پردیس ۳

0 views
0%

9 8 1 8 8 8 3 2 قسمت قبل اینبار بلقیس وشاه غلام نیزبا گریه آن دو شروع ب گریستن کردند تا اینکه با اشاره شاه غلام بلقیس دست ب کار شد تا خواهر و برادر خود رو از ناآرامی و گریستن به درآورد سرانجام به پیشنهاد بلقیس همگی دست ب کار شدند تا سیر و سیاحتی در آنجا کنند پس نجوا کنان ب راه افتادند تا اینکه ب نهری رسیدند ک از آن عسل وشرابی میآمد پس همان جا اطراق کردند و میوه هایی چیدند و بدور از حرف های ملامت انگیز ساعتی را گوش ب نوای پر سوز داف و نی دادند روز بعد حاج علی و عزت الملوک از هم گروه جدا شدند و در گوشه دنجی سکنا گزیدند عزت الملوک ک میدانست برادرش مشتاق است ب درددلهای او گوش دهد پس آرام آرام شروع ب حرف زدن کرد داداش رجب یادت میاد وقتی ک بچه بودیم آن روزها ک من 9 سال داشتم و تو 7 ساله بودی آره خواهر یادم میاد خوبم یادم میاد داداش یادت میاد اون روزها چقد خوش بودیم چقدر سرزنده بودیم راست راستی یادت میاد حاج علی دیگر نمیتوانست جلو اشک هایش رو بگیرد بغض کرده گفت آره خواهر همه ی اون روز ها یادم هست چطور ممکنه یادم نباشه دیدی چطور شادی ما رو برهم زدن دنیای زیبا و کوچکمان رو خراب کردند دیدی داداش دیدی درست زمانی ک یاد گرفته بودم چطور عروسک بازی کنم بی رحمانه منو عروس کردند آره داداش خواهرت رو توی9 سالگی عروس کردن اون هم عروس دامادی که نه فقط چند سال از پدرمون بزرگتر بود بلکه 3 زن عقدی و 5 زن صیغه ای هم داشت عزت الملوک که داشت کم کم اون صدای بغض و بغن در گلوه را شکسته شکسته میخورد بالاخره آن ناله ها آزاد شد و شروع ب گریستن همرا با بغضی مقطع مقطع شده کرد حاج رجب اینبار به جای باز داشتن خواهرش اون رو به گریستن دعوت کرد و جلو اون رو نگرفت گریه کن خواهر گریه کن سبک بشی عزت الملوک هم سرش را ب شانه های حاج علی گذاشت و شروع ب گریستن کرد انگار ک سنگ صبور چندصد ساله خود را دوباره یافته بود داداش علی تو مردی یک مرد مسلمان تو زن نیستی تو نمیدونی زن بودن چه معنی میده نمیدونی زن بودن و آن هم زن نه ساله بودن یعنی چی عزت الملوک ک خود را با آن گریه ها آرام تر میدید کوشید تا بار دیگر داستانش را برای برادرش تعریف کند شب که مرا ب خانه امام جمعه میبردند اصلا نیمدونستم چرا منو به اونجا میبرن وقتی ک صحبت عروسی کردند من فکر کردم عروسی همون عروسک بازیه تو که میدونی اون روز های هیچکس راجع به این مسائل با ما صحبت نمیکرد باورت میشه داداش من اون شب بیش از همه دلم برای تو و اون عروسک پنبه ای که مادرمون با بیرحمی نگذاشت ب خونه شیخ ببرم تنگ شده بود تمام شب به خاطر دوری از تو و عروسکم گریه میکردم وقتی اون مرد خدا بیخبر اومد به اطاقم و من رو توی تخت برد بیاد وقتایی افتادم که با بابام میخوابیدم لحظاتی ب شوق نوازش های پدرانه اون دلم رو خوش کردم اما داداش رجب باورت نمیشه کاری ک آن نامرد با من کرد و هرگز فراموش نمیکنم هرگز نمیبخشمش در آن شب من از پدر و مادرم هر دو ب یک اندازه متنفر شدم منتفر شدم ک چطور حاضر شدن من رو یک بچه 9 ساله رو ب دست یک پیر هوس بازه اون هم امام جمعه بسپارند وقتی بعد از ماه ها احساس کردم چیزی دورن شکمم شروع ب تکان خوردن میکنه خیلی ترسیدم فکر کردم جنی چیزی جانوری ب درونم رخنه کرده بعد از اینکه شکمم بزرگ و بزرگ تر شد دیگران گفتن آبستنم و بچه دار شدم اره داداش من تو سن 11 سالگی بچه دار شدم وقتی ک خودم محتاج مهر و محبت و نوازش های مادرم بودم مادر شدم منی ک هنوز خودم بچگی نکرده بودم اون آخوند بی صفت ی بچه گذاشت توی دلم من ک هنوز خودم لذت خوابیدن با عروسکم رو تجربه نکرده بودم اون نامرد یک عروسک واقعی گذاشت تو تخت خوابم اگر بدونی داداش در خانه امام جمعه از دست سه زنش چه ها نکشیدم حالا بماند اما من آنها رو بخشیدم بالاخره آن ها هم ب نوعی اسیر آن آخونده شده بودند چیزی ک نمیتونستم بپذیرم هوو آوردن بر سر من ک حالا برایش 4 چهار تا بچه قد و نیم قد آورده بودم بود امام جمعه این بار یک دختر 12 ساله رو با همون فریبکاری ها و با بی شرم و حیایی به حجله برد زنان دیگرش خب سن و سالی داشتند اما من چه من ک هنوز 20 سالم هم نشده بود و ب قول دیگران زیبا بودم وبررویی داشتم چرا بر سر من هوو آورد من به دختر بیچاره کینه و عداوتی نداشتم و کمال مهر و محبت را نثارش میکردم اما از شوهرم چنان خشم و نفرتی دارم ک هنوز ک هنوز در دل و جانم باقیمانده بالاخره اون دختربعد از 2 سال رفت اما اون پیر خرفت 3 دختر دیگر هم ب خانه آورد در صورتی که اصلا نیازی نداشت اما داداش بزرگترین نفرتی ک از شوهرم دارم این بود ک یک روز بر حسب اتفاق گذرم ب بیرونی خانه افتاد و تصادفا دیدم ک امام حمعه شوهر و پدر فرزندانم با طلبه جوانی مشغول است با خشم تمام مشتی بر سرش کوفتم و تفی به صورتش انداختم و از آن روز ب بعد دیگر به اتاقم راهش ندادم عزت الملوک ک کم کم داشت خالی میشد دیگه گریه اش بند آمده بود میگفت میدونی داداش علی راستش رو بخواهی من از کارهای خدا در حیرتم برای اینکه کار های او با هیچ معیار عقلی جور در نمیاد چطور ممکنه خدا با اینهمه صفاتی ک برایش خوانده اند چنین جهانی خلق کنه و با این همه موجود جور واجور توش بگذاره و بعد همه ی آن ها را اینگونه ب درد و رنج و محنت بکشه این تضاد برای من یکی غیر قابل درکه میدونی خواهر خدا میخواد امتحانمون کنه عزت الملوک اینار دوباره با خشم گفت یعنی ندونه خودش چی آفریده ک میخواد امتحانمونم بکنه مگه دانای توانا نیست مگه قبل از بوجود آوردن ما سرنوشت زندگیمون رو توی لوح محفوظ ک توی قرآن هم هست نمینویسه حالا میخواد امتحانمون بکنه که چی بشه مگه معلمی که میدونه دانش آموزش 20 میگیره بازم ازش امتحان میگیره حاج علی دوباره ب فکر فرو رفت آره خواهر تو درست میگی منم نمیدونم عزت الملوک ادامه داد اگه خدایی که پیامبران تعریف کردند وجود داره پس این نارسایی ها از کجاست اگه هم وجود نداره پس ما راه را غلط رفتیم و تمام اون حرف و حدیث ها هم از بیخ و بن نیرنگ و فریب بوده بعد با بی تفاوتی گفت بگذریم بیا ما هم مثل خدا بی تفاوت باشیم مثل اینکه اون کاری ب کار ما نداره ما هم فکر کنیم چنین خدایی اصلا وجود نداره بعد با شادمان یگفت راستی داداش خیلی خوشحالم که تو هم بهشتی شدی هنوز خیلی حرف مونده ک میخوام بهت بزنم ولی اول تو شروع کن از خودت و خانوادت برام بگو از اون دنیای خاکی برام بگو حاج علی در حالی که داشت قفل سکوت را میشکست گفت از کجا برات بگم خواهر از شوهرت ک 2 سال پیش مرد آره میدونم اونو بردن جهنم اون مردیکه با اون کارهاش بهشتی نبود بعد حاج رجب از سیر و سیاحتش در