صداي آلارم گوشي تو گوش چپش اذيتش ميكرد چشاشو باز كرد و صدارو قطع كرد دستاشو كشيد تا خواب كلا از تن خسته اش بيرون بياد ساعت ديواري سفيد ساعت ٧ صبح رو نشون ميداد رخت خوابو جمع كرد سمت انباري كه وسايلش رو اونجا ميزاشت رفت با حالتي خسته پرت كرد تو انباري به سمت رو شويي رفت آينه يه پسر با چشاي آبي موهاي بور بلند كه بغل هاي سرش خالي تر بود رو نشون ميداد موهاش بيشتر به قهوه اي خيلي كمرنگ ميخورد بيني كوچيك صورت گرد شايد كمترين دختري باشه كه از صورت اون خوشش نياد ولي خودش از همه ي آدمها متنفر بود حتي از خودش بعد از شستن صورتش يكم خودشو مرتب كرد يه پيراهن سفيد با شلوار پارچه اي مشكيش رو پوشيد با كفش هاي مجلسي مشكي از انباري اومد بيرون صداي كر كر مغازه موقع باز شدن و نوري كه به داخل ميومد اذيتش ميكرد حسين حسين چقد ميخوابي خرس قطبي ساعت ٧ و ربعه تو هنوز باز نكردي ببخشيد حاجي يكم دير شد تو دلش گفت مگه كله پزيه آخه كدوم طلا فروشي ٧ صبح باز ميكنه حاضر جوابي نكن كم بهت خدمت ميكنم زبونتم درازه چشم حاجي تكرار نميشه يه دستمال بكش ويترين ها رو تا من بيام چشم حاجي حاجي يه مرد چاق كه هميشه ريش هاي بلندي رو صورتش داشت هميشه تسبيح به دست سياهي مهر رو پيشونيش و خيلي بد اخلاق حسين بعد از مرگ پدر و مادرش تو پرورشگاه بزرگ شده بود و هيچي از گذشته ي تلخش نميدونست حالا هم كه ٢١ سالش شده بود شاگرد حاج اكبر شده بود و شبها هم در مغازه ي طلا فروشي حاج اكبر ميخوابيد بخاطر اتفاقات گذشته آدمي سرد و بي روح بود بر عكس صورت داغ و زيباش بعد از تميز كردن ويترين ها پاكت سيگارش رو برداشت بيرون از مغازه رفت يه نخ سيگار كشيد سيگارو بين انگشت شصت و اشارش گذاشت به طرف جوي آب روبروي مغازه پرتاب كرد زير لب جمله ي هميشگيش رو تكرار كرد يه قدم به مرگ نزديك تر هيچي حالش رو عوض نميكرد سردي هواي پاييز برگ هايي كه از درخت مي افتاد آدمهاي رنگارنگي كه رد ميشدن منتظر يه اتفاق بزرگ بود حرف ديشب دوست حاجي تو گوشش رو قلقلك ميكرد براي بدست آوردن چيزايي كه تا الآن نداشتي بايد آدمي بشي كه تا الآن نبود ولي چ آدمي من رسما مردم تو فكر غرق شده بود كه يه صدايي ريشه ي افكارش رو پاره كرد الو خوشكله صداي زيباي يه زن كه هيچ وقت چيزي به اين زيبايي نشنيده بود سرش رو آروم بالا آورد و چهره اي زيبا جلوي صورتش بود بهت زده به دختر خيره شده بود كجايي پسر مكث چند ثانيه اي كرد ببخشيد خانم جانم بفرماييد صاحب مغازه شمايي صاحبش كه نه ولي شاگرد صاحبش آره منم خي ميشه بريم داخل اينو وزن كنيد ازم بخريد بله حتما بفرماييد از درب ورودي طلا فروشي تا پشت ويترين كمتر از ١٥ قدم راه بود ولي براي حسين بيشتر از يك عمر گذشت يه حس عجيب داشت حسي كه ميخواست سركوبش كنه ولي توان اين كار رو نداشت اينو برام وزن كنيد و اگه ميشه پولش رو بدين بهم چشم حتما بعد از تموم شدن كارش پول رو داد وقتي دستش به دستاي اون خانم خورد حس عجيب تري به سراغش اومد سريع چشمهاشو دزديد خوش آمديد ممنون خدانگهدار خداحافظت بدجور غرق در فكر شده بود گويا منتظر اين شخص بود شايد هم دوباره قرار بود زندگي بازيش بده يادش نرفته بود هر كسي مسئول كاريه كه انجام ميده نميخواست تاوان بده يك عمر تاوان گناهي كه مرتكب نشده بود رو داده بود اگه الآن از روي عمد باشه پس خيلي سخت تر ميتونه باشه دوباره پاكت سيگار رو برداشت به بيرون از مغازه رفت كام هاي سنگين يعني فكرهاي سنگين چرا من اينجام پدر و مادرم كجان چرا بايد رها بشم ميشه من يه حرامزاده باشم شايدم ناخواسته بايد ببخشمشون يعني امكان داره كه تو فكر من باشن شايدم دنبالم ميگردن غرق در اين افكار بود كه متوجه تموم شدن سيگارش نشد سيگارش رو با حرص زياد پرت كرد و دوباره جمله ي هميشگيش رو گفت يه قدم به مرگ نزديك تر آهاي پسر چي ميگي به خودت سلام حاج ناصر خوبي ديشب حرفت مث بمب تو مخم بود كدوم حرفم من معمولا زياد حرف ميزنم ولي كسي گوش نميكنه آره چون آدما فقط دو نفرو نميتونن گول بزنن يكي خودشون يكي هم خدا ولي با چه جرئتي خودشونو گول ميزنن من موندم تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نميبره صدام خوب نيست حاجي صداي خنده ي دو نفر تلخي حرف هاي حسين رو كمرنگ تر كرد حاج ناصر يه آدم مهربون بود كه چند مغازه پايين تر از مغازه ي حاج اكبر طلافروشي داشت يه جورايي فكر ميكرد فقط حاج ناصره كه دركش ميكنه ي مرد لاغر اندام با سيبيل كم پشت و كمي سفيد موهاي جوگندمي و چشمهاي ريز كه هميشه با كت و شلوار بيرون ميومد اكثرا پيراهن سفيد و كت و شلوار مشكي بفرما تو حاجي بريم ببينم اين حاج اكبر كي مياد كار واجبش دارم چايي ميخوري حاجي نيكي و پرسش بريز چايي رو ميريخت به بخاري كه از ليوان بيرون ميزد به دقت نگاه ميكرد ليوان پر شد و حسين از ريختن دست كشيد ميبيني حسين آدما مثل اين ليوان پر از چاي هستن انقدر پر شدن از نفرت دروغ شهوت غضب يا شايد چيزهاي خوب مثل كمك دل سوزي مهربوني يا هر چيزي نميگم كدومش بده يا خوب ولي زندگي مث كش ميمونه كه به ديوار وصله زياد بكشي پاره ميشه اگه رهاش كني از دستت در ميره تفسير قشنگي بود ولي من زندگي ندارم تو غرق شدي تو گذشته حسين سرعت شير ٥٥ كيلومتره و سرعت آهو ٦٥ كيلومتر ولي تو اكثر موقع ها شير آهو رو شكار ميكنه ميدوني چرا نه چون آهو پشت سرشو نگاه ميكنه ببينه شير كجاست به گذشته نگاه كني شكار ميشي فقط برو جلو حسين برو و بدست بيار بدست بيار هر چيزي كه لياقتش رو داري چون دنيا قانون باور ها و لياقت هاست باور كن كه لايق بهترين هايي تو فاصله اي كه حاج ناصر حرف ميزد حاج اكبر وارد مغازه شد بدون اينكه به حسين سلام كنه دست حاج ناصرو گرفت و برد بيرون حسين هميشه چايي رو بدون قند ميخورد تلخي چاي اذيتش نميكرد حرفهاي حاج ناقصر بدجور رو مخش بود با خودش فكر ميكرد كه بايد گذشته رو فراموش كنه ولي خيلي سخت بود سخت تر ترك سيگار گوشيش رو به باند وصل كرد موزيك مورد علاقشو پلي كرد زير لب همراه آهنگ ميخوند از خواب برگشتم به تنهايي پل ميزنم من صبح زيبايي چشمامو ميبندم و ميبينم دنيا رو با چشم تو ميبينم دنياي من با عشق درگيره عشقي كه تو نباشي ميميره عشقي كه تو دست تو گل داده عشقي كه به دست من افتاده تو مثل من روياتو ميبافي با دست من موهات رو ميبافي خورشيدو با چشمات روشن كن يك بار ماهو قسمت من كن شايد نداشتن عشق اذيتش ميكرد درك نميكرد كه چرا ياد اون دختره افتاد وقتي صورت دختر يادش مي افتاد حس عجيبي بهش دست ميداد هيچ راهي واسه پيدا كردنش نبود اونم عين بقيه ي مشتري ها بود ولي با اين تفاوت كه حسين براي اولين بارخلأ وجود دخترك رو در زندگيش احساس ميكرد كلافه شده بود بين دوراهي احساس گير كرده بود با خودش ميگفت يعني ميشه منم يكيو داشته باشم يعني ميشه عاشق شم ميشه يه نفر منو بخواد نظر اون در مورد من چيه چرا هميشه دنبال جواب سوال هام باشم پاكت سيگار خالي شده بود ساعت تقريبا ١٢ ظهر بود حاج ناصر وارد مغازه شد ناهار حسين تو دستاش بود اونو روي ويترين گذاشت و براي نماز و ناهار رفت خونه حسين خيره به غذا مونده بود چند قاشق بيشتر نتونست بخوره يه پاكت سيگار ديگه باز كرد بيرون از مغازه رفت كام هاي سنگين و فكرايي كه دست از سرش بر نميداشت صداي تلفن مغازه به صدا در اومد اين موقع ظهر كي ميتونه باشه به سمت تلفن رفت با حالتي بي حال تلفن رو برداشت بله سلام خوبين شما طلا فروشي الماس بفرماييد در خدمتم من صبح اومدم اونجا يه گوشواره بهتون دادم پولشو گرفتم چند ثانيه اي مكث كرد بدجور تعجب كرده بود خودش بود همون دختر الو صدامو دارين ببخشيد جانم بفرماييد يكي از تراول هاتون تقلبي بود مگه ميشه آره خواستم ببينم تشريف دارين بيارم واستون تعويضش كنم آره آره هستم من نيم ساعت ديگه اونجام تشريف بيارين منتظرتونم نوشته
0 views
Date: May 7, 2019