من و خواهرم مهتاب دیگه از این بیشتر نمیتونستیم به هم نزدیک بشیم.بعضی شبا اون میومد اتاق من و بعضی شبا من میرفتم توی اتاقش. دیگه این قضیه برامون مثل یه بازی شده بود و اونقدر موقع سکس مسخره بازی در میاوردیم که صدای خندمون از اتاق میرفت بیرون و یه دفه حتی صدای بابام از طبقه پایین اومد که داشت ازمون میپرسید چیکار داریم میکنیم.
نه من و نه مهتاب نمیدونستیم این رابطه به کجا میخواد بکشه و فقط از داشتن سکس با هم لذت میبردیم.رفتار های جنسی مهتاب واقعا همون چیزایی بود که من آرزو داشتم زنم داشته باشه.عاشق هارد سکس بود،خیلی راحت میشد از کون باهاش سکس کرد و خودش هم مخالفتی نداشت،زود آماده ی داشتن سکس از کس میشد و در نهایت خیلی هم خوب ساک میزد.من از لحاظ جنسی از همسرم فقط همین چیزا رو میخواستم و حالا خواهرم تمام این خصوصیات رو داشت و منم ازشون بهره مند بودم.منم کمابیش نیازهای جنسی مهتاب رو تامین میکردم و مهمتر از همه دیگه دچار زودارضایی نمیشدم و تا وقتی که مهتاب رو راضی نمیدیدیم خودم ارضا نمی شدم.
تمام اینها دست به دست هم داده بودن تا ما دو نفر رو کاملا مشغول کنن.البته این اواخر هر دومون توافق کرده بودیم که کمتر با هم سکس داشته باشیم و هفته ای یکی دو دفعه بیشتر پیش هم نمیرفتیم تا اینکه سه هفته قبل از تاریخ نوشتن این داستان مهتاب حرفی که برای چند ماه توی دلش نگه داشته بود رو بهم زد.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود و تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه و مهتاب هم یه کم قبل تر از من از مدرسه اومده بود و با لباس مدرسه داشت توی حال راه میرفت.رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
راستش مادر من معلم دوره ی ابتدایی بود و دو شیفت کار میکرد به خاطر همین از اول مهر من و مهتاب هر روز توی خونه تنها بودیم و ظهر ها وقتی مهتاب از مدرسه میومد زیاد پیش میومد که با هم سکس کنیم ولی روزایی که من از دانشگاه میومدم به خاطر مسیر دور دانشگاه خیلی خسته بودم و معمولا میخوابیدم و اگر اون روز قرار بود با هم سکس داشته باشیم شب این کارو میکردیم اما اون روز مهتاب سریع اومد توی آشپزخونه دنبال من و از پشت خودشو بهم چسبوند و گفت:«چه خوب که اومدی خونه امین.دیگه داشتم از حشریت میمردم داداشی»همینطور که داشتم توی یخچال رو نگاه میکردم گفتم:«مهتاب عزیزم خداییش خسته ام.امروز امتحان تربیت بدنی داشتیم پوستم کنده شده.میشه تا شب موقع خواب صبر کنی آبجی جونم؟»مهتاب از زیر دستم رد شد و اومد جلوم وایساد و سریع لباشو گذاشت و یه لب کوچولو بهم داد و گفت:«باشه ولی قبل اینکه بری بخوابی میخوام یه چیزی بهت بگم.» دستمو گرفت و پشت میز ناهارخوری نشوند و خودش هم جلوم نشست.خندیدم و گفت:«خب حالا چی شده که اینقدر عجله داری؟» مهتاب سرشو پایین انداخت و گفت:«راستش چطوری بگم.امروز داشتم با دوستم راجب رابطه خواهر برادرا صحبت میکردم و اون چیزی بهم گفت که منو واقعا گیج کرده.»ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:«به دوستت راجب رابطه ی ما گفتی؟»مهتاب سریع گفت:«نه نه نه به خدا.هیچ کس چیزی از رابطه ی ما نمیدونه.راستش موضوع چیز دیگه ایه.شبنم به من گفت که اونم با داداشش چند وقتیه که رابطه داره.»تعجب کردم.مثل اینکه این پدیده ای که فکر میکردم فقط من دچارشم حالا داشت فراگیر میشد.واقعا باورم نمیشد.با تعجب به مهتاب گفتم:«یعنی شبنم و شایان هم؟»مهتاب گفت:«اره.اونا حدودا از اوایل امسال شروع کردن و یه دو سه ماهی از ما جلوترن.»نمیدونستم چی بگم.یه کم فکر کردم و گفتم:«خب حالا چی شده که گیج شدی؟قضیه چیه مهتاب؟»مهتاب یه کم من من کرد و گفت:«خب من قبلا بهت گفتم امین. من و شبنم پارسال زیاد با هم سکس میکردیم و اواخر پارسال بود که یه روز خیلی حشری شدیم و پرده ی همدیگه رو زدیم.»سریع گفتم:«خب اینو که میدونم.درسته قبلا بهم گفتی.ربطش به قضیه ی امروز چیه؟»مهتاب سرشو پایین انداخت و گفت:«خب همینطوری که من قضیه ی رابطه هام با شبنم و اینکه چطوری بکارتم رو از دست دادم رو برات تعریف کردم اونم تمام داستانایی که با من داشته رو برای داداشش گفته.»یه لحظه سر جام خشکم زد.نمیدونستم چی بگم.راستش اینکه شایان میدونست مهتاب پرده نداره خیلی بد بود.مهتاب تا چهره ی منو دید گفت:«عصبانی نشیا امین.خودتو بذار جای داداش شبنم.وقتی میبینی پرده نداره کنجکاو میشی بدونی چرا.همونطوری که از من پرسیدی اونم از شبنم پرسیده و شبنم هم نمیتونسته بهش دروغ بگه.»یه کم مکث کردم و گفتم:«زود تر اصل قضیه رو میگی یا نه مهتاب؟»مهتاب سریع گفت:«میگم ولی باید قول بدی که عصبانی نشی.»سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.واقعا کنجکاو بودم ببینم مهتاب چی میخواد بگه.مهتاب یه کم این دست اون دست کرد تا اینکه بالاخره گفت:«خب راستش من تا امروز از قضیه ی رابطه ی شبنم و داداشش شایان خبر نداشتم و امروز تازه فهمیدم.به خاطر همین…به خاطر همین…. منم راجب رابطمون بهش گفتم.»یهو انگار برق گرفته باشدم از جام پریدم و گفتم:«ولی ما به هم قول داده بودیم این یه راز بینمون میمونه.»شبنم سرش رو پایین انداخت و گفت:«اما مجبور شدم بگم امین.آخه…آخه شبنم ازم خواست یه روز برم خونشون و بعد این همه مدت با هم یه کم حال کنیم و خب خودت میدونی که من الان خیلی وقته که سکس رو شروع کردم و شبنم هم بالاخره میفهمید.این شد که گفتم اگه الان بفهمه بهتره.»سر جام نشستم و یه کم فکر کردم.دوباره به مهتاب نگاه کردم و گفتم:«اشکالی نداره عزیزم.حالا که فکر میکنم میبینم حق با توئه.مساله ای نیست ولی دیگه قول بده این مساله رو به کس دیگه ای نگی.»مهتاب سریع از جاش بلند شد و اومد سمت من و یه لب بهم داد و گفت:«قول میدم داداشی گلم.»خندیدم و گفتم:«همین قضیه گیجت کرده بود؟»مهتاب انگار که میخواست سریع بحثو عوض کنه گفت:«ولش کن امین.کاندوم نداریم واسه امشبا.یادت باشه شب بری بخری»من مهتاب رو میشناختم.مطمئن بودم یه چیزی رو نمیخواد بهم بگه یا اینکه از گفتنش پشیمون شده.چشمام رو ریز کردم و گفتم:«مهتاب میدونم یه چی میخوای بگی.نمیخواد بحثو عوض کنی.ضمنا کاندوم هم داریم لا اقل میخوای بحثو بپیچونی یه چی بگو که تابلو نشه»یه کم خندیدم و دوباره رفتم سر یخچال.مهتاب همونطوری سر جاش وایساده بود و منم میخواستم غذا گرم کنم تا اینکه مهتاب بالاخره حرفش رو زد:«امین یادته اون شبی که من و تو و سامان با هم سکس کردیم؟»یه اوهوم گفتم.مهتاب گفت:«خب چطوری بهت بگم داداشی.یه جورایی دلم واسه اون شب تنگ شده»یه فکر مثل برق از توی ذهنم گذشت.همینطور که میخندیدم برگشتم سمت مهتاب و گفتم:«حالا فهمیدم چی تو فکرته دختره ی پر رو!»
مهتاب هنوز سرش پایین بود.رفتم سمتش و گفتم:«اگه درست فکرتو خونده باشم احیانا نمیخوای یه شب من و تو،شبنم و داداشش رو ببینیم و احیانا توی اون شب یه اتفاقایی بیفته؟»مهتاب که تعجب کرده بود گفت:«اگه اینو بخوام از دستم عصبانی میشی؟»
برگشتم و زیر قابلمه ای که روی گاز گذاشته بودمو روشن کردمو گفتم:«عصبانی نمیشم ولی باید فکرامو بکنم.»
پیش خودم فکر کردم.مهتاب دختری بود که عاشق هارد سکس بود و هر وقت من و اون داشتیم با هم سکس میکردیم همیشه دوست داشت موقع سکس از یه شمع استفاده کنم تا هم کسش و هم سوراخ کونش رو با هم بکنم.حالا به این نتیجه رسیده بودم که مهتاب توی تمام این مدت داشت با اشاره بهم میفهموند که یه سکس سه نفره میخواد و منم متوجه نشده بودم و حالا با فهمیدن قضیه ی شبنم و داداشش این فرصت رو داشت که یه پارتنر جنسی دیگه برای خودش پیدا کنه و با تعریفایی که احتمالا از شبنم شنیده بود کی میتونست بهتر از داداش شبنم باشه و در ازاش هم میخواست شبنم رو دو دستی بهم تقدیم کنه.یه کم شرایط رو بالا پایین کردم. رابطه ی من و مهتاب توی بالاترین سطح خودش بود و هر دومون برای هم شریکای جنسی خوبی بودیم ولی حرفای مهتاب باعث شد یه کم به شبنم فکر کنم.همکلاسی و قدیمی ترین دوست مهتاب.شاید هشت نه سالی بود که با هم دوست بودن و مثل خواهر بودن.من تا قبل از اینکه سکس با مهتاب رو شروع کنم نمیدونستم که شبنم و مهتاب با هم رابطه جنسی داشتن و بعد از فهمیدن این قضیه یه کم هم نسبت به شبنم تمایل پیدا کردم.
حالا با این تفاصیر منم تحریک شده بودم که یه پارتنر جنسی دیگه پیدا کنم و شبنم بهترین گزینه و دم دست ترین گزینه بود. یه دختر با اندامی شبیه مهتاب فقط یه کم قد بلند تر بود و صورت نازی هم داشت.من و شایان هم با هم دوست بودیم البته نه مثل مهتاب و شبنم.شایان یه سال از من کوچیک تر بود و دانشجوی دانشگاه تهران بود.معمولا آخر هفته ها با هم میرفتیم استریت بال.پسر تقریبا لاغر و قدبلندی بود و قیافشم بدک نبود.فکر اینکه با اون و خواهرش یه سکس ضربدری داشته باشم اونقدرا هم بد نبود. بالاخره به نتیجه رسیدم.سکس ضربدری با شبنم و برادرش ارزش امتحان کردن رو داشت.نهایتا اگه از این کارمون راضی نبودیم دیگه انجامش نمیدادیم.همین شد که اون شب اوکی رو به مهتاب دادم و قرار شد اون این پیشنهاد رو به شبنم بده و بگه من خبر ندارم و خلاصه اینکه هر دوشون سعی کنن داداشاشون رو راضی کنن تا این کارو انجام بدن.مهتاب هم همین کارو کرد و بعد از سه روز خبر رو بهم داد.من طبق معمول توی خونه تنها بودم.مامان و بابام هر جفتشون سر کار بودن و مهتاب هم مدرسه بود.حدود ساعت 2 بالاخره اومد خونه و واقعا از قیافش معلوم بود که داره از خوشحالی بال در میاره.وقتی اومد تو خونه من توی حال داشتم تلوزیون میدیدم. دویید اومد سمت من و با همون لباسای مدرسه روی پام نشست و طبق عادتش یه لب کوچیک و شیرین بهم داد و گفت:«بگو چی شده؟»یه لب دیگه ازش گرفتم و گفتم:«تو بگو آبجی کوچولو»مهتاب خودشو لوس کرد و با یه صدای بچه گونه گفت:«شبنم اوکی رو بهم داد.پس فردا خونشون خالی میشه و قرار شد ما بریم اونجا»باورم نمیشد شایان هم راضی بشه ولی حالا شده بود.نمیدونستم حالا وقتی میدیدمش باید چی بهش میگفتم.امروز پنج شنبه بود و ما هر هفته جمعه ها ساعت هشت صبح با هم قرار داشتیم تا بریم واسه بازی.نمیدونستم فردا باید چیکار میکردم.اون روز یه سکس کوچیک روی مبل با مهتاب داشتیم و بعد مهتاب رفت که بخوابه.چند دفعه گوشیمو برداشتم تا به شایان زنگ بزنم ولی نمیدونستم چی بگم.واقعا گیج شده بودم.از یه طرف فکر سکس ضربدری با شایان و شبنم حشریم میکرد از یه طرف دیگه روم نمیشد با شایان روبرو بشم.تنها کاری که تونستم بکنم این بود.یه اس ام اس دادم:«ساعت 5.روبروی فروشگاه سر کوچه»باید من و اون با هم حرف میزدیم.واقعا خیلی عجیب بود که من و شایان با اینکه خیلی به هم نزدیک بودیم حالا نمیتونستم برم بیرون و ببینمش.هر طوری بود حدود ساعت 5 زدم بیرون و با هزار زور خودم رو تا سر کوچه کشوندم و شایان همونجا روبروی سوپرمارکت وایساده بود.رفتم سمتش و اونم منو دید.میتونستم ترس رو توی چشمای اونم ببینم.همون ترس و اضطرابی که خودم داشتم.به هم رسیدیم و جلوی هم وایسادیم.شاید حدود دو دقیقه روبروی هم بودیم و هیچ حرفی به هم نمیزدیم.بالاخره تصمیم گرفتم حرف بزنم.سرمو بالا آوردم و گفتم:«مطمئنی شایان؟»شایان یهو زد زیر خنده.نمیدونم چرا ولی به محض اینکه شایان خندید منم شروع کردم به خندیدن.هر دومون عین دیوونه ها داشتیم سر کوچه بلند میخندیدیم و نمیدونستیم به چی.دست شایان رو گرفتم و با هم رفتیم سمت پارک پایین خیابون و شایان شروع به صحبت کرد: «باورت میشه امین.فکر میکردم دیگه نمیتونم ببینمت.»یه کم فکر کردم و گفتم:«منم همینطو پسر.پس شنبه خونتون خالیه»شایان گفت:«اره.مامان بابام دارن میرن کرج.تا صبح نیستن.همه چیز اوکی شده.»خندیدم و گفتم:«خوبه.من و مهتاب یه بهونه جور میکنیم تا شبو بپیچونیم.»اون روز هر دومون داستان شروع رابطه ی جنسی با خواهرامون رو تعریف کردیم.خنده دار ترینش داستان شبنم و شایان بود.بر عکس اتفاقی که برای من و مهتاب افتاد این دفعه شبنم توی خواب رفته بوده شراغ شایان و شایانم بیدار شده بوده و از ترس شبنم رو هل داده بوده سمت دیوار و شبنم بیچاره هم بدجور به سرش ضربه خورده بوده.
به هر حال اون روز برای من و شایان گذشت و هر دومون تونستیم با این قضیه کنار بیایم تا اینکه بالاخره شنبه شب شد.شبنم اوکی نهایی رو به مهتاب داده بود و گفته بود که مادر پدرش خونه رو ترک کردن.حالا من و مهتاب هم باید یه بهونه پیدا میکردیم تا شب رو تا صبح بتونیم بیرون از خونه باشیم.مهتاب بهونه ی خوبی داشت.اینکه شبنم امشب خونشون تنهاست و باید بره پیشش.منم یه کم فکر کردم و بهترین بهونه سر زدن به دو تا از دوستام بود که خونه ی مجردی داشتن.
مهتاب اول شب خونه رو ترک کرد و منم نیم ساعت بعد رفتم بیرون.سریع خودمو به ساختمون شایان اینا رسوندم.یه ساختمون 6 طبقه که اونا طبقه ی سوم بودن.زنگ زدم و رفتم بالا.وقتی پشت در اپارتمانشون رسیدم خیلی راحت میتونستم تپش قلبم رو حس کنم.یه کم معطل شدم تا اینکه بالاخره در باز شد و شبنم پشت در بود.وقتی دیدمش نمیدونستم باید چی بگم.یه شلوار جین آبی و یه تی شرت چسبون سفید تنش بود.هیکل سکسی و تمیزی داشت و خب از لحاظ چهره هم خوشکل بود.نمیدونستم باید چیکار میکردم.اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که دستمو ببرم جلو و بخندم.شبنم بهم دست داد و سلام کرد.جواب سلامشو دادم و رفتیم تو.شایان و مهتاب روی مبل نشسته بودن و داشتن ماهواره میدیدن.هنوز گیج بودم که شبنم ازم خواست بشینم.
نشستم و با شایان سلام علیک کردیم.هممون معذب بودیم و نمیدونستیم چطوری باید شروع میکردیم.تا ساعت 9 همینطوری گذشت و از بیرون پیتزا گرفتیم و خوردیم.من که دیگه پیش خودم فکر میکردم امشب قرار نیست اتفاقی بیفته و فردا دست از پا دراز تر بر میگردیم خونه.گذشت و گذشت تا اینکه شبنم بالاخره اولین جرقه رو زد:«مهتاب یه لحظه بیا بریم تو اتاق من کارت دارم.»مهتاب بلند شد و رفت توی اتاق.حدود 10 دقیقه اون تو بودن و تو این مدت هیچ حرفی بین و شایان رد و بدل نشد تا اینکه صدای مهتاب از توی اتاق اومد:«امین بیا اینجا کارت دارم.»یه نگاه به شایان کردم و رفتم توی اتاق.نمیدونستم اون تو چی در انتظارمه.در اتاق شبنم رو آروم باز کردم و صحنه ای دیدم که سر جام میخکوبم کرد.شبنم و مهتاب روی تخت و لخت.از دیدن ای صحنه اونقدر تعجب کردم که حتی نتونستم از چهارچوب در برم تو.مهتاب تا منو دید سریع بلند شد اومد سمتم و لبش رو گذاشت روی لبام.تنها کاری که میتونستم بکنم همراهی کردن بود.مهتاب آروم آروم داشت دکمه های پیرهنم رو باز میکرد و بعد از در آوردن پیرهنم سراغ شلوارم رفت و خیلی سریع تمام لباسام رو در اورد.نگاهم به شبنم افتاد که روی تخت خوابیده بود و داشت کسش رو میمالید. شبنم بالاخره بلند شد و اومد سمتم و مهتاب رو کنار زد و خودش شروع کرد به خوردن لبای من.منم حشری تر از قبل شده بودم و اصلا متوجه خروج مهتاب از اتاق نشدم.فقط شبنم رو میدیدم که داشت منو سمت تختش میکشوند و وقتی منو روی تخت پرت کرد تازه متوجه شدم مهتاب توی اتاق نیست.تا اومدم حرفی بزنم شبنم خودشو انداخت روی من و لبشو گذاشت رو لبام و منم لباش رو با ولع بیشتری خوردم.مطمئنا مهتاب الان پیش شایان بود و اونام احتمالا شرایط مشابهی داشتن.شبنم همینطور که روی من خوابیده بود پاهاش رو دو طرف بدن من گذاشته بود و کس خیسش رو روی کیرم میکشید و منم لحظه به لحظه بیشتر حشری میشدم و فکر به اینکه خواهرم مهتاب و شایان الان داشتن یه جا توی این خونه با هم سکس میکردن هم حشری ترم میکرد.آروم دستمو به کیرم رسوندم و روی کس شبنم تنظیمش کردم.شبنم هم روی کیرم نشست و خیلی راحت کیرم تا ته توی کسش فرو رفت.مثل اینکه شبنم و شایان بیشتر از ما زیاده روی میکردن.شبنم همینطور داشت روی کیر من تلمبه میزد و شهوتش رو با ناله های یکنواخت و بلندش بیرون میریخت و توی همین لحظات بود که صدای ناله های مهتاب هم از توی حال بلند شد.بله مثل اینکه اونا هم کارشون اوج گرفته بود.با شنیدن صدای مهتاب حشرم چند برابر شد طوری که شبنم رو محکم گرفتم و سریع چرخوندمش و حالا شبنم زیر من بود و من با تمام سرعتم توی کسش تلمبه میزدم.یه کم دیگه تلمبه زدم و کیرم رو از کس شبنم آوردم بیرون.نمیخواستم بدون کردن کونش ارضا بشم.پاهای شبنمو جمع کردمو و اوردم بالا و کیرم رو دم سوراخ کونش گذاشتم.شبنم که فهمیده بود میخوام چیکار کنم با یه ناله ی شهوتی ازم خواست اروم شروع کنم.منم همین قصدو داشتم.با آب کسش سوراخ کونش رو خیس کردم و خیلی آروم کیرمو فشار دادم.کلاهک کیرم خیلی راحت رفت تو و شبنم یه آخ کوچیک و آروم گفت.کم کم فشارو بیشتر کردم و خیلی راحت کیرم رو تا ته توی کون شبنم فرو کردم.مثل اینکه شایان خیلی خوب روی این قسمت شبنم کار کرده بود.کم کم شروع کردم به تلمبه زدن.اونایی که کون کردن میدونن که این حالت از سکس خیلی دخترا رو اذیت میکنه و دردناک ترین حالتش هست.(اینکه تاق باز بخوابونیشون و پاهاشون رو بچسبونی به هم و بدی بالا و همونطوری از کون بکنیشون)اما شبنم حتی زیر تلمبه های سنگین من هم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید.کم کم اونقدر سرعتم بالا رفته بود که شبنم حتی نمیتونست نفس بکشه و فقط هق هق میکرد و چشماش رو بسته بود.یواش یواش به ارضا شدن نزدیک میشدم و بالاخره با یه آه بلند تمام آب کیرم رو توی کون شبنم خالی کردم و روش افتادم.شبنم تقریبا از حال رفته بود و منم وضع بهتری نداشتم.کنار شبنم روی تخت افتاده بودم و داشتم نفس نفس میزدم و عرق زیادی روی صورتم جمع شده بود.حواسمو جمع کردم.صدای آه و اوه مهتاب هنوز داشت از توی حال میومد. کنجکاو شده بودم که اونجا چه خبره.از روی تخت بلند شدم و یه نگاه دیگه به شبنم انداختم.پشتش به من بود و نیمه هوشیار بود و معلوم بود خیلی ضعیف شده.سوراخ کونش کاملا باز بود و آب کیر من از گوشش داشت میریخت بیرون.
به سمت در اتاق رفتم و وارد حال شدم.با این که تازه ارضا شده بودم اما صحنه ای که جلوم داشت اتفاق میفتاد بیشتر حشریم کرد. وقتی میدیدم شایان روی مبل نشسته و خواهرم مهتاب داره روی کیرش تلمبه میزنه.سریع رفتم سمت اونا.میخواستم چیزی که مهتاب مدتها منتظرش بود رو بهش بدم.مهتاب پشتش به من بود.مهتاب برگشت و منو دید.شهوت از توی چشماش میبارید.سریع از روی کیر شایان بلند شد و دوید سمت من.اونقدر سریع لبشو به لبام چسبوند که فکم درد گرفت.منو پرت کرد روی مبل و سریع روی کیرم نشست و شروع کرد به تلمبه زدن.شایان که از چهرش معلوم بود هنوز ارضا نشده داشت مات و مبهوت منو مهتاب رو نگاه میکرد.مهتاب همینطوری داشت با سرعت روی کیرم بالا و پایین میرفت.یه نگاه به شایان کردم و یه چشمک بهش زدم و انگشت دستم رو روی سوراخ کون مهتاب گذاشتم.شایان سریع متوجه منظورم شد و اومد پشت مهتاب.با دستام مهتاب رو روی خودم هم کردم و در حالی که کیرم تا ته توی کس خواهرم بود،شایان هم سریع از پشت کیرش روی توی کون مهتاب کرد طوری که مهتاب با یه آه و یه لرزش خفیف با همون فشار اول شایان ارضا شد.دستام رو دور کمر مهتاب حلقه کردم و محکم نگهش داشتم و شایان شروع کرد با سرعت توی کون مهتاب تلمبه زدن.اونقدر با سرعت این کارو میکرد که منم از شدت ضربه ی تلمبه های شایان عقب جلو میرفتم.به خاطر اینکه کیر شایان توی کون مهتاب بود من نمیتونستم تلمبه بزنم و کیرم انگار توی کس مهتاب گیر افتاده بود.شایان محکم و محکم تر تلمبه میزد تا اینکه بالاخره با یه داد بلند ارضا شد و چند لحظه مهتاب رو از پشت بقل کرد و محکم نگه داشت و یواش یواش کیرشو از کون مهتاب کشید بیرون.مهتاب که چشماش خمار خمار بود شروع کرد به خوردن لبای من.جونی نداشت که بخواد روی کیر من تلمبه بزنه واسه همین از روی کیرم بلندش کردم و روی مبل خوابوندمش.یکی از پاهاشو دادم بالا و کیرمو فرستادم توی کسش و خیلی آروم و لایت شروع کردم به تلمبه زدن.با اولین تلمبه آه های آروم و شهوتناک مهتاب شروع شد.هر دفه که کیرم روی میفرستادم تو لباشو گاز میگرفت و وقتی کیرمو عقب میکشیدم یه آه ملایم میکشید.شایان غیبش زده بود و معلوم بود الان کجاست چون صدای شبنم هم چند دقیقه بعد بلند شد.کار من و مهتاب چند دقیقه بیشتر طول نکشید و هر دو مون با هم ارضا شدیم.با دستمال آبکیرمو از روی شکم خواهرم پاک کردمو بقلش کردم.تنها کلمه ای که مهتاب تونست بهم بگه این بود:«خیلی ممنون امین.:»
اون روز تا صبح من یه بار دیگه ارضا شدم و اونم وقتی بود که با شایان داشتیم دو نفری شبنم رو میکردیم.مهتاب هم یه سکس تکی دیگه با شایان داشت و بعد همگی از شدت ضعف خوابمون برد.از اون هفته به بعد شبنم و شایان یه دفعه اومدن خونه ی ما و یه دفعه هم شبنم تنها اومد.من از این رابطه ی جدیدی که شروع کرده بودیم راضی بودم و مهتاب هم همینطور و فکر میکنم حالا حالا ها این رابطه ادامه پیدا کنه.
جالب ترین بخش ماجرا ایمیلی بود که دو هفته پیش به دستم رسید.یه ایمیل از طرف سامان،پسر عموی بابام.نوشته بود بالاخره اونم تونسته بود به خواستش برسه و خیلی هم از این کار راضی بود.وقتی این ایمیل رو میخوندم نا خودآگاه خندم گرفت.از این میخندیدم که چیزی که فکر میکردم فقط من درگیرش هستم یه جور اپیدمی بود و خیلی ها درگیر این موضوع بودن و خیلی ها اونو تجربه کرده بودن.سکس با خواهر و برادر….