بهشت و برخورد با پیر عصیانگرو بلال حبشی گفت آنقد گفت و گفت تا هر دو بی حال شدند و خوابشان برد فردای آن روز حاج علی و عزت الملوک ب دنبال آن پیر عصیانگر حرکت کردند تا اینکه او را در زیر سایه درختی یافتند حاج علی جلو رفت و سلامی عرض کرد پیر با نگاهی خیره و نافذ ب حاج علی نگاه کرد و با لبخندی شیرین گفت اوه تو هستی ای مرد چ زود یا من کردی بیا بیا و بنشین و بگو کجا ها رفتی و چه ها کردی عزت الملوک نیز به پیش پیر رفت و زانو زد و سلامی گفت به به عزت بانو خوش آمدی صفا آوردی بیا اینجا که دل و جانم با بوی روح و تنت صفایی تازه گرفت پیر این زن خواهر من است اما شما از کجا او را میشناسید پیر گفت چه خوب است ک خواهری ب این روشن فکری داری این یک نعمت است من نیز تحت تاثیر بینش والای این زن قرار گرفته ام حال برویم در بهشت چرخی زنیم دلم نمی آید همین جور زیر این سایه درخت عاطل و باطل بنشینم و از کمال دوست ثمری نبرم پس همه با هم ب را ه افتادند تا ب قافله بلقیس و شاه غلام رسیدند همه آنجا شاد و خوشحال بودند شاه غلام هم مثل همیشه نوای دف و نی میزد و بلقیس هم چنان رقصی میکرد ک گویی هیچ یک از آن حوری و غلمان ها نمیتوانستند مومنان آنجا را به نشاط وادار کنند عزت الملوک با نگاه به آن منظره گفت ای مرشد به نظرتان اگر خدا ب جای اینهمه حوری و غلمان چند آوازه این جا و آنجا میگذاشت بهتر نبود پیر با افسوس سری تکان داد و گفت ای خواهرم مگر آن خدای دیوانه ک بندگان خودش را بندگانی که خود طومار زندیگشان پیچیده و خود بوجود آورده و خود از خود رانده و کافر کرده این چنین عذاب میدهد ب فکر مصلحت بندگانش هم هست مگر نمیدانی در اسلام اصلا زندگی کردن حرام است فقط باید گریست و در سر خود زد و عبادت و اطاعت کرد تا 2 وجب خاک گندیده اینجا نصیب بندگانش شود مگر نمیدانی ک اصلا در اسلام آهنگ و شادی حرام است عزت الملوک ک تاثر پیر را دید گفت مرشد شاد باشید فکری ب ذهنم افتاد و بیان کردم بیایید رقص بلقیس و آواز شاه غلام را نظاره کنیم بعد از تمام شدن شادی بلقیس و شاه غلام نیز متوجه حضور پیر شدند و سلامی گفتند دیگر شب شده بود و همگی در کنار رودی سکنا کردند عزت الملوک ک سوال های زیادی در سرش داشت پرسید تا آنجا ک یادم هست میگفتید بهشت جای ارزنده برای مومنانش نیست مگر هست فرزندم ببین من نهصد سال است در اینجا هستم نمیدانم با نهصد حوری یا نه هزار حوری همدم بوده ام همین طور نهصد بار یا نه هزار بار انار عسل و انگور خورده ام خب ک چه اگر کسی نخواهد الواطی کند یا نخواهد انار و عسل و انگور بخورد باید چه کند چه امتیازی غیر از این مائده ها برای ما منظور شده است آیا اینهاست آن امتیازاتی ک بشر باید به آنها دلخوش باشد پیر با خنده گفت اینجا حتی یک تلویزیون هم ندارد آخر من به چه چیز اینجا دلم را خوش کنم عزت گفت مرشد چ چیزهایی خدا باید برای بندگانش فراهم کند تا عیب او برنگیرند چیزهایی ک در زندگی خاکی برای بندگانش دریغ کرده بود در بهشت برایشان برگزیند بهتر بود در همان چند صبای عمر کوتاه همان ما را دچار آن درد و عذاب سخت نمیکرد تا دیگر دوباره نیازی ب زنده کردن ما و ساختن اینجا نباشد حاج علی گفت آخر مرشد شیرینی زندگی هم که به همان بالا و پایین شدن ها و درد ها و شادی هاست آری فرزندم اما ب جایش و ب توان هر شخص خود ب این دین بنگر گرچه میگوید در دنیا شادی کنید اما توشه آخرت نیز برگزینید اما اساسا شاید را حرام کرده است ارتباط دختر و پسر را جایز نمیداند گرچه همه میدانند برای رشد درست یک نوزاد باید جنس مخالفش نیز با او ب همان اندازه رشد کند از همان ممنوعیت ها فساد هایی در همان جامعه اسلامی رشد کر ده است ک اگر این ممنوعیت ها نبود ب خدا قسم اگر کمتر نبود بیشتر هم نبود ولی خود نگاه کن در بهشت این مردمان دست ب چ کارهایی میزنند کارهایی ک حتی کلاغ نیز در خفا و تاریکی انجام میدهد ب راستی ک یا ما از کلاغ کمتریم یا دانش خدا از عقل کلاغ پیر اضافه کرد ببینید من قبل از بهشت خدا ب زندگی اهدایی او ایراد دارم چرا ک بهشت نیز دنباله زندگی خاکی است من میگویم هدف از آفرینش انسان چ بوده فایده ای انسان از زندگی میبرد یا ثمری نصیب خدا میشود کدام است مثلا فایده ای ک انسان از زندگی خود میبرد آن عشقی ک در زندگی و ب زندگی احساس میکند من هر چ فکر کردم پاسخ این سوالات را نیافتم پس میگویم خلقت خدا بیهوده بوده زندگی انسان نیز نتیجه این بیهودگیست میلیون ها انسان متولد میشوند یا به قول ادیان خلق میشوند تا به جان یکدیگر بیوفتتند و یکدیگر را بکشند یا از فقر و گرسنگی بمیرند یا دائم در پی دروغ ریا و پز دادن ب یکدیگر باشند یا خیانت کنند و به یکدیگر تهمت زنند به نظر من درک این سخنان نیاز ب اندیشه والایی ندارد حتی یک کودک 9 ساله نیز میتواند با نگاه کردن ب این سوالات یا سرگذشت بشر میتواند این چیز هارا بفهمد حال سه پرسش اساسی پیش روی ماست آیا خدایی هست اگر هست چرا این وضع نابسامان را بوجود آورده آیا خدایی نیست آیا خدایی هست اما این وضع نابسامان خارج از اراده اوست در مورد اینکه آیا خدایی هست اگر چه من نیز باید به ظاهر و به ناچار عقاید جامعه را میپذیرفتم اما در باطن خود میگفتم آنچه ادیان میگویند فروزه های خدای واقعی نیست و اگر چنین نباشد به راستی که چنین خدایی سزاوار پرستش نیز نیست خدایی که در عین دانایی و توانایی بدبختی و فقر می آفریند تا فقط بندگانش را امتحان کند چنین کاری از خدای مهربان و بخشنده و رحیم بعید است مرشد با تازه کردن نفس خود افزود اشتباه انسان ها در این است ک آنها موجود موهومی را ب خدایی میپذیرند و او را میپرستند ب او چیزهایی تقدیم میکنند و از او نیاز هایی میطلبند اگر بر حسب اتفاق نیازشان برآورده شد به از هم او را میپرستند و نماز میخوانند بدون آنکه بداند واقعا چنین خدایی هست یا نه اگر هم برآورده نشد یا به پای امتحان خویش میگذارند یا گله و شکایت میکنند من از نهصد سال پیش بارها فکر کرده ام چگونه میشود تا ابد که معلوم نیست تا کی باشد در بهشت زیست و خوشبخت هم بود و به تنها جوابی ک رسیدم این بود ک چاره کار مردن است و وجود نداشتن خود نگاه کنید چرا اکثر مردم در بهشت خوابند برای اینکه خواب همان مردن است رها شدن از نگرانی ها و دلواپسی هاست بی خبری است آرامش و سکوت و سکون است برای همین است ک همه در بهشت خواب اند اگر خدا ما را بمیراند بزرگترین نعمت است اینجا همه چیزش یکنواخت است بعد از نهصد سال هیچ درختی نروییده و هیج جوی باری از دل کوه زاییده نشده اینجا فقط یک ماکت است که نه میتوان ب آن چیزی افزود و ن میتوان چیزی از آن کم کرد در مورد اینکه آیا خدایی نیست این را نه تنها عقل بلکه دل و جان نیز نمیپذیرد گرچه ممکن است علم عدم وجود خدا را اثبات کرده باشد فقط برای کسانی ک عقل و دانش آنها نیازی ب تفسیر خالقی برای جهان نمیبیند خب خدا هم وجود ندارد و نیازی ب پرستش او هم ندارند ولی برای کسانی ک دل و جانشان ب وجود خدا گواه میدهد و در مغزشان چیزی نمیگنجد جز وجود معلول هایی ک خود نیازمند علت هستند غافل از اینکه خود آن علت نیز نیازمند علت دیگر است وجود خدا را قبول دارند و آن را میپرستند درمورد سوال سوم ک اینکه خدایی هست اما این وضع خارج از اراده اوست بیشتر با عقل و منطق صدق میکند من معتقدم ک بدبختی و خوشبختی انسان ب خودش مربوط است اوست ک خود سرنوشت خود را میسازد حاج علی ک با حیرت ب سخنان مرشد گوش میداد از سکوت استفاده کرد و گفت مرشد واقعیت اینست ک من میخواهم جواب پرسش هایی را بشنوم ک در دنیا صحبت کردن درباره آنها جایز نبود لطفا به زبانی ساده بفرمایید آیا خدایی هست یا نیست اگر هست چگونه است خواسته او از بندگانش چیست و تکلیف خلق الله با او چیست مرشد با خنده ای گفت راست میگویی من عادت کرده ام با ایما و اشاره سخن بگویم حال ب سوالات تو ب شیوه دیگری پاسخ میدهم ببین فرزندم این همه سال است ک با خدایان خدا را اثبات کرده اند و بی خدایان نیز او را نفی اگر من هم بخواهم با حرف زدن او را اثبات کنم میتوانم همان گونه ک میتوانم با سخن گفتن او را نفی کنم ب نظر من پی بردن ب بود و نبود خدا ن فایده ای ب حال انسان دارد و نه ربطی به سرنوشت او خدا چه باشد و چه نباشد ن در روند عالم هستی و نه در جزئی از سرنوشت انسان هیچ نقشی نداشته و ندارد اگر اینگونه بپذیریم بسیاری از مشکلات حل میشود و اینهمه دعوا و جنگ و جدال سر اثبات یا نفی از بین میرود ببین برای درک بهتر مساله اینگونه برایت حلاجی میکنم بشر چرا به جستجوی خدا افتاده برای چ میخواهد بداند هست یا نیست و آیا با آگاهی از وجود خدا ب کدام خواسته هایش میرسید کدام یک از مشکلات زندگی اش برطرف میشد در روزگاری انسانها بت یا اصنامی را میپرستیدند و از آنها خواسته هایی داشتند ک یا برآورده میشد یا ن اما امروز این خود انسان ها هستند ک باید برای رفع نیازهایشان تلاش کنند آخر تا ب کی منتظر موجود یا وجودی در عالم غیب باید باشند تا روزی ب خواسته آنها جواب دهد روزی ک شاید عمرآنها حتی کفاف ندهد با این پرسش ها چند مساله برایمان روشن میشود بشر میخواهد بداند خدا وجود دارد و چون دریافت ک وجود دارد میخواهد بداند برای چ او را آفریده و بر سایر موجودات تمایز داده است و چ تکلیف و وظیفه ای بروجودش نهاده است و در مقابل خدا چ نقشی در زندگی او بازی میکند تمام جستجوی بشر ب دنبال این پرسش هاست پرسش هایی ک تو نیز ب دنیال آنهایی اما در مقابل و برعکس دیگران ک میگویند بیایید ب دنبال خدا بگردیم و این پرسش ها را از او بپرسیم من میگویم بیاییم و خود این پرسش ها را جواب دهیم این کار ب مراتب سهل تر و سریعتر است و بهتر ب نتیجه میرسد ضمن اینکه قابل قبول عقل هم هست اگر چنین کنیم دیگر نیازی ب اثبات خدا نخواهیم داشت و بود و نبودش هم برایمان یکسان خواهد بود با این استدلال بی آنکه کاری ب بود و نبود خدا یا اثباتش داشته باشیم ب نتیجه ای از بودن یا نبودن او میرسیم در آغاز باید بگویم پاسخ ب اینکه ک خدا چرا انسان و سایر موجودات را خلق کرده و از آنها چ میخواهد بسیار مشکل است اما در عین حال خیلی هم سهل و ساده مینماید تمام این پاسخ ها با تجربه و آزمایش بدست می آید داستان خواب و بیداری درختان روز ها و فصل ها جفت گیری حیوانات تکرار ظهور قمر با هلال های مختلف آمدن برف و باران کودکی و جوانی و پیری و مرگ اسنان و حیوان و نباتات اینهمه دانستنی ها را انسان فقط با تجربه و آزمایش ب آن رسیده است و حتی خدا و پیامبران نیز آنگونه ک باید در مورد آنها توضیح نداده اند اگر هم داده اند اطلاعاتی غلط بوده است برای اثبات آن فقط کافیست ک متن صریح قرآن ب فارسی را بدون تفسیر های بیجایش علی رقم آسان و صریح بودن آن بخواین تا متوجه منظور من شوی اولا انسان نیز مانند سایر موجودات متولد میشود زندگی میکند و میمیرد ضمن اینکه مانند هر موجود دیگری از خود نسلی باقی میگذارد تا هستی بخش زمان آینده خود باشد و هستی پایدار بماند این نیز یک تجربه و آزمون است ک اگرب آن بنگریم از تولد تا مرگ میبینیم ک تنها کسی ک در آن دخالت ندارد پروردگار عالم است ثانیا چگونه میتوان ک در پیدایش پدیده های عالم خدا برای انسان حکمتی غیر از حکمت دیگر موجودات در نظر گرفته یا در خلقت همه ی موجودات حکمتی بوده یا اینکه اصلا حکمتی نبوده است اگر بین میلیون ها موجودات عالم تنها برای انسان رسالیت یباشد حرفیست بی پایه اگر این واقعیت را قبول کنیم آنوقت جواب سوالی را ک میخواسیتیم از خدا بگیریم را پیدا میکنیم و آن اینکه ما هم مثل همه ی موجودات بوجود آمده ایم میآئیم میمانیم و میرویم بی آنکه در این مسیر ما ب خدا کاری داشته باشیم یا آن ب ما کاری داشته باشد حاج علی با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی باز شده از حیرت ب مرشد نگاه میکرد تا اینکه پیر گفت آخر ای مومن این منطقی است ک خدا برای ما رسالتی تعیین کرده آن هم چ رسالتی از هنگام بلوغ تا مرگ روزی 5 مرتبه ب درگاهش نیایش کنی ک تو ارحم الراحمینی و آفریده ی این جهانی تو را سپاس ک من را بی آنکه خود بخواهم یا انتظاری داشته باشم آفریده ای و حال باید به خاطر این آفرینش اجباری و این زندگی پر از درد و مشقت و امتحان و آزمایش روزی چنصد مرتبه ستایش کنم و درسرخود زنم و ب خود بیگاری دهم تا تو ک مهربان هستی و مغرور از ستایشت ک من باشم ب وجد آیی پیر اضافه کرد اگر من بخواهم ب مشهد بروم و تو 3 روز پشت سرهم ب من بگویی از مشهد برایم زعفران بیاور آخر من عصبانی میشوم و فحشی یا کتکی نثار جانت میکنم حال مومنین روزی چندین بار از آغاز تولد تا مرگشان ب خدا میگویند سپاس ک مرا آفریدی ای کریم و بخشنده مهربان آیا خدا کر است نمی شنود باید برایش مرتب این کلمات را تکرار کرد یا عقده ایست و فقط میخواهد بنده اش پیشانی اش را ب خاک نداد و همش تعظیم او کند به مانند پادشاه مغروری که رعیت هایش را ب خاطر یک دانه گندم آزار میدهد و باید همیشه تحسینش کنند حاج علی دیگر جوابی نداشت و فقط سکوت کرده بود و سرش را ب پایین انداخته بود مرشد ک حاج علی را سخت آشقته و در عین حال متاثر میدید پرسید آیا توانستم پاسخ سوالت را بدهم و بی آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد اثبات وجود خدا ضرورتی ندارد اگر منظور از اثبات وجود خدا برای پاسخ گویی است کار بیهوده ایست من هم میتوانم پاسخ تو را بدهم همان گونه ک دادم مگر اینکه شخص پاسخ دهنده خدا برای تو اهمیت داشته باشد ن خود پاسخ حاج علی پرسید خدا چگونه است نخست باید بگویم ک من نمیدانم منظور تو کدام خداست آیا میخواهی خدایی ک محمد معرفی کرده بشناسی یا خدای دیگری منظورت است حاج علی گفت خدا ک یکی بیشر نیست از ادیان توحیدی یا بیابانی ک روح القدس ی هو و والله هستند هر سه خدا یکیست فقط آن کتاب ها تحریف شده هستند و قرآن است ک فقط کامل ترین کتاب است مرشد با تندی گفت آخر ای مومن تو از کجا میدانی آن سه خدا یکیست دین تو اسلام است و محمد گفته کتابش کامل ترین کتاب است و خدای او هم فقط خدای یکتاست آخر تو یک بار تورات و انجیل را خوانده از محتوای بایبل عهد عتیق و جدید خبر داری تا ب حال کدامین گفته محمد درست بوده ک این گفته اش درست باشد میگوید زمین مسطح است آخر زمین مسطح است در آسمان کوهایی است ک از آن باران میبارد این درست است تو چگونه باور میکنی ک این سه خدا یکیست خدای تورات خدای دیکتاتوری است ک فقط قوم خویش را برتر میداند خدای انجیل فقط خدای مصلحت و پند و اندرز است و است خدای قرآن خدای 2 شخصیتی و ضد و نقیص یک بار آنچنان مهربان است ک برای بندگانش حوری و قلمان و میوه بهشتی میآورد یک بار چنان بی تاب و طاقت است ک از یک گناه کوچک هم نمیگذرد و در جهنم آب تلخ و داغ ب خورد بندگانی ک خود آفریده و سرنوشتشان در لوح محفوظ قرار داده میدهد آخر این سه خدا کدامشان با هم میخواند و یکیست چنانکه میدانی حتی پیروان این خدایان نیز با هم بر سر جنگند حتی پیامبرانشان نیز دائما آیین یکدیگر را نسخ و نفی میکنند ب هر حال خدای محمد ک مشخص است خود مومنی و قرآن خوانده ای یقیقا خدای عیسی و موسی هم در کتابهایشان کاملا توضیح داده شده اند از نظر من تو میخواهی خدای یقینی و عقلانی را بشناسی پیر ادامه داد باید بدانی ک خدایان گوناگونی در طول تاریخ ب خدایی رسیده اند خدایانی ک در حقیقت هیچوقت خود ادعای خدایی نکرده اند و همیچگاه در صحنه نیز حضور نداشته اند همیشه کسی برای خدا کردن آنها راه افتاده و با سخنانی آنها را خدا میکرده و خود نیز باب مردم با آن خدا میشده است اگر دقت کنی میبینی همیشه موجودیت خدا و نمایندگانش وسیله ای بوده برای کسانی ک میخواستند ب نام آن خدا ب نان و نوایی برسند حاج علی گفت خب آن خدایان بت و صنم بوده اند مثلا در هند که مردم گاو میپرستند یا آن را واسطه خود و خدا میدانند و از آن معجره میخواهند یا ستاره و ماه پرستان مرشد با خنده ای گفت مگر در اسلام اینچنین نیست مگر مسلمانان حجرالاسود را مقدس نمیداندد مگر آن معجز میدهد مگر ب دور خانه کعبه نمیگردند و سعی صفا و مروه نمیکنند یا دیوار ندبه یهود یا محل صعود مسیح و مجسمه های بوده و غیره حال ب سوال تو میرسم آیا خدایی هست و چکونه است ابتدا باید بگویم من ن خدا را دیده ام ن آن را حس کرده ام و ن ب من وحی رسیده من هم خدا را ب اندازه درک و فهم خویش میدانم باور من این است ک خالق عالم کاری ب هیچ یک از مخلوقات خود ندارد برای اینکار کافیست تاثیر او را در زندگی خود و محیط پیرامون خود بنگریم مثلا مورچه ای ک زیر پای من له میشود مگر این موجود یکی از مخلوقات خدا نیست قاعدتا نباید بدون هیچ حکمتی خلق شده باشد و نباید هم بدون هیچ حکمتی زیر پای من یا کسی دیگر بمیرد حال ک خداوند عالم اورا خلق کرده و زیرپای من جانش را گرفته حکمتی دارد درحالی ک اگر من انسان رحیمی بودم و آن مورچه را له نمیکردم او نیز نمیمرد بی توجهی من و مردن آن مورچه ربطی ب مشیت یا اراده خدا ندارد ینی خدا آنچنان بیکار و بی حکمت است ک مورچه ای ناچیز را خلق کند و آن را زیر پای من قرار دهد تا بمیرد آخر این کار او چ حکمت یا ثمری دارد این مثال در مورد مورچه بود اما برای همه ی موجودات صدق میکند مثلا چنگیز خان مغول صدها انسان با گناه و بی گناه را ازدم تیغ گزراند سرنوشت آن مقتولین چ ربطی ب خدا دارد اگر چنگیز خان و لشکریانش مردم شهرهای بسیاری را در ایران قتل عام کردند ب خوی و خصلت وحشی گریشان مربوط بود مگر خدا دیوانه است ک آن خوی وحشی گری را در چنگیز خان قرار دهد و بعد هم انسان های زیادی بیافریند تا چنگیز آنهارا بکشد و بعد هم چنگیزی ک خود با آن ویژگی ها آفریده بود ب دوزخ برد و شکنجه دهد آیا خداوند عالم ب این خونریزی های وحشیانه احتیاج دارد پروردگار عالم کاری ب اینکه زندگی بندگانش چگونه میگذرد ندارد اگر داشت جنگ جهانی اول و دومی رخ نمیداد و اینهمه انسان بی گناه کشته نمیشدند اصلا هیتلری به جود نمیآمد اینهمه از گرسنگی و فقر در آفریقا و جای جای کره زمین نمیمردند و صد ها مثال دیگر حال ب نظرت خدای حقیقی نیازی دارد تا در گستره هستی کسی اورا ستایش کند و ب درگاهش ب سجده بیوفتد پس چگونه است این خدا خدایی ک حتی نمیداند یا احتیاجی داشته باشد ک بداند ما انسان ها در کدامین کره از کرات او هستیم چ برسد ب اینکه فکر کند ما برای 4 روز زندگی کردن بایستی ب درگاهش بیوفتیم و عبادتش کنیم اگر باورمان این است ک خدا ما را ب هستی آورده باید قبول کنیم ک نیازمندی هایمان را هم برایمان فراهم کرده تا از او بی نیاز باشیم بیاییم بمانیم و برویم و در این سه مرحله اورا ب ما و مارا ب او کاری نباشد اگر باورمان این است ک خدا ما را خلق نکرده و ما فقط ب خاطر مناسب نبودن شرایط یا خود ب خود یا در طول زمان تغییر شکل داده ایم و ب انسان تبدیل شدیم و فقط عضوی کوچک از این سریاه هستیم باز نیز خدا را با ما و ما را با خدا کاری نیست خدا میگوید حیات یافته اید مبارکتان باد زندگی کنید خوش باشید اگر هنری هم دارید بکوشید تا برای خود و دیگران مفید باشید و برای یکدیگر آسایش ب ارمغان آورید خدایی ک با رشوه بهشتش و با تهدید دوزخش آدمی را ب پرستش وادارد خدای خوب و حقیقی نمیتواند باشد در همین حال پیر ک خسته شده بود زیر سایه درختی دراز کشید و با زمزمه ملایم ب خواب خوشی فرو رفت 9 8 1 8 8 8 3 4 ادامه ادامه داستان فقط و فقط ب نظرات شما بستگی احتمالا بعد از خوندن این 2 سری کامنت های ضدی مبنی بر عدم انتشار قسمت چهار دریافت میکنم و احتمالا فحش هایی هم میشنوم از دوستان خواهش میکنم قبل از اینکه حرف بی خودی بزنند یک بار قرآن را ب فارسی بخونند اگر جایی در داستان با گفته های قرآن در تضاد بود اونوقت بیایید و اینجا حرف بزنید اگر انتقادی هم میکنید سازنده باشه و اگر ایده ای هم دارید بگید تا در سری های بعد داخل داستان بگنجونمش نوشته

Date: February 26, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *