پدوفیل ۲ و پایانی

0 views
0%

9 8 9 88 9 81 8 9 84 1 قسمت قبل سیما پلک نمیزد نفس نمیکشید خون توی رگ هاش خشکیده بود و انگار که سیلی خورده باشه صورتش داغ شد و اشک از روی ناباوری چشم های گشاد شده ش رو پر کرد ضربه عظیم تر از اون چیزی بود که بتونه باورش کنه مثل مجسمه خشکش زده بود و با چشم هایی بی فروغ به تخت و صحنه منزجر کننده روبرو خیره مونده بود مسعود بمحض باز شدن ناگهانی در و دیدن سیما وحشتزده و هول خورده آنچنان به سرعت عقب کشید که جیغ از سر دردِ بچه بلند شد مگه سیما خواب نبود اینجا چیکار میکرد هیچ حرفی رد و بدل نمیشد فقط نگاه بود و نفس های حبس شده در سینه سیما نگاهش رو بسختی از شلوار پایین کشیده و پاهای لخت پسرش گرفت به چهره ی وحشتزده ش داد و در نهایت نگاه خاموشش رو متهم کننده به مسعود دوخت چیزی توی دلش تکون خورد و حبابِ باورش بود که به یکباره ترکید چرا دنیا به آخر نمیرسید جهنم تر از این لحظه در زندگی ش وجود نداشت مسعود درحالیکه با یک دست گیج و بهت زده شلوار و شورتش رو بالا میکشید محتاطانه از بچه فاصله گرفت و با لکنت گفت تو توضیح میدم سیما چه توضیحی داشت سیما انگار که قدرت تکلمش رو از دست داده باشه چند بار دهانش رو باز و بسته کرد ولی هیچ صدایی ازش خارج نشد مسعود از تخت پایین پرید و سیما با شنیدن هق هق کودکانه پسرش از شوک اولیه خارج شد هردو دست لرزونش رو جلوی دهانش گرفت و درحالیکه اشک میریخت بی اختیار خنده ای کرد خنده ای کوتاه و دیوانه وار از سرِ خشم مسعود نزدیک تر شد و سیما بمحض تلاقی نگاهش با اون و دیدن چشم هایی که هنوز از سر شهوت خمار بود دوباره به خنده افتاد اینبار برنده تر و شکننده تر از قبلی سعی کرد جلوی خنده ش رو قبل از اوج گرفتن و منتشر شدنِ زهرش بگیره ولی نتونست انگار اسیر اون صدا شده بود اصلا چرا میخندید خودش هم نمیدونست چی اینقدر خنده دار بود رابطه جنسی شوهرش با پسر خردسالش مسعود اینقدر رذل بود مردی که بیشتر از یکسال باهاش زندگی مشترک داشت این شوهر محبوب کارمند نمونه مورد اعتماد تمامی افرادی که میشناختنش تمام این مدت چطور تونسته بود هیولای درونش رو مخفی نگه داره اصلا خودش چطور اون رو نشناخت چه جور زنی بود که اینطور فریب خورده بود نه مغزش بیشتر از این نمی کشید نمی تونست چیزی رو که به چشم دید هضم و باور کنه داشت دیوانه میشد و از سر بیچارگی و درد قهقهه میزد و همزمان اشک میریخت مسعود وحشتزده از لو رفتن راز کثیفش و عصبی از شنیدن خنده های دیوانه وار سیما و گریه های کودکانه عرفان هردو دستش رو به سمت همسرش دراز کرد و بازوهاش رو چسبید آروم بگیر سیما به من گوش بده یه لحظه صداش بوضوح میلرزید بخاطر شهوت خالی نشده اش بود یا شوک وارده از لو رفتن کثافت کاریش بناگه خنده سیما متوقف شد و با چنان خشمی بازوش رو از دست مسعود پس کشید که تعادلش رو از دست داد چند لحظه روی پاهایی که به زحمت احساسش میکرد تلوتلو خورد ثانیه ای بعد روی زمین افتاد مسعود اینبار کنارش زانو زد سعی داشت بلندش کنه ولی همینکه دستش با بازوی سیما تماس پیدا کرد چنان نهیبی بهش زد که میخکوب شد به من دست نزن بی شرررررررررف از شدت عصبانیت نفس نفس میزد موهای بلندش آشفته و نامرتب روی شونه و سر و صورتش پخش شده بود و از چشمهاش خون می بارید مسعود با بالا تنه ای لخت با وقاحت تمام مقابلش زانو زده بود و سعی داشت آرومش کنه با چه رویی حرف میزد چی رو میخواست توضیح بده اصلا حرفی باقی مونده بود نه دندون قروچه ای کرد مشتهای قفل شده ش رو باز کرد و فریادی کشید آَشغال بی پدر مادر چطور تونستی به سمت مسعود یورش برد به موهاش چنگ زد و چنگالهاش رو تو پوست صورتش فرو کرد چطور تونستی اینکارو بکنی حرومزاده بدبخت چطور تونستی از یه بچه سوءاستفاده کنی مگه نمیگفتی مثل پسرته مگه نگفتی مث بچه خودت دوسش داری بدنش قادر به نگهداری خشم فزاینده ش نبود دیوانه وار به سر و صورت مسعود میکوبید و جیغ میکشید این بود دوست داشتنت حروم زاده همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود مسعود هنوز شوکه و گیج بود و نمیدونست گندی که زد رو چطور باید پاک کنه فورا به مچ هردو دست سیما چنگ انداخت تا مانع ضرباتی که با مشت به سر و صورتش میکوبید بشه بسه دیگه بسههه یه دیقه وایسا ببین من چی میگم جثه ی ظریف سیما حریف اندام تنومند مسعود نبود و مسلما هیچ شانسی در برابرش نداشت پس ناچارا آروم گرفت نفس عمیقی کشید دوباره یکی دیگه دستش رو با خشم پس کشید اشک رو از چشم هاش پاک کرد و بی اهمیت به نگاه ناباور مسعود به زحمت بلند شد و مثل یک عروسک کوکی تلوتلو خوران با چشم های وق زده بسوی تخت رفت و به پایین تنه ی لخت و اشک هایی که روی گونه های پسرش میغلتید نگاه کرد بلافاصله با یادآوری تصاویری مبهم از روزهای گذشته دنیا دور سرش چرخید و تو قعر تاریکی و ظلمت فرو رفت نگاه های عجیب مسعود به پسرش روزهای اول آشنایی وقتهایی که از خواب شبانه بلند میشد و اثری از مسعود روی تخت نمیدید چهره ی رنگ پریده عرفان و ترس و وحشتش از نزدیکی های گاه و بیگاه مسعود یا روزهایی که ملتمسانه اشک میریخت و ازش میخواست توی خونه با اون تنهاش نگذاره لَنگ زدنهاش حمام های دونفره طولانی یا به قول مسعود پدر پسری شلوارهایی با لکه های خون لباسهایی که خود مسعود با اصرار میشست بوسه ها و نوازش های طولانی علاقه و محبت بیش از اندازه ش سیما با هر تصورِ جدید احساس تهوع بیشتری میکرد نفسش به سختی بالا می اومد و با انقباضات کوتاه و دردناک از سینه ش خارج میشد چه جور مادری بود که تمام این مدت درد و رنج و حرف تنها فرزندش رو نفهمید چطور متوجه حضور یک هیولا توی خونه نشده بود عقل از سرش پریده بود نمیدونست چیکار باید بکنه تا آروم بگیره و تصویر زننده ی روی تخت از ذهنش پاک بشه خشم از سر بیچارگی تمام وجودش رو گرفته بود و صورتش مثل لبو قرمر شده بود باید دست پسرش رو میگرفت و از اینجا میرفت باید شکایت میکرد باید وکیل میگرفت و همسرش رو بی حیثیت میکرد چطور بیش از یکسال باهاش زندگی کرده و هیچ سوءظنی بهش نبرده بود اون حرومزاده نقشش رو خوب بازی کرده بود یا حماقت و کوتاهی از خودش بود بی توجه به سیما سیما گفتن های مسعود به لبه ی تخت چنگ انداخت و سعی کرد خودش رو صاف نگه داره زردآبی که دهنش رو پر کرده بود قورت داد و دستش رو بطرف عرفان دراز کرد پاشو مامان پاشو باید از اینجا بریم بغض و بُهت و اشک و صدای گرفته ی ته گلویی اجازه صحبت کردن بهش نمی داد مسعود درحالیکه دکمه های پیراهنش رو میبست تا سینه لخت و پر موش رو مخفی کنه جلو رفت و با حیرت پرسید کجا میخوای بری سیما توجه نکرد بی حرکتی عرفان رو که دید خم شد و با خشم دست بچه رو گرفت و کشید پاشو عرفان از درد و ترس زانوهاش رو بغل گرفته توی خودش مچاله شده بود که بمحض تماسِ دست مادرش وحشت زده ناله ای کرد درد دارم نمی تونم راه برم قلب سیما با شنیدن این جمله از غم و درد مچاله شد نهایت سعی ش رو کرد که خودش رو کنترل کنه ولی با این وجود نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره درحالیکه اشک میریخت و فریاد میکشید و به مسعود ناسزا میگفت خم شد و با دستی لرزون شلوار و شورت پسرش رو بالا کشید اون رو بغل گرفت و به زحمت کمی از روی تخت بلند کرد بعد به طرف در اتاق چرخید اما مسعود راهش رو سد کرده بود کجا میخوای بری این وقت شب کیو داری بری پیشش بدبخت بچه رو کجا میبری سیما پسرک رو توی آغوشش جابجا کرد و مسعود رو دور زد خشم سردی از نگاهش میتراوید بدبخت تویی کصافط بی همه چیز چشم هاش به دلیلِ خشم بی اندازه از حدقه بیرون زده و صداش به علتِ فریاد بلندی که کشید میلرزید بیچارت میکنم مسعود به خاک سیاه میکشونمت کثافت حیوون کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی مسعود نفس عمیق و پر حرصی کشید و کلافه دستی لای موهای سیاهش برد کنترل اوضاع کاملا از عهده ش خارج شده بود و همه چیز رو از دست رفته میدید سیما که از خونه بیرون میرفت پاش که به کلانتری میرسید زندگی و آینده و شغل و موقعیت اجتماعیش به خطر می افتاد نباید اجازه بیرون رفتن میداد پشت سر سیما از اتاق خواب عرفان خارج شد تند قدم برداشت دوباره راهش رو سد کرد و خیره به چشم های سرخ شده و مژه های از اشک خیس شده اش محکم و جدی گفت تا حرفامو نشنیدی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری سیما نمیتونم اجازه بدم بری باور کن قصدم اذیت کردنش نبوده و نیست من عرفانو سیما بهت زده خیره به چهره ی مستاصل مسعود داد کشید نمی خوام کثافت کاریتو توجیه کنی نمی خوام توضیح بدی نمی خوام هیچی بگی نه نفسش درست و حسابی بالا می اومد و نه جونی تو پاهاش بود واسه قدم برداشتن اما باید میرفت مهم نبود حالش خرابه مهم نبود کفشی به پاش نیست شالی روی سرش نیست و لباس مناسبی تنش نیست مهم این بود که باید میرفت که تو اون لحظه اونجا نباشه بازوش رو کشید که ولش کنه اما مسعود محکم تر گرفتش و بلندتر پرسید نمی خوای حقیقت رو بدونی نههههه بخاطر سنگینی عرفان و وقاحت این به اصطلاح مرد نمیتونست درست نفس بکشه هوارو به شدت وارد ریه هاش میکرد ولی با اینحال داشت خفه میشد باید از این خونه ی لعنتی از این محیط خارج میشد باید از مسعود دور میشد به هوای تازه احتیاج داشت جیغ کشید از سر راهم برو کنار عوضیِ پست فطرت گفت و مسیرش رو کج کرد مسعود خونسرد و بی تفاوت بی اهمیت به ناسزاهای زنِ زخم خورده هر مسیری رو که میرفت راهش رو سد میکرد و اجازه عبور نمیداد سیما رو دوست داشت حتی میشه گفت زندگی مشترکش رو با عشق و علاقه ای صادقانه با اون شروع کرده بود با اینحال نمیتونست منکر میل جنسیش به کودکان نابالغ بشه صداتو ببُر زن میخوای همه رو بکشونی اینجا یه لحظه خفه خون بگیر تا برات توضیح بدم سیما داد کشید چیووو میخوای توضیح بدی هرزه ی نجس با چشمای خودم دیدم که داشتی بهش تجاوز میکردی مسعود کلافه و عصبی قدمی برداشت به سیما نزدیک تر شد و دست دراز کرد تا بچه رو از آغوش مادر جدا کنه باشه خودت هر قبرستونی که میخوای برو ولی عرفان جایی با تو نمیاد تنها روشی که میتونست سیما رو توی خونه نگه داره همین بود ولی تا کی نمی دونست سیما مثل ماده شیری که به حریمش حمله شده باشه دستش رو سفت دور کمر بچه حلقه کرد و از ته حنجره داد کشید بخدا قسم دست بهش بزنی میکشمت مسعود گم شو برو عقب همین لحظه زنگ خونه و همزمان ضربه ای به در و صدای زنی مسن به گوش رسید سیما جون حالت خوبه مشکلی پیش اومده منیر خانم بود پیرزن فضول همسایه مسعود براحتی و با یک حرکت عرفان رو از آغوش سیما بیرون کشید و اون رو که از ترس و وحشت میلرزید زمین گذاشت خودش هم روی یک زانو مقابلش نشست و هردو بازوش رو چسبید منو ببین عرفان مادرت که حرف منو گوش نمیده حداقل تو بهش بگو بگو که همیشه دوستت داشتم بگو که همه کارام از روی علاقه بود غیر از اینه من تا الان اذیتت کردم صدمه ای بهت زدم خیره به چشم های از ترس گرد شده و خیس بچه اینبار با لحنی ضعیف تر ادامه داد یادته که زیر تختم چی قایم کردم هاا یادته پس بهش بگو به آنی تصویر چاقوی زیر تخت و بدن قطعه قطعه شده ی مادر مقابل چشمهای پسرک شکل گرفت چونه ش لرزید بغضش شکست و به هق هق افتاد از سر تا پای سیما به رعشه افتاده بود و از خشم می لرزید چی کم گذاشته بود توی زندگی زناشویی که کارش به اینجا رسید چی شد که مسعود به سوی پسرش سوق پیدا کرده بود چه اشتباهی کرده بود تقاص کدوم گناهش رو پس میداد نمی دونست نمی فهمید درک نمی کرد هرگز در تمام عمرش اینقدر احساس درموندگی و بی کسی نکرده بود حتی وقتی که شوهرش مُرد این چه سرنوشت شومی بود که بهش دچار شده بود گر گرفته و داغ کرده جلو رفت و سعی کرد پسرش رو از چنگال اون گرگ دربیاره ولی مسعود اجازه نداد نزدیک بشه با کفِ دست به شکمش کوبید و قدمی به عقب هولش داد سیما از پشت به میز ناهار خوری کوبیده شد میز لرزید و گلدون کریستالِ روش تکونی خورد صدای زنگ خونه و همسایه ها همچنان از پشت در به گوشش می رسید میتونست از همسایه ها کمک بگیره اما مغزش فرمان نمیداد فکش قفل شده بود و سرش داشت از هجوم افکار دیوانه کننده میترکید شکست خورده از فرط استیصال وقتی صدای گریه بلند عرفان رو شنید بی اختیار دستش رو برای قاپیدن گلدون بزرگ کریستال روی میز دراز کرد و اون رو بالای سرش برد گلها به سمتی پرتاب شدن و آب کثیف روی شونه و سرامیک زیر پاش ریخت اونقدر عصبی بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود با قدم های سنگین و کوک شده به سمت مسعود رفت و به اون که پشت بهش روی زانو نشسته و پسرش رو تهدید میکرد نگاه کرد تموم شد هرچقدر کم گذاشته بود کافی بود باید تلافی میکرد دندون هاش رو روی هم فشرد انگشتهاش رو دور گلدون کریستال محکم کرد و با نفسی حبس شده در سینه ضربه اول رو کوبید درست پشت سرش به آنی نفس مسعود برای لحظه ای قطع شد و سرش از شدت ضربه سِر شد و روی تنش سنگینی کرد انگشتهای کرخت شده ش پایین افتاد بازوی عرفان رو رها کرد و با چشم هایی از حدقه دراومده به چهره ی ناباور بچه خیره شد درد شدیدی پشت سرش احساس میکرد سیما از خشم میلرزید و ثانیه ای از تجسم کردن صحنه تجاوز مسعود به پسرش و شکنجه دادن خودش دست برنمیداشت پس گلدون رو بالا برد و دوباره کوبید یه بار دو بار سه بار محکم محکم محکم تر جیغ میکشید و اشک میریخت و بی توجه به عرفانِ وحشت زده که شاهد چنین صحنه وحشتناکی بود پشت سر مسعود میکوبید و ناسزا میگفت تا اینکه گلدون شکست تکه ای از شیشه پوست دستش رو برید و همزمان تنِ مسعود بی جان مقابل پاهای کوچک عرفان پخش زمین شد برای لحظه ای سکوت سنگینی برقرار شد و سیما با بی حرکت شدن مسعود بالاخره آروم گرفت خسته بود و عجیب بود که دیگه اون احساس عصبانیت و خشمِ کشندهی چند ثانیه پیش رو نداشت عجیب بود که حس میکرد ذهن و دلش به یکباره خالی شد انگار سبک شده بود انگار دیگه تو سینه ش دلی نداشت و درونش کاملا تهی شده بود انگار مُرده بود عرفان نگاه وحشتزده ش رو از مسعودِ خاموش شده گرفت و به قیافه ی داغون خیس عرق و سر و وضع آشفته مادرش نگاه کرد با وجود درد شدید تو ناحیه کمر و باسن آهسته به سمتش قدم برداشت و دستهای کوچکش رو دور تنش حلقه کرد قلب کوچکش مثل گنجشکی گرفتار در قفس محکم به درو دیوار قفسه سینه ش میکوبید سیما تکه های گلدون شکسته رو دور انداخت و بی توجه به خونریزی و سوزش کف دستش بچه رو در آغوش گرفت و دو زانو روی زمین نشست هیچ حسی نداشت انگار اصلا در این دنیا حضور نداشت مغزش کاملا از فکر و درکِ شرایط عاجز و ناتوان شده بود چه بر سر زندگیش اومده بود این بود سرانجام عشق آتشینش به مسعود همینطور که عرفان رو به سینه ش میفشرد نگاهی به رد خون جاری شده روی سرامیک سفید انداخت و سرد و بی روح پرسید چرا بهم نگفتی عرفان مثل بچه گربه ای خیس و لرزون برای فرار از سرما و ترس بین بازوهای مادرش پناه گرفت ترسیدم میگفت اگه به کسی بگی هم خودتو هم مادرتو با چاقوی زیر تخت میکشم سیما چشم هاش رو بست و لب گزید چند وقته بغضش رو قورت داد منظورم اینه از کی اومد توی تختت و عرفان آب بینی ش رو با لباس مادرش پاک کرد و جواب داد و نفس بریده جواب داد شبی که رفتی تولد خاله مهرنوش و منو با خودت نبردی نفس تو سینه سیما گیر کرد اون شب رو بخوبی یاد داشت حتی تب و لرزِ روزِ بعد عرفان رو مدرسه نرفتنش تا چند روز هزیون گفتن هاش مرخصی گرفتن چند روزه مسعود و پرستاری کردنش از عرفان توی خونه و اجازه ندادنش برای بردن بچه به بیمارستان همه و همه بخاطر لو نرفتن اون راز کثیف بود چرا نفهمید سرش کجا گرم بود لعنتی لعنتی آرواره های فکش رو طوری به هم میکوبید که حس میکرد درحال خرد شدنه نفس کم آورد به زحمت نفسی از هوای خفه ی اتاق گرفت و بریده بریده گفت هیچ غلطی نمیتونست بکنه و تو باید بهم میگفتی از همون روز اول نباید چیزیو از مامان پنهان میکردی بچه رو از آغوشش جدا کرد و تکونی خورد اما اشکال نداره الان میبرمت حموم عزیزم بدنتو میشورم و قبل اینکه اون بیدار بشه و دوباره دستش بهت برسه برای همیشه اینجا رو ترک میکنیم باشه عرفان کودکانه سری تکون داد حق با مادرش بود کاش از اول همه چیز رو بهش میگفت و انقدر از مسعود نمی ترسید مادرش قهرمانش بود تا وقتی اون بود هیچکس نمی تونست بهش آزاری برسونه با چشم های خودش دید که چطور هیولارو شکست داد کاش هیچوقت چیزی رو ازش پنهان نمیکرد سیما کامل بلند نشده بود که صدای زنگ خونه دوباره به گوشش رسید نگاهی کوتاه به چهره ی معصوم عرفان انداخت بعد رد نگاهش رو به تن بی حرکت مسعود داد و در نهایت با پاهایی که از زانو به پایین حس نمیشد به طرف در رفت و بدون باز کردن پرسید کیه باز هم منیر خانم بود پیرزن فضول همسایه پفی کرد و کلافه پرسید کاری داشتید صداش میلرزید نه مادر الان که جواب دادی خیالم راحت تر شد بلند شده بودم برای نماز که صدای داد و فریاد از خونه تون به گوشم رسید ترسیدم خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه همه خوبن مادر عرفان چطوره سیما کوتاه جواب داد خوبیم ما لطفا لطفا برید و از در فاصله گرفت و دیگه به حرفهای منیر توجهی نشون نداد باید عرفان رو حموم میبرد کثافت و نجاستِ مسعود رو از تن پاک پسرش میشست وسایلش رو جمع میکرد و هرچه زودتر قبل از بهوش اومدن مسعود برای همیشه از اینجا میرفت درحالیکه به طرف عرفان قدم برمیداشت بی اختیار نگاهش رو به تن بی حرکت مسعود و خونی که اطراف سرش رو احاطه کرده بود دوخت و ناگهان برای لحظه ای فکری از ذهنش خطور کرد که حس کرد روح از بدنش جدا شد با اون تعداد ضرباتِ سنگین اصلا مسعود زنده بود یا آب دهانش رو با وحشت قورت داد ضربان قلبش تند و نفس هاش به شماره افتاده بود اگه اگه مُرده باشه چی با قدم هایی کوتاه و لرزون جلو رفت کنار بدن بی حرکت مسعود روی یک زانو نشست و کمی خم شد تا صورتش رو ببینه چشمهاش بسته و خون از گوشه لبش روان بود انگار سالها بود که خوابیده با ترس و لرزی آمیخته با تنفر دستش رو جلو برد مقابل بینی و دهانش گرفت تا تنفسش رو چک کنه یک ثانیه دو ثانیه بیست ثانیه یک دقیقه دو دقیقه نه دم و بازدمی نداشت بناگه دنیا روی سرش آوار شد سرگیجه ی شدیدی گرفت و چشم هاش سیاهی رفت چرا مسعود نفس نمی کشید علی رغم سرمای شدید پیشونیش عرق کرده بود و دونه های درشت عرق روی صورتش میچکید درحالیکه چشم هاش از بهت و حیرت و درموندگی از حدقه بیرون زده بود تنِ بی جان مسعود رو تکون داد اولش آروم آروم ولی وقتی دید همچنان بی حرکته تندتر تکون داد که باز بی فایده بود نفسش بالا نمی اومد دست بی حس و کرختش رو جلوی دهانش گرفت و نجواکنان نالید چیکار کردم خدایا ناگهان بویی مشمئز کننده از خون کفِ دستش به مشامش رسید با عجله دستش رو از صورتش جدا کرد فکش رو محکم درهم قفل کرد و از بین دندون های بهم فشرده ش نفس عمیقی کشید ولی هوایی وجود نداشت یا لااقل اون حس نمیکرد داشت خفه میشد به همین راحتی آدم کشته بود نه به سمت مسعود هجوم برد تنِ بی جانش رو به زحمت و فشار به پشت برگردوند و به گونه های خون آلودش سیلی زد و همزمان جیغ کشید بلند شو حیوون بلند شو بی شرف نباید الان بمیری نباید اینجوری بمیری برای رهایی از این کابوس دست و پا میزد نمیتونست اون چه اتفاق افتاده بود رو هضم کنه پس دوباره فریاد کشید بلند شو هیچی ندار وحشتزده به صدای قلبش گوش داد که وقتی جسمی تپنده رو اون زیر حس نکرد سرش ناباور هیستریک و پرحرص به چپ و راست تکوخورد مسعود انگار سالها بود که مُرده عرفان بهت زده به حرکات هیستریکی و دیوانه وار مادرش چشم دوخته بود چه اتفاقی داشت می افتاد نمی دونست قبول و باور و درکِ کشتن یک آدم هرچند که مسعود بویی از انسانیت نبرده بود سخت و غیرممکن بود تصویر تن رقصانش بالای چوبه ی دار به آنی جلوی چشمهاش نقش بست و سلولهای مغزش رو متلاشی کرد این جهنم برای سیما سوزنده تر از اونی بود که بتونه تحملش کنه این دردی که توی سینه داشت این سوزشی که توی چشم هاش بود این حسِ تلخ عذابی که وجودش رو فرا گرفته بود داشت دیوانه ش میکرد در عرض یک شب هرچیزی که داشت رو از دست داد سرخورده و ناامید خیره به جنازه مردی که تا همین یک ساعت پیش عاشقانه میپرستیدش از سر ناتوانی و عجز جیغ کشید و زمزمه کرد نه بی صدا لب زد نه آروم آروم صداش بالاتر رفت و درنهایت از ته حلق هوار کشید نهههههههههههه کجای زندگیش اشتباه کرده بود کاش هیچوقت عاشق مسعود نمیشد نسیم خنک بهاری سر و تنش رو نوازش میکرد نفس عمیقی کشید و همینطور که از لغزیدن باد روی پوستش احساس خوشایندی داشت دستش رو سایه بون چشم هاش قرار داد تا نور آفتابِ نیمروزی که از لابه لای شاخ و برگ درختان روی صورتش می تابید بیشتر از این اذیتش نکنه کمی روی نیمکت جابجا شد و درحالیکه به وسایل بازیِ محوطه پارک و بچه های قد و نیم قد نگاه میکرد آهسته پرسید میتونم نگاه کنم صدای نازک و ظریفِ دختربچه فورا به گوشش رسید نههه هنوز کامل نشده صبر کن تا خودم بهت بگم بعدشم جواب سوالمو ندادی که آهسته برگشت ابرویی بالا انداخت و به دخترک که روی نیمکت چمبره زده و با مداد شمعی نقاشی میکشید نگاه کرد جواب کدوم سوال دخترک سر از دفتر بلند کرد اخم بامزه ای کرده بود با شیرین زبانی گفت بعد اینکه مادرت از دست هیولا نجاتت داد چی شد لبخند تلخی زد و با مکث نگاهش رو دوباره به بچه های داخل زمین بازی دوخت یه هیولای دیگه اومد و مادرمو ازم گرفت و برد دیگه نه پدر داشتم نه مادر بخاطر همینم منو تحویل به جایی دادن تا اونجا با بچه هایی که همه مثل خودم بودن بزرگ شم دخترک با چشم های گرد شده از تعجب به نیمرخ یخزده ی مرد جوان نگاه کرد مادرتو کی با خودش برد با یادآوری گذشته بی اختیار یه بغضِ لعنتی یه بغض از زورِ ناراحتی از زور ترس از زور درموندگی نشست بیخ گلوش لبی گزید نفس عمیقی کشید و پر حسرت گفت میدونی اعدام یعنی چی و اعدامی به کی میگن دخترک لب ورچید نه سری تکون داد و خیره به پسربچه ای که از سرسره بالا میرفت ادامه داد بزرگ شی میفهمی اشکی که جمع شده بود توی چشماش نه به خاطر سرگذشت مادر بلکه به خاطر خودش بود به خاطر خیلی از روزهای عمرش که به جرم گناه نکرده گذشت به خاطر خیلی از روزهاش که تباه شد به خاطر خیلی از تجربه هایی که می تونست داشته باشه و همه ش سوخت و خاکستر شد تو وجودش توی ذهنش توی روحش انقدر درد داشت که مطمئن بود هیچ مرهمی براش پیدا نمیشد جز یک چیز نگاهش رو به دختربچه داد و پرسید مادر تو چطوره مراقبته تو خونه تنهات نمیذاره حرفاتو باور میکنه شبا که خوابی میاد بهت سر میزنه دخترک شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول نقاشی شد نمیدونم که فکر کنم همینطوره اما الان باهاش قهرم چرا مداد شمعی قرمز رنگش رو بالا آورد مقابل چشم های مرد جوان گرفت و با لحنی غمزده اما معصومانه و شیرین گفت برام مداد شمعی جدید نخرید گفته اینا باید تموم شن بعد میخرم خندید بلند و ناگهانی اشکی که گوشه چشمش سُر خورده بود رو با نوک انگشت پاک کرد و بریده بریده گفت امان از دست این مادرا که هیچوقت به خواسته بچه ها اهمیت نمیدن خیره به چشم های قشنگ بچه لبخند دلنشینی زد و دست کوچکش رو گرفت و پوست لطیفش رو نوازش کرد میخوای بریم من برات بخرم دخترک خنده نمکینی کرد دندونهای نیشش هردو افتاده بود سری تکون داد دست مرد جوان رو فشرد و سرخوشانه گفت بریم پایان نتیجه اخلاقی پدوفیل نباشیم نوشتن

Date: March 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *