پردیس ۱

0 views
0%

این داستان ب هیچ وجه سکسی نیست پس اگر عضو انجمن حمایت از جلقوهای خاورمیانه هستید این داستان رو نخونید و الکی هم فحش ندید با صدای سرسام آور و کش و قوس دار حاج علی بزار را ب اورژانس بیمارستان منتقل کردن بیچاره تومور داشت وقتی برای انجام عمل بیهوشش کردن فکر کرد ک دیگه عمرش ب پایان رسیده ب شوق بهشت موعود لبیک یا ربی لبیک گفت خب دوز دارو ها داشت اثر میکرد و حاج علی قصه ما هم آروم آروم چشماش سنگین شد و خودشو تو بهشت موعود دید حاج علی بهشت را سرزمینی رویایی با جوی آب ها و نهرهای روان عسل و شیر میپنداشت ک سایه درختانش همه جا گسترده شده بودن و حوریان و غلمانی همیشه باکره و نار پستان داشت ک مدت بوسه گرفتن از اون ها فقط ب 40 سال میکشید الحق ک همین طور هم بود در بهشت خادمین الله به پای این ایمان راسخ و حتی یک لحظه شک نکردن ب وجود الله و همیشه نماز خواندن و دولا و راست شدن اون از سن 7 سالگی بهشت را ب اون پیشنهاد دادن و اون را ب سمت میعادگاه الهی فرا خواندند حاج علی در دنیای خاکی ب زیبارویان فانی التفاتی نشون نمیداد ولی در بهشت در حرم سرای خود با حوریان نار پستانی را دست چین کرده و ب عیش و نوش با اون ها میپرداخت بدون اینکه ب زیبایی های دیگر بهشت حتی توجهی داشته باشه چندی گذشت تا اینکه یکنواختی قضایا دلش رو زد پس ب فکر افتاد سیاحتی بکنه و از اوضاع و احوال بهشت باخبر بشه برای همین تمام حوری های باکره خودش رو توی حرم سرا زندانی کرد که بعد از سفر پرماجرای خودش دوباره شیر وصال را سر بکشه و خودش در پی ماجراجویی رفت در بین راه به جویی رسید از عسل روان که در آن حوری بیضایی قرار داشت ک با عسل بهشتی خودش را شستشو میداد حوری با لبخندی شیرین از اون استقبال کردو حاج علی هم دین خودش رو ب او ادا کرد پس از عرضه کردن حوری ب حاج علی حاج علی از حوری خواست تا با هم ب گشت و گذاردر بهشت بپردازند حوری هم قبول کرد و هر دو شاد و خرم ب جستجوی اهالی بهشت حرکت کردند در بین راه حاج علی پیری را دید ک بر بالای منبری رفته و جماعت کثیری را با خودش همراه کرده پیر با صدای بلند به بهشت خدا خرده میگرفت و ب مائده های الهی طعنه میزد پیر مرد میگفت هیچ یک ازنعمت های خدا ارزشی ندارد و در خور مسلمانانی ک برای بدست اوردن آن رنج ها متحمل شده اند ارزشی ندارد پیر مرد چنان حرف میزد ک مسلمانان با آفرین آفرین گوئی های مکرر او را تایید میکردند پس از اینکه موعظه های پیر تمام شد و حاضرین رفتند حاج علی با دلسوزی گفت پدر جان این چ کاریست ک میکنید مگر ترسی از عذاب خداوند 2 عالم ندارید نمیترسید ب جهندم تبعید شوید و آب داغ نوش کنیدومار غاشیه چرا ب جای حرف های بی فایده مثل دیگران از نعمت های بی پایان بهشت استفاده نمی برید با شنیدن سخنان ملالت بار حاج علی پیر نگاهی با تندی ب او انداخت و گفت ای مرد من نصد سال است ک اینجا هستم نهصد سال است ک مرا اینجا رها کرده اند من تمام این خراب شده را مثل کف دستم میشناسم و زیرو رو کرده با تمام حوریان اینجا هم خوابه بوده ام اما چ سود ن شرابهایش ن حوریانش ن نعمت هایش برای جذابیتی ندارد تلخی این تکرار نهصد سال همه شیرینی هایش را از برم برده است حاج علی با نگاهی حیران گفت پدر میخواهید بگویید ک از نعمت های خداوند لذتی نمی برید از این همه نعمت پیر با نگاهی موذیانه پرسید تو چقد وقت است ک بهشت امدی حدود 1 سال پیر خندید فقط 1 سال بگذار چند وقتی بگذرد چند حوری و حورک در بغل بکشی تا بفهمی بهشت عشرتکده ای بییش نیست عشرتکده ای ک همه چیزش مصنوعی است آخر در کجای این خراب شده میتوانی خربزه های گرباب اصفهانی گلابی های خراسان و پرتقال شهسوار پیدا کنی حال در بهشت میخواهی چ کنی تا چ مدت میخواهی با حوریان سر کنی جواهرات بهشتی را میخوای چ کار وقتی ن میتوان یبا آنان چیزی بخری و ن می توانی از اینجا بیرون بری اینها ب مثال سنگ و کلوخ اند ب کدام مشتری میخواهی بفروشی ب چ کسی پز بدهی آخرش چه تا بکی الواطی و عیاشی بخور و بخواب این هم شد کار این هم شد زندگی چ انگیزه ای برای این زندگی تکراری وجود دارد آخر چ هدفی کمی دورتر برو وضع و حال خود آن عرب های مارمولک خور بادیه نشین را تماشا کن تا خودت بفهمی یا همه دیوانه شده اند یا همه عاطل و باطل زیر درختان خوابیده اند بعضی حتی در طول عمرشان یک مژه هم نزده اند هرازگاهی بیدار میشوند و ب باعث و بانی بهشت بد و بیراه میگویند و دوباره میخوابند حاج علی ک از حرفای پیر کلافه شده بود گفت یعنی میگویید همه از این وعده گاه ناراضی اند یعنی بهشت این چنین بی ارزش است پس پاداش این همه ریاضت و مشقت و نماز و روزه و عبادت و زیارت و ب خصوص آن عزاداری ها و گریه زاری ها چ میشود پاداش کدام پاداش همه چیز اینجا مصنوعی است حوریانش را بنگر ن احساسی و ن عافطه ا یمثلا همین حورک را نگاه کن صد ها سال پیش ده ها بار با من بوده خواستمش آمد نخواستمش رفت قبل از من هم لابد با هزار نفر دیگر خوابیده و داشته در این خراب شده برای خودش میداده میگویند حوریان همیشه باکره اند خب ک چ باکره بودن حوری چ ارزشی دارد اصلا ب چ دردی میخورد خدای قادر و متعال ب تو ب جای یک مونس و همراه یک جنده پلاستیکی داده ک قبلا هم ب صدها نفر کوس داده و الان هم عمرش از تو هزاران سال بیشتر است یعنی سرت را شیره مالیده حاج علی ک دیگر طاقتش تاب شده بود با صدای بلند گفت پس تکلیف چیست پدرآیا فکر نیمیکنید اینجا لااقل از جهنم و آتشش بهتر باشد ببین دوزخ هم از نظر یک نواختی مثل همین جاست شلاق آتشین ب تن انسان ها زدن شیره درخت زقوم ب افراد خوراندن سوزاندن و دوباره زنده کردن انسان ها سیخ داغ در ماتحت آدمیان فرو بردن آخر چ صاحب عقلی این اعمال وحشیانه را انجام میدهد پس تکلیف چیست پدر تلکیف همین است ک من میکنم لااقل خودم هم خوشحال میشوم و ب خدا دهن کجی میکنم مگر اینکه خدای دیگری پیدا شود و ما را از این جا نجات دهد چون تا این خدا هست وضع ما هم همین هست ک هست نمیفهمم یعنی چ کار کند ببین فرزندم ساده است یعنی ما را بمیراند و ب خواب ابدی فرو برد و ما را از این بازی بچگانه بهشت و جهنم نجات دهد حاج علی پرسید آیا کسی این مشکلات را با خدا مطرح نکرده است پدر به تندی گفت مگر خدا را میتوان دید اینجا هم ک بساط اوست پدر سگ آفتابی نمیشود تازه برفرض ک دیدیش ب نظرتو میپذیرد ک بساطش عیب و ایراد دارد او آنقدر بی منطق و خود خواه است ک هر روزه به دلیل ستایش نکردنش و سختی و مشقت به خود ندادن هزاران هزار انسان بی گناهی ک خود آفریده و لوح تقدیرشان نوشته در دوزخ ب سلابه میکشد حاج علی درمانده بود ستون دین داشت ترک بر میداشت رویاهایی ک داشت با واقعیت بهشت نمیخواند پس تنها راهی ک داشت گریختن از نزد پدر بود چرا ک خود نیز داشت کم کم ب این اوضاع شک میکرد پس با حورک ب ره بی پایان خود ادامه داد حورک ک غم و پریشانی حاج علی را مشاهده کرد گفت از سخنان این مرد ناراحت مباش گروهی از مسلمانان بهشت قرن هاست ک حکومت و بارگاه الهی را ب باد انتقاد گرفته اند و خدا یشان را سرزنش میکنند پس خدا چه او چگونه تحمل می کند ک مشتی یاغی و سرکش او و بارگاهش را تمسخر کنند و مومنان دیگرش را از او برانند نمیدانم ولی ب نظر میرسد خدا هم نمیداند با ایراد های عقلانی این جماعت چ کند واز شر انتقاد های منطقی آنان چگونه خلاص شود حاج علی پرسید پس چرا این جماعت را ب جهنم نمیبرد تا ادبشان کند حوری با تکان دادن سر گفت تو از کی حرف میزنی خدا نمیتواند دم دمی مزاج باشد و هی تغییر عقیده دهد کسی ک بهشتی شد دیگر بهشتی است و کسی ک جهنمی شد دیگر جهنمی حاج علی هم سری تکان داد ودر دل خود گفت عجبا پس چرا طرف در دنیای خاکی آنقدر بکن و نکن راه انداخته بود حاج علی ک خود را در دام شیطان حس میکرد چندین بار استغفرالله گفت و ب راه خود ادامه داد تا ب چمن زاری سرسبز رسیدند حورک دست همراه خود را گرفت و هر دو بر روی چمن ها دراز کشیدند حاج علی در آنجا جماعتی عریان را دید ک ب بدون رعایت ادب ب انجام اعمال خاک برسری میپرداختند ک ناگهان چشمش ب سکینه سلطان همسر مرحومش افتاد سکینه شاد و خرم و عریان در کنار غلمانی ابنه ای خوابیده بود و داشت با دیلدو ب خودش ور میرفت حاج علی هم با اینکه از دیدن آن سینه های شل و ول و شکم آب آورده و پوست چروکیده حالش ب هم خورده بود اما غیرتش ب جوش آمده بود زن مومنه با هیچ لباسی پاهای خود را ب مثال پیچک های وحشی ب پرو پای غلمانک پیچیده بود و با دیلدوی در دستش با خود بازی میکرد حاج رجب نگاهی ب دور اطرافش کرد جای دخترکان زیبا رو گریه و شادی بچه ها ی خردسال را کم میدید در این حس بغن با خود اندیشید ب راستی چرا بیشتر ساکنان بهشت یا پیر و فرسوده اند یا حوری و غلمان پیش خود گفت لااقل اگر در جهنم بودم با آن زیبارویان فانی و دخترکان دوستی میکردم و هم صبحت میشدم ن با این عروسک های مصنوعی و بی عاطفه بعد از چندی فکر در حالی ک سکینه گرم معاشقه ای گرم با غلمان بود بپیش او شتافت سکینه ک قیافه نتراشیده و نخراشیده شوهرش را که عین برج زهر مار بالای سر خودش بود دید ی لحظه فکر کرد هنوز توی آن دنیای خاکی است و باید در پی رفع و رجوع ها و تظاهر ب حجاب و ناموس داری کند پس با عجله حوله ای ک روی چمن پهن کرده بود را برداشت و سینه خود را پوشاند اوه حاج علی شمایید خوش اومدید صفا آوردید کی اومدید ما خبر نداشتیم ک ناگهان حورک خوش برو رو را در کنار حاج علی دید و ب خود آمد و فهمید ک اگر در دنیای فانی او شوهرش بوده اینجا دیگر نیست و خبری هم از ان سخت گیری ها و تظاهر ب ناموس داری ها هم نیست پس ب صورت وقیحانه ب مانند یک روسپی بی بند و بار گفت اوا خاک بسرم یادم رفت دوس پسرم را معرفی کنم اینا گفت و غلمانک را چنین معرفی کرد دوس پسرم ممل ممل نام کوتاه محمد علی شاگرد قصاب محله حاج علی اینا بود و که سکینه توی دوران جوونیش خاطرش را خیلی میخواست و ب خاطر شباهت زیاد این غلمان نام عاشقانه اون را ممل گذاشته بود حاج علی هم ک دوس پسرمو و بدن لخت سکینه و اسم بی مثمای ممل را شنید چنان طاقتش ب جوش آمد ک دو کشیده آبدار ب صورت غلمان زد غلمان بی پدر و مادر هم ک ن تا اون روز سیلی خورده بود و ون دلیلی واسه سیلی خوردن نداشت و ن کتک خوردن و کتک زدن را میفهمید همونجا پس افتاد سکینه هم با دیدن این صحنه و افتادن عشقش روی زمین چنان الم شگنه ای ب پا کرد ک همه مردم اومدن اونجا حاج علی هم ک خودش را در مرز گه خوردن میدید تنها راه چاره رو در فرار دید بیچاره چنان میدوید گ گویی گراز وحشی ب دنبالش کرده خب حالا دیگه حاج علی تک و تنها شده بود و از اون حورک هم خبری نبود تا این ک ب جایی رسید ک اذان میگفتند بی اختیار در کنار جوویی وضو گرفت و ب نماز ایستاد هنوز در حال هوای نماز بود ک مردی سیاه پوست را دید ک از کنارش میگذرد و اذان میخواند پیش خود فکر کرد نکند این همان بلال حبشی باشد پس مسرورانه ب پیش او شتافت و گفت مرحبا ب بلال حبشی سیاه با کمی تعجب و لبخندی حاکی از مسرت پرسید تو ک هستی و مرا از کجا میشناسی ادامه داستان فقط و فقط ب نظرات شما بستگی داره اگر میخواهید انتقادی بکنید نقد سازنده ای باشه 9 8 1 8 8 8 3 2 ادامه نوشته

Date: March 8, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *