امتحان نداره نصیحتم نمیکنم خیلی مخلصم ببخشید طولانی شد نوشته

Date: March 16, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *