پردیس ۵

0 views
0%

قسمت قبل صبح روز بعد همه شادمان و خندان راه افتادند تا اینکه مرشد پرسید حضرت شیح الرئیس بهشت را چگونه جایی میبینید راز عجیبی در این بهشت وجود دارد ک سالهاست در پی یافتن آن هستم کدام راز من ب همه جا سرکشیده ام و همه ی نعمت های بهشت را امتحان کرده ام عجیب آنست ک این بهشت دقیقا همان بهشتی ایست ک در اسلام وعده داده شده و این مرا شگفت زده میکند مرشد ادامه داد شاید حقیقت نزد خود حضرت شیخ باشد ببیند شاید آنقدر حقیقت پیش پا افتاده باشد ک ب آن توجه نکرده باشیم بیایید و کمی در اطراف خود بنگریم و ب جستجوی آن بپردازیم همین طور ب راه ادامه دادند تا اینکه ب جوانی رسیدند پریشان حال ک در کنار جاده کز کرده بود و عابرین را نظاره میکرد بکنارش رفتند و جویای حال نزارش شدند جوان با ناباوری گفت شما ک هستید و از کجا میآیید و چه زمانی است ک در اینجایید ک اینطور مهربان و باصفایید مرد جوان وقتی شنید ک آنها ایرانی اند و مرشد 900 سال و پسرسینا1000 سال عزت الملوک 15 سال و حاج علی 1 سال است ک ب بهشت آمده اند با تعجب پرسید چگونه یکدیگر را یافتید چون داستان جمع شدنشان را تعریف کردند جوان با تاثر گفت من نیز 400 سال است ک اینجایم 400 سال است ک در این محنت کده هستنم اما دیگر خسته شده ام و نمیدانم ک چ کنم کجا بروم با چ کسی بنشینم و از چ سخن بگویم چهارصد سال است ک اینجا مانند کرمی بیهوده ب حال خود رهایم کرده اند چهارصد سال است ک شب میشود میخوابم روز میشود بیدار میشوم درست مانند کرمی شده ام ک کارش خوابیدم و بیدار شدن خوردن و باز خوردن وباز خوابیدن وباز بیدار شدن است وقتی جوان بودم با هزاران آرزو ناکام مرا ب اینجا آوردند درحالی ک تنها بازیگر هستی مجال نداد ک یگانه فرزندم را نیز ببینم آری من جنگ رفتم و شهید شدم و بعد خدا ب پاس رشادت ها مثلا اینجا را ب من هدیه داد او آنروز مرا با همه ی امید ها و آرزو ها کند و ب این محنت کده انداخت بی آنکه حتی روزنه امیدی برویم گشوده باشد ن دوستی دارم و ن یاری و ن همسری و ن همدمی و ن فرزندی و ن چیزی ک دلم را ب آن خوش کنم جوان با حسرتی دردناک خروشید واقعا ک دل آدم در این بهشت میگیرد بد تر آنکه راهی هم ب جایی نداریم و درد ناکتر اینکه زمان اقامتمان نیز در اینجا نا معلوم است تا کی باید همینطور بلاتکلیف بمانیم خدا هم نمیداند مرشد با شنیدن داستان تاثیر برانگیز او گفت دوست داری با ما بیایی و از تنهایی رهایی یابی با خوشحالی پذیرفت نامش عادل بود از اهالی همدان و در نی نوازی نیزاستاد در راه مرد سالخورده ای را دیدند ک ب درختی بی ثمر لگد میزد و دشنام میداد ابو علی سینا ب کنارش رفت و پرسید پدر چرا این درخت را تنبیه میکنی مردسالخورده گفت درختی است بی ثمر صد سالی است ک در کنار آنم ن ثمری میدهد و ن سایه ای دارد ن میخشکد و ن میمیرد ن قد میکشد و ن بار میدهد کاش لااقل ب دردی میخورد پدر تیشه بردار ریشه اش بزن تا بخشکد و بمیرد پیرمرد گل از گلش شکوفت گل گفتی پسر کاش زودتر آمده بودی تا اینهمه ایام سرگردان این درخت نمی بودم سپس تیشه ای برداشت و شروع ب قطع آن کرد پدر این درخت ریشه ای در خاک دارد و از جنس تو نیست تو را همدمی باید ن درختی و تیشه ای اما پیر بدون توجه ب سخنان ابوعلی سینا ب کندن درخت مشغول بود جماعت او را ترک کردند هنوز چندان دور نشده بودند ک پیر مرد نیز نفس نفس زنان ب آنها نزدیک شد و پرسید شما کجا میروید مشغول سیر و سیاحتیم من هم میتوانم با شما بیایم آری چرا ک ن راستی پدر با درخت چ کردی حقیقت را بخواهی خواستم ریشه اش را بزنم اما فکر کردم چرا این کار رابکنم ب هر حال او نیز زنده است و جان دارد چ استفاده ای از این کار نصیب من میشود تازه من ک خدا نیستم جان دادن و جان گرفتن کار اوست اوست ک طاقت دارد اوست ک رحم ندارد اوست ک بی دلیل موجودی را هستی میدهد و بی سبب جانش میستاند این هنر فقط از آن خدا بر میآید وبس سراپای من پر از مهر و ترحم است در واقع منم از تنهایی و بی کسی ب آن درخت پناه برده بودم خلاصه روز بعد دوستان ب کنار خیمه ای رسیدند ک زنی میانسال کودکی در آغوش داشت و ب او شیر میداد و اشک میریخت عزت الملوک با دلسوزی پیش زن رفت و پرسید خواهر چرا گریه میکنی زن با نگاهی معصومانه و چشمانی پر از اشک درد گفت چرا گریه نکنم بیش 200 سال است ک شب و روز است ک زار زار اشک میریزم و التماس میکنم شاید خدا دلش ب حال من بسوزد و مرا از این سیه روزی نجات دهد ولی مثل اینکه خدا در بهشتش نیز گوشش ب بندگانش بدهکار نیست دویست سال پیش من و بچه ام زیر آوار رفتیم چون ب این جا آمدیم خدا ب حساب خودش ب مارحم کرد و ما را ب اینجا فرستاد تا ب امروز من این بچه را شیر میدهم ن بزرگ میشود و ن از شیرخوردن میافتد و ن شیر من تمام میشود دلم هم نمی آید با این ناتوانی و خردسالی اینجا رهایش کنم نمیدانم چ کنم حاج علی با ناباوری از خواهرش پرسید خواهر مگر هر کس در هر سن و سالی ک میمیرد در همان سن ب بهشت میآید و در همان سن باقی میماند پس چ لذتی از بهشت میمبرد یک کور یک کر یک بی دست و پا یک بچه یک سالخورده عزت الملوک ظاهرا ک تا ب امروز این چنین بوده بنا ب توصیه عزت الملوک آن زن و بچه را ب عادل سپردند تا همرا و همدم و مونس هم باشند عادل نیز با اشتیاق این وظیفه را پذیرفت زن ربابه نام داشت و از اهالی تبریز و اسم فرزندش نیز محمد علی بود همراهان و یاران این بار ب کوهپایه ای رسیدند عده ای در انجا زندگی میکردند ک سر و وضع ظاهرشان غیر از انسان های دیگر بود سیاه چهره کوتاه قامت میمون شکل با بدن هایی پر مو و پشت های خمیده دیدن این عده بسیار باعث تعجب بود وقتی با پیرمردی از آنجا ب صحبت نشستند معلوم شد انها متعلق ب آبادی جابلقا هستند ک با آمدن سیل و طوفان شهرشان ب زیر آب رفته بود اولین پرسش این بود ک چگونه اهالی یک آبادی همگی ب بهشت راه یافته بودند پیرمرد کمر خمیده داستانش را چنین تعریف کرددر آبادی ما کسی بود ک خوب بود و غمخوار همه بود و مردم او را دوست داشتند و حرفش را با دل و جان میپذیرفتند این مرد روزی بی خبر آبادی را ترک کرد و مردم چندین سال از او بی خبر بودند اما یاد و نامش همیشه در دل مردم آبادی زنده بود بعد از 20 سال روزی این مرد دوباره ب آبادی برگشت مردم بازگشتش را جشن گرفتند و از او علت غیب شدن ناگهانی اش را جویاشدند او چنین گفت آن شب در راه خانه بودم ک بانویی سیاه پوش در گذرم ظاهر شد از اهالی آبادی ما و آبادی دیگرهم نبود زی را قامتی درشت داشت وقتی ب نزدیکش رسیدم بعد از سلام و احوال پرسی از من خواست تا در کنار رودخانه اوراهمراهی کنم من نیز چنین کردم در بین راه از نام و نشان و آبادی اش جویا شدم گفت از جایی نیست جایی هم ساکن نیست و دائم در سفر است میگفت نمیتواند از راه رفتن بایستد و جایی ساکن شود وگرنه همه چیز حتی هستی نیز تمام میشود پرسیدم همیشه رفتنت برای چیست ب کجا میروی مقصدت کجاست و برای چ میروی رفتن من حکایت درازی دارد و عمر تو کفاف شنیدنش نمیکند از شنیدنش بگذر ک برای خودت بهتر است با کنجکاوی و دقت ب منظرش نگاه کردم و از ورای پارچه ای ک ب صورتش انداخته بود اسکلتی را دید م اسکلتی ک عمرش دراز تر از عمر هستی مینمود از شدت ترس تمام بدنم لرزیدن گرفت زن ک ترس مرا دید گفت میبینی اگر عمرت نیز کفاف شنیدن بدهد از شنیدن سرنوشتم تاب نخواهی آورد فکرکردم پیک مرگ است و برای بردن من آمده با ترس پرسیدم اینجا چ میکنی چطور شد ک گذرت ب این آبادی افتاد گفت من بارها از اینجا عبور کرده ام در حقیقت همیشه اینجا و همه جا بوده ام و هستم چون اگر من نباشم هیچ چیز وجود نخواهد داشت منم ک حضورم باعث هستی و نیستی است یک روز بذر هستی میپاشم و روز دیگر حاصل کشتم را درو میکنم همه ی سنگینی بار هستی بر دوش من است گفتم پس تو خدایی گفت نه خدا هم از من است من بودم ک خدا خدا شد اگر من نبودم خدا هم نبود وقتی مرا از درک سخنانش عاجردید ب مثال مادر مهربانی ک بچه کودنش را سرزنش میکند گفت چرا نمیفهمی بچه من زمان ام وقتی فهمیدم ک در کنار زمان راه میروم ب مانند بچه ای در کنارمادرم راه میرفتم وقتی ب رودخانه رسیدیم گفت حال برگرد و برو گفتم تا اینجا آمده ام بگذار چندی با تو همسفر باشم گفت ب شرطی ک سخن نگویی و حرفی نزنی و فقط تماشاگر باشی پذیرفتم و همراهش رفتم او مرا با خودش ب همه جا برد و همه چیز را نشانم داد مردمان زیادی را دیدم و حرف های تازه ای شنیدم نمیدانستم ک سفرم 20 سال طول میکشد وقتی برای بار دوم گفت بس است برو درهمان ابتدای جاده ورودی بودم خسته تر پیر تر پخته تر و آگاه تر بعد از ان او دیگر اداره امور آبادی را عهده دار شد و برطبق آموخته هایش نظم و ترتیبی برقرار ساخت ک دیگر کسی ب دنبال بدی و زشتی نمیرفت و همه و همه با هم با صلح و صفا زندگی میکردیم ما نسل چهارم آنها بودیم ک با توفان دهشتناکی از میان رفتیم مرشد گفت چطور در بهشت اینطور با هم خوب و خوش هستید ما در آن دنیا نیز با هم خوب و خوش بودیم اما بدیل ازدواج های فامیلی چندان خوب و خوش هیکل نیستیم ب همین جهت در این دنیا بیشتر با حوری و قلمان ب سر میبریم و آمیزش داریم سپس از آن کوهپایه گذشتند تا ب دشتی رسیدند و استراحتی کردند عزت الملوک گفت ای مرشد یادتان هست من در باره میوه های بهشتی حرف میزدم و شما در باره آن حوری و غلمان های پلاستیکی بله بانو یادم هست فکر نمیکنید ریختن اینهمه حوری و غلمان در اینجا یکی از شاهکار های الهی است مرشد با تعجب پرسید چرا چطور ای مرشد مردمان این قبیله را دید این موجودات ب ظاهر انسان ک روی دو پا راه میرفتند و حرف میزدند اما درحقیقت جزو انسان های اولیه بودند نسل هایی ک هنوز صورت انسانی پیدا نکرده بودند و ظاهری بین انسان و حیوان داشتند خب اگر این حوریان و قلمان ها از کسی زاده شده بودند میتوانستند این انسان نما ها را تحمل کنند و با آنها آمیزش داشته باشند پیرمردی ک پاهایش قطع شده بود دیدید آن پیرزن بدون دندان ک یک چشمش نیز کور شده بود دیدید ک چگونه آن قلمان دور آن پیر زن میگشت و با ان هم خوابه شده بود چ کسی اینطور مهربانانه و دلسوزانه و شادمانه از چنین انسان های زشتی مراقبت و مواظبت میکند مادر فرزند خواهر برادر همسر آری اینکار یکی از راز های خداست ک کسی نمیتواند از رازش پی ببرد حاج علی گفت وقتی ک خدا ب بندگانش پاداش میدهد اگر جوانی و سلامت و زیبایی را هم ب آنها ارمغان میداد دیگر نیازی ب این حوری و غلمان ها نبود ابوعلی سینا گفت راست میگویی ولی در آن صورت هم با عمر نامحدود و باقی ماندن ب صورت جوان خود انسان ها مصنوعی میشدند و حالت حوری و قلمان ماشینی را پیدا میکردندمگر نه مرشد ک متفکرانه ب سخنان دوستانش گوش میداد خروشید ن حتما درست نیست نمیتواند درست باشد اگر درست باشد همین است ک شیخ الرئیس میگوید ولی مطمنم ک درست نیست چ چیز درست نیست اصل قضیه و فلسفه وجودی بهشت درست نیست اگر پروردگاری باشد ک جهانی ب زیبایی و منظمی جهان هستی خلق کرده باشد نمیتوان باور کرد ک اینهمه ناسازگاری و ناهماهنگی در یکی از ابداعات او پیدا شود این غیر ممکن است ک او جایی ب نام بهشت آفریده باشد و این طور بی سر و سامان و پراز عیب و نقص باشد ابوعلی سینا گفت پس نظر خود شما چیست مرشد با تکان دادن سری گفت نمی دانم نمی دانم هنوز نمیدانم ولی خواهیم دانست مهلتی بدهید سپس همگی ب راه ادامه دادند تا ب کارگری رسیدند مردی مسن ک مشغول سنگ تراشی بود لوح ها ی بزرگ و کوچکی ک کنار گارگاه چیده شده بود نظر آنان را جلب کرد چندی بعد مرد سنگ تراش ک از ظهور آنان آگاه شده بود ب پیش آمد و با قدحی از شیر از آنان پذیرایی کردو چون دید ایرانی اند و از نسل کوروش بسیار خوشحال گشت و ب تمجید و تعریف از پادشاه ایران زمین پرداخت او چنان تعریف میکرد ک ابوعلی سینا مشکوک گشت ک شاید او موسی کلیم الله و این لوایح نیزفرامین دهگانه او باشند پس گفت بنظر میرسد ما در نزد موسی کلیم الله هستیم درست است پدر بلی من موسی هستم و نزدیک 3 هزار سال است ک این کارگاه را بنا کرده ام و این لوایح هم ده فرمان هستند ک برای زائرانی ک برای دیدار من و آگاه شدن از اندیشه هایم می آیند هدیه کنم سپس چند لوح را برداشت و ب آنها داد موسی مردی مهربان با سخاوت بلند نظر و مهمان نواز بود ک با خلوص نیت از مهمانان پذیرایی میکرد مرشد پرسید یا کلیم الله میدانید یکی بزرگترین مشکلات بشر رسالت و پیام آوری شما انبیا بود بلی میدانم مسیحیان و مسلمانان بنا ب مندرجات کتاب مقدسشان شما را پیغمبر میدانند ولی در عین حال هم مسیحیت و هم اسلام با دین و پیروان شما خصومت دارند این خصومت و تضاد و درگیری از کجاست در حالی ک میدانم عیسی بن مریم در کلام خود ب صراحت گفته فکر نکنید ک من آمده تا تورات و نوشته های نبی ها را منسوخ کنم نیامده ام تا منسوخ کنم بلکه آمده ام تا ب تحقق رسانم یقین بدانید ک تا آسمان و زمین برجاست هیچ حرف و نقطه ای از تورات از بین نخواهد رفت تا همه آنها تحقق یابد انجیل متی پیغمبر اسلام نیز انبیا یهود و پیغمبری شما را برای رسالتش شاهد آورده و گفته بگو ما ب خدا و آنچه بر خودمان و بر ابراهیم و اسماعیل واسحاق و فرزندان یعقوب نازل شده و ب هر چه خدا ب موسی و عیسی و پیغمبران داده است ایمان آورده ایم و ما میان هیچیک از آنان فرق نمیگذاریم و خدای ما و شما یکیست 84 آل عمران با این وصف آن جنگ و جدال ها تجاوز و غارت ها ب برده گرفتن ها و ب اسارت بردن های زنان و کودکان یهود چ معنی دارد موسی در حالی ک انگشتانش را در میان موهای سپیدش کرده بود با تاثر گفت واقعیت این است ک من هر آنچه ب صلاح قوم خود دانستم در این الواح نوشتم اما بعد از مرگم پیروانم چیزهایی ب گفته هایم افزودند و مرتکب اعمالی شدند ک مسیح را ب قیام وا داشت در مورد محمد نیز چنین بود او با قوم یهود را کاری نبود حتی قبله مسلمین را اورشلیم خواند اما بعد از اینکه از یهود ثروتشان را خواست و آنها امتنا کردند قبله راب مکه تغییر داد و ب بهانه گسترش دینش گردن هزارن یهودی را زد اگرچه پیغمبری مرا منکر نشد درحقیقت ما پیغمبران در عصر و دوره خود هریک کاری را کردیم ک فکر میکردیم ب صلاح و مصلحت قوممان است البته من هم مصلحت پیغمبری محمد نمیدیدم ک در قضیه یهودان ساکن عربستان بخصوص یثرب و و خیبر با چنان بی رحمی و خشونت رفتار کند هر چند همه ی حرفمان یکی بود و مردم را ب خیر و دوری از شر دعوت میکردیم بو علی سینا پرسید ضاهرا شما از محمد و عیسی گله ای ندارید ابدا چرا ک دین من یک دین قومی است و یهودیان نیز با همه کج روی هایشان تا حدودی آیین من و پدرانم را حفظ کرده اند چون من کاری ب اقوام دیگر نداشتم و ندارم ب طور مثال من ب ایرانی هایی ک زردشتی هستند هم احترام میگذارم چرا ک در فلسفه زردشت اخلاق و مردانگی وحرمت نهادن ب سایر اعتقادات بیش از همه ادیان ریشه دارد بعلاوه دین یهود بخش عمده ای از آیین خود را مدیون مرهون آیین پاک ایرانیان و پیغمبر آریایی و پادشاهان پاک نهاد آن مانند کوروش و داریوش کبیر خشایار شاه اردشیر اول و غیره است مرشد گفت اما محمد برخلاف شما دین خود را جهانی میپنداشت و قصد داشت آن را در همه جا گسترش دهد موسی گفت فکر نمیکنم احتمالا اگر هم چنین بوده کار پیروان او بوده ن خود او اگر چه قصدش هم این بوده مرا با او کاری نیست دین من و او جداست عزت الملوک پرسید ای کلیم الله بهشت را چگونه میبینید آیا از بهشت راضی هستید موسی با تاثر گفت بهشتی داریم ک تصورش را میکردیم و میخواستیم اگر عیب و ایرادی دارد و مارا راضی نمیکند مربوط ب خود ماست مرشد با تعجب پرسید ای کلیم الله منظور شما اینست ک این بهشت همان بهشتی است ک برای پیروان خود میخواستید و در نظر گرفته بودید همین طور است ک میگویید ما بهشتی را تجسم کرده بودیم و میپنداشتیم ک چنین وعده گاهی میتواند پاداش نیکی برای پرهیزگاران باشد و آن بهشت همین است ک ما امروز در آن هستیم اگر عیب و نقصی دارد مربوط ب تصور و برداشت های ماست آنروزها بنا ب آن روزگار میپنداشتم ک چنین بهشتی بهشت خوبی میتواند باشد البته حال دیگر این تصور را ندارم ابن سینا گفت یا کلیم الله پس بهشت چیزی نیست ک پروردگار عالم آن را ب بندگانش وعده داده باشد حقیقت آنست ک ما از آفریدگار جهان بهشتی را تقاضا میکردیم ک در این لحظه ندایی از عرش العلا رسید یا کلیم الله تو را چه ک اسرار بارگاه ما برملا سازی خواهی ک بفرماییم تا باز هم ب لکنت زبان دچار شوی موسی از شنیدن این سخت سخت بیمناک گشت و با لرزش گفت بارالها در بهشت تو هستم زبانم ب دروغ نمی آیدو ب استغفرالله و توبه افتاد و رو ب مرشد گفت بیمناک خشم اویم ما پیامبران نمیتوانیم ب همه ی پرسش های شما پاسخ دهیم ب راه خود ادامه دهید شاید کسی باشد ک جواب این پرسش ها را داشته باشد ابوعلی سینا و همراهان در حال خروج بودند ک موسی با غمی افزون گفت لوح ها را نمیبرید مرشد گفت میدانی ک ما در سفریم و بردن این لوایح کمی دشوار مینماید پس موسی ب برادرش هارون امر کرد تا لوایح کوچک تری از پستوی کارگاه بیرون آورد و ب آنها داد و خدافظی کرد در بیرون کارگاه عزت پرسید ای شیخ موس ی را چگونه دیدید ابو علی سینا پاسخ داد گیج بودم و با دین او گیج تر گشتم اگر خدا در میان آن حرفها نمیپرید از راز اینجا آگاه میشدم مرشد افزود موسی مشکلی نداشت اما خدا در مشکل خود گرفتار بود و بدان جهت ب فکر چاره جویی افتاد اگرچ دیر هنوز مسافتی از سنگتراشی موسی دور نشده بودند ک با دو کارگاه نزدیک به هم ک وسایل تزیینی میفروختند روبرو شدند کارگاه اولی را شخصی ب نام سامری اداره میکرد او تصاویر و مجسمه گوسفند طلایی را ب عنوان گردنبند و آویز میفروخت دور تا دور کارگاه اورا حوریان و دختران و پسران جوان احاطه کرده بودند روبروی او شخص دیگری بود ک لوح های ده فرمان را ب شکل گردن بند و گوشواره ب دیگران میداد عزت یک گرنبند ده فرمان و دوگشواره گوساله خرید و مرشد نیز چیزهایی برای هدیه دادن ب بلقیس خریداری کرد ابوعلی سینا با دیدن این دو کارگاه درکنار هم شکفت زده پیش سامری رفت و گفت مرد چگونه است ک بساط تزیینی ات را کنار کده 10 فرمان موسی پنهان کرده ای مرد دور و بر خود را نگریست و چون کسی را ناظر ندیدآهسته گفت مرد بساط فروش 10 فرمان نیز هم مال خود ماست ما این بساط را راه انداخته ایم ک ب هر کس ک گوساله دوست دارد گوساله و هرکس ک 10 فرمان دوست دارد 10 فرمان بفروشیم غرض کاسبی است و سود بردن موسی پیر هم خوش باور است و لوایح خود را مفت و مجانی ب این آن میدهد برای همین هم برعکس اینجا دکان او سوت و کور است همچنین اضافه کرد مگر نمیدانی وقتی هم ک پیرمرد موسی برای تهیه ده فرمان ب کوه رفته بود ما گوساله ای از طلا پیش کش مردم ساختیم و کلی هم سود بردیم مردم هم با شادی ب گوساله ما ایمان آوردند حتی برادر موسی هارون سامری با خوشحالی ب صندوق پولش نگاهی انداخت و آرام گفت کی میداند شاید فردا هم دکان بهشت بسته شود تا هست باید پول درآورد شاید مقررات بهشت تغییر کرد لابد میدانی ک به احکام و دستورات یهو نمیشود اطمینان کرد مگر ن اینکه هر چندی حدیثی میفرستاد و دستور تازه ای میداد میدانی ک همه فرامین و دستوراتش ناسخ و منسوخ اند حتی فردی ازدیار فرنگ پیدا شده ک 1900 ضد و نقیص در تورات پیدا کرده حال دارد بیچاره در دوزخ عذاب میبیند با اینچنین خدایی ب نظر من همین بهتر است ک طلایی دست و پا کرد و سریع زد ب چاک ابوعلی ک از رندی مرد دچار سرگیجه شده بود ب جمع دوستان پیوست و از آن مکان دور شدند تا اینکه ب دشتی رسیدند ک بسیار خرم و شاد و دلگشا بود رنگ دشت رنگ رنگین کمان داشت و هر لحظه رنگهایش تغییر میکرد مرشد ک جلو تر از بقیه حرکت میکرد بر تابلویی چنین خواند ورود کسانی ک حیوانات را قربانی کرده اند ب این مکان ممنوع است مرشد متعجب شد آخر مگر میشود جایی در بهشت باشد ک ورود ب آن ممنوع باشد در آن مکان سکوتی محض وجود داشت و آنطرف هم معبدی از مرمرسفید قرار داشت دشت نیز پر بود از گاو و گوسفند وشتر و خروس و همراهان ب مشورت نشستند و معلوم شد ک فقط حاج علی چند باری گوسفند و حتی شتر قربانی کرده بودابو علی سینا گفت دوست من تو از ورود ب این مکان محرومی ولی من میخواهم پا ب آن نیایش کده بگذرام و پرده از راز اینجا برکنم حاج علی با حزنی گفت مرا از ورود ب این مکان محروم نکنید قربانی کردن حیوان توسط من دلیلی داشت ک خود ب آن واقفم مرشد گفت خود دانی اما ب یاد داشته باش ک شیخ الرئیس هشدار داد سپس همگی ب درون دشت ب راه افتادند هنوز اولین قدم را نگذاشته بودند ک گوسفندی شتابان از میان آنهمه گوسفند ب طرف آنها دوید و ایستاد و با نگاهی جستجوگرانه آنها را نگریست سپس بع بع کنان رو ب حاج علی کردو بقیه گوسفندان را نیز دور آنها جمع کرد در همین حال گوسفندی ک بع بع کنان بقیه حیوانات را نیز دور آنها جمع کرده بود به زبان آمد و فریاد زد قاتل قاتل و ب دنبال او همه حیوانات فریاد زدند قاتل قاتل ترس و وحشتی عجیب فضا را پر کرده بود در این هنگام صدای شدیدی مثل کوبیدن طبل از نیایشگاه بلند شد و همه حیوانات ب سمت آن برگشتند و بر روی زمین نشستند در نیایشگاه گشوده شد و تابش نوری زیبا کرانه آسمان نیلگون را فرا گرفت و مردی کهن سال در هاله ای نورانی در آستانه معبد ظاهر شدحیوانات آرام گرفتند گویی حضور آن مرد کهن سال را حرمت می نهند مرشد گفت بیایید حرکت کنید و همگی ب سمت نیایشگاهی ک پیر مرد منتظر آنان بود رفتند عزت الملوک با نگاه کردن ب چهره نورانی و دیدن سیمای مرد کهن سال گفت مرشد مرشد نگاه کن این مرد زردشت است او پیامبر ماست و در حالی ک داشت آستین مرشد را تکان میداد حرفهایش را تکرار میکرد مرشد ب آرامی گفت میدانم غزت بانو میدانم کیست سپس مرشد نزدیک تر رفت و هنگامی ک نگاهش ب چهره پرمهر زردشت افتاد مقابل او زانو زد عزت و ابو علی سینا نیز ب تبعیت از مرشد زانو زدند ک زردشت ب طرف آنها رفت و آنها را از زمین برپا داشت سپس با تبسمی دلنشین و صدایی شیرین گفت اهورا مزدای پاک انسان را ب رکوع و سجود نطلبیده است چرا درمقابل مخلوق سجده میکنید و ب خاک می افتید میپندارید این حیوانات با نشستن خود ب ما سجده آورده اند آدمهایی بودند ک سجده کردن را دلیل کوچکی خود میپنداشتند و این حیوانات نیز ب تبعیت از آنها چون فاقد عقل و شعور بودند ب خاک افتادند سپس به حاج علی گفت حساب شما جداست شما حیوانات بسیاری را کشته اید بنابراین اگر هم ب سجده باشید سجده شما سجده ندامت و خجالت است ب این حیوانات بنگرید ک ب خاطر امثال شما ب اینجا پناه برده اند حال ک این حیوانات را کشتید چ رضایت خاطری برای شماست آیا کردارتان نیک بود چگونه باور کردید ک کار خدا جان بخشیدن و کار شما جان گرفته است با این حیوانات غضبناک چ میکنید حاج علی نمیدانست ک چ کند از حیوانات مظلوم ولی غضبناک عذر خواهی بخواهد یا دست ب دامان خدا و رسولی شود ک قربانی کردن را از او خواسته بودند در این حال ندائی از درونش برخواست ک میگفت راست میگویید چطور با آنهمه پند و اندرزهای پیامبری مثل او زردشت ک تورا از قربانی کردن منع کرده بود حاضر شدی جاندارانی را برای منفعت احتمالی خود راه یافتن ب بهشت قربانی کنی خدا ب تو عقل داده بود تا نیک و بد را تمییز دهی ولی تو مانند حیوانات مقلد بی چون و چرا عمل کردی چطور نفهمیدی ک کشتن حیوانات آن هم برای تقرب ب ایزد پاک نمیتوانست درست باشد کشتن حیوانات ب منظور قربانی از عادت مردم نیمه وحشی است ایزد پاک ک نمیتواند اینقدر قسی القلب و نامهربان باشد تا ازبنده اش قربانی بخواهد اگر این کار قربانی کردن ب نظرت لازم بود چرا خودت را قربانی نکردی ابوعلی سینا ک نمیتوانست درد و رنج و حال رنجور دوستش را ببیند گفت حضرت زردشت دوست ما را گناهی نیست آنچه او کرده بنا ب آیینی ایست ک حکایتی بس تلخ و دردناک دارد او هم مانند بیشتر مردان سرزمین پاک تو ناخواسته ب این کار ناپسندیده کشیده شده رنج او را بیشتر از این افزون نکنید او نیز انسان پاک و وارسته ایست اگر هم کاری کرده ب دلیل اعتقادی بوده ک زمانه درون جان و روان او افکنده مقصر واقعی او نیست بلکه کسانی دیگرند زرتشت با تاثری تلخ گفت بگذارید او بیرون این نیایشگاه بماند تا ندامت بر تمام وجودش اثر کند سپس ادامه داد هزاران سال پیش ما ب روشنی ب مردمان خود گفتیم قربانی کردن آن هم برای ایزد یکتا نتنها شایسته مقام و منزلت او نیست بلکه در شان و مقام انسان نیز نمیباشد نتیجتا قربانی کردن بر سر معابد و هر گذر گاهی از میان رفت اما بعد از گشت هزارن سال با اینهمه پیشرفت و فزونی علم و دانش باز نیز مردمان ب این کارناپسندیده و گناه نابخشودنی عمل میکنند واااااای ک چ بر سر ملت آمده عزت الملوک ک لحظه ای از درد و رنج برادرش غافل نبود گفت ای زرتشت پاک برادم تنها ایرانی نیست ک این کار راکرده او هم یکی از میلیون ها انسانی است ک ساده دلانه برای رضای خدایش قربانی کرده زردشت لابد میدانند ک عمل قربانی یکی از دهها فرائض دینی است ک هر مسلمانی باید انجام دهد آیا گناه برادم این است ک ب دستور پیامبرش و احکام دینش عمل کرده یا گناه ب گردن پیامبر و آیینی ایست ک این اعمال را از پیروان خود طلبیده زردشت با غمی افزون گفت بله میدانم آیینم چندصد سالی میشود ک از میان رفته و دین اسلام جایگزین آن شده اما میگویم خود انسان مگر خرد ندارد در رابطه اش با خدا نیازی ب دلال و احتیاجی ب قربانی باشد مرشد گفت بله من هم با زردشت بزرگ موافقم اما ب چند دلیل این واسطه ها و دلال ها وجود داشته اند و ب نظر میرسد تا زمانی ک روشنایی علم بر کل جامعه سایه نگسترد این دلال ها هم وجود خواهند داشت زیرا اکثریت مردم ب خاطر جهل و بی سوادی و فقر و خرافی بودن عادت دارند تا کسانی آنها را در دین و ایمانشان راه برند پندار اینگونه انسان ها این است ک خود قادر ب پیمودن این راه نیستند پس همچون گوسپندان خود را وقف باب ها و ملایان میکنند دیگر اینکه شغل و منصب دلالی همیشه دارای سود های زیادی بوده ب نحوی ک هر انسان تن پرور و زرنگ و فریبکار را ب همچین شغلی تشویق میکند ابوعلی سینا با سکوتی کوتاه گفت ای زرتشت پاک فکر نمیکنید مشکل اساسی انسان ها ب مشیت الهی مربوط است و انسان ها آلت فعلی بیش نیستند جمع کثیری از انسان ها کمی و کاستی های خود و گرفتاری هایشان را ب اهورا مزدا یا نیروهای اهریمنی مربوط می دانند در حالی ک چنین نیست انسان مختار است بنابراین باید سعی کند با عقل خود بدرجه ای از معرفت رسد ک بداند ک چ بکند و چ نکند اهورا مزدایی و اهریمنی نیز در زندگی انسان نقشی بازی نمیکند عزت الملوک ک طاقتش تاب شده و بود نمیتوانست غم و اندوه برادر و جای خالی اورا تحمل کند گفت اگرچه دیدار زردشت و رهنمون های او سعادت است اما جای برادرم اینجا خالی پس من میروم تا حالی از او جویا شوم این را گفت و رفت هنوز چند قدمی این زن مغرور دور نشده بود ک زردشت گفت لحظه ای رخصت ده بانو تا بگویم ک چرا مرا با کسانی ک آزارشان ب مخلوقات خدا رسیده مهری نیست و نمیتوانم آنها را ببخشم سپس این چنین ادامه داد آنان ک ب هر دلیل و بهانه ای از آیین پاکی و درستی دست شسته اند وب مذاهب دیگر سر نهاده اند پاداشی ب باور خود از خدای آیینشان خواهند داشت چنین انسان هایی چرا باید برخلاف دستوراتی ک ب آنان داده شده ب جستجو بپردازند و ب آیین هایی ک بدان باور ندارند پا نهند شما ک ب اینجا آمده اید اینجا بهشتی نیست ک از آن در آیینتان سخن ب میان رفته است اینجا بهشتی نیست ک بعنوان پاداش کردارتان ب شما وعده داده اند اینجا بهشتی است ک خود به آن باورو اعتقاد داشتید اینجا جاییست ک سرای پاکان و نیک اندیشان است بد اندیشان و بدکاران را مکانی غیر از اینجاست کشتن بخصوص بنام ایزد پاک یکتا خلاف اراده پروردگار عالم است روزگاری انسان ها فرزندانشان را قربانی میکردند آنها نیز مانند برادر شما پیرو آیینی بودند چرا برادر شما فرزندانش را قربانی نمیکرد لابد برای آنکه آن عمل را صحیح نمیشمرد و آیینی را ک چنین تجویز میکرد بر حق نمیپنداشت بنا ب همان قربانی کردن حیوان نیز جایز نیست و باید برادرتان از آن آیین کناره گیری میکرد و از احکام و دستورات نادرست آن سرپیچی درست مثل شمایی ک کنار من هستید اما او این کار قربانی را اگر چه میدانست صحیح نیست چندین و چند بار انجام داد عزت الملوک سر خود را ب پیش انداخته و ساکت ماند تا اینکه ابو علی سینا پرسید فرمودید اینجا بهشتی است ک خود ب آن باورد داشتیم منظور حضرت چیست زردشت با نگاهی خیره گفت بهشتی ک شما باور دارید جایی است ک حوری و قلمان از سر و کول شما بالا روند شراب و عسل و شیرهای روان در جویبارهایش کامتان را شیرین میسازد و جواهرات و قصرهای پرشکوهش عطش بی پایانتان را سیراب میکند بهشتی ک ب شما داده شده جایی نیست ک ب فکر کردن بیوفتید و ب دنبال مجهولات بروید و در جستجوی یافتن حقیقت باشید بهشت واقعی شما در آخر خط قرار دارد اینجا باید بمانید و از نعمت های بی حد و حصر آن لذت ببرید و عقده های نداری و محرومیت های زندگی خود را در آن تلافی کنید در بهشت شما اندیشیدن و بدنبال حقیقت رفتن منظور نشده است همانطور ک در زندگی نیز شما را از تفکرو تعمق در این مسائل منع کرده اند و کسانی را ک بدنبال چون و چرا بودند منافق و بی ایمان و کافر خواندند و ب آتش جهنم حواله کردند مگر نشنیدید ک حضرت آدم خواست بداند اما گوشش را گرفتند و از بهشت بیرونش کردند وقتی ک ب پدرتان ک شاهکار خلقت بود این اجازه را ندادند چطور شما میخواهید بدنیال حقیقت افتید نمیترسید ک شمارا نیز از بهشت بیرون اندازند وب التماستان نیز مانند پدرتان آدم توجهی نکنند مرشد با اشتیاق پرسید بزرگوارا بنابراین شما در این بهشت چ میکنید مگر ن اینکه اینجا بهشت اسلام است من ک در بهشت شما و جنت اسلام نیستم من در بهشت افکار و اندیشه های شما تجسم پیدا کرده ام شما مرا ب بهشت خودتان آورده اید و ب گفتگو و سوال و جواب کشانده اید مرا با بهشت شما چ کار است در این هنگام آتشی ک ب آرامی میسوخت ب سرکشی افتاد و همه همه نیایشگاه را در خود فرو برد و همانگاه صدایی از عرش آمد ای زردشت پاک اسرار را باید در دل نگاه داشت و فاش نکرد لحظاتی بعد ن از نیایشگاه خبری بود و از زردشت پاک خبری در سکوتی تاثر بار دوستان ب راه افتادند تا اینکه در مسیر خود کاروانی را دیدند ک کشیشی خوش سیما و خنده رو کاروان سالار آن بود پدر روحانی در حالی ک اودی ب دست داشت و زیر لب اورادی زمزمه میکرد با صلیبی ک در دست دیگرش بود ب کسانی ک در تماشا بودند دعا میکرد جمع دوستان ب کنار او رفتند واز مقصدشان جویا شدند کشیش چنین گفت اینها کسانی هستند ک در اثر ملاقات طولانی در بهشت و بلاتکلیفی خود را بیمار حس میکنند و من آخرین کشیش هستم ک اینگونه بیماران را جمع آوری و ب درمانگاه پسر مسیح میبرم حاج علی با تعجبی بسیار گفت مگر در بهشت نیز مردم بیمار میشوند کشیش گفت راستش خودم هم نمی دانم من زیاد از اوضاع و احوال اینجا باخبر نیستم همانطور ک در دنیا باخبر نبودم هر چ ب ما میگفتند بدون چون و چرا انجام میدایدم بدون آنکه سوالی کنیم یا از صحت آن مطلع باشیم اینجا نیز ب من گفته اند این بیماران را جمع کنم و ب درمانگاه پسر برم من نیز همین کار را میکنم ولی فکر میکنم بیمار شدن ساکنان بهشت حکمتی دارد ب نظر من غرض از این بیماری ایجاد مشغولیت برای پسر است شاید هم منظور پدر از ایجاد بیماری این باشد ک همانطور ک پسر در دنیای خاکی برای مردم فداکاری میکرد در اینجا هم فداکاری کند تا مردمان رستگار شوند البته خیلی هم معتقدند ک د لیل بیماری ساکنان بهشت بی معنی بودن این وعده گاه و بیکاری و بلاتکلیفی و نداشتن امید و آرزو و راه ب جایی نداشتن است گروهی دیگر نیز معتقدند زندگی تکراری و یکنواختی زندگی در اینجا کم کم آنها را ب مالیخولیای جنون آمیز دچار کرده همان بیماری ک پسر مسیح سخت ب مداوای آن مشغول است کشیش که تپه پدر را روی آب ریخته بود با خنده ای لولی وش گفت شما نمیخواهید ب کاروان من بپیوندید فکر نمیکنید شما هم مثل بقیه ساکنین دیر یا زود محتاج دوا و درمان خواهید شد حاج علی ب مرشد گفت برویم و درمانگاه پسر را نیز ببینیم شاید جوابی برای پرسشهایمان آنجا نیز پیدا کردیم سپس همراه با سیل عظیم بیماران ب راه افتادند درمیان آنها پیرمردی بود ک آواز میخواند وبشکن میزد پس حاج علی ب سمت اورفت وپرسید پدر تو و این جماعت ب کجا میروید پیرمرد با تمسخر گفت ب ناکجا آباد حاج علی پرسید ناکجا آباد کجاست ناکجا آباد آنطرف کوهستان در بالای کوهی است ک ب کوه صعود معروف است در بالای آن کوه پسرو درمانگاهاش وجود دارد پدر وقتی بیمار میشوی چگونه ای بیماری من ساده است ازبهشت بدم می آید از اینکه هیچ دل خوشی و سرگرمی راضی کننده ای ندارم اوایل خوب بود اما تکرار این زندگی مرا بر آن داشت تا دشنام بگویم و دست ب اعتراض بزنم بعد از آن این کشیش پیدا شدو گفت ک من بیمارم سپس مرا ب پیش پسر برد پسر نیز با مهربانی و عطوفت مرا پند و اندرز داد من نیز کمی آرام گشتم اما دوباره بیماری من عود کرد پس دوباره این کشیش آمد و مرا با هزار عذر و بهانه ب پیشگاه پسر برد از آنروز تا ب حال کار من دید و بازدید از پسر است سپس ادامه داد ببین بین خودمان باشد این رفت وآمد برای من نوعی تفریح و سرگرمی است کلی هم وقتم را پر میکند مهتر از همه اینکه عیسی هم وقتی مارا میبیند گل از گلش میشکفد و لبخند گرمی نثار ما میکند ما هم ازصبح تا شب و از شب تا صبح برایش جک تعریف میکنیم و میخندیم سپس پیرمرد ب آواز خوانی و بشکن زدن پرداخت حاج علی هم اوراترک کرد و ب جمع ههمراهان پیوست غروب ب رودخانه ای رسیدند ک بیماران پسر را در آن غسل تعمید میدادند فردای آنروز نوبت ب آنها رسید پس ب دیدار پسر شتافتند عیسی نیز از بیماری انها پرسید و قتی ک فهمید بیمار نیستند سخت بر کشیش برآشفت ک چرا وقت من را گرفتی اینها ک بیمار نیستند کیشیش نیز سخت درمانده شد و مرتب اظهار پشیمانی میکرد تا اینکه پسر گفت حال ک اینجا آمده اید چند روزی استراحت و با حوریان ما عشر و نشر کنید ابوعلی سیناضمن تشکر از دعوت عیسی پرسید یا روح الله چگونه است ک در دنیای خاکی پوشش تسلیم ب تن کردید و ب آسانی ب سلاخ خانه خاخام های یهود و سربازان رم رفتید و آنهمه درد و رنج و مصیبت متحمل شدید عیسی با شنیدن این سخن طئنه آمیز در تخت خود جابجا شد و با اخمی بر پیشانی گفت آنجا ما ب گفتار و کردار خاخام های یهود اعتراض داشتیم آنها نیز نتنها ب هشدار های ما توجه نکرند بلکه ما را ب طرز فجیعی ب صلیب کشیدند ولی در عوض آیینی ب طرفداری ما پا گرفت ک هم بازار خاخام ها را کساد کرد و هم اکثریت آنان و پیروانشان را ب روز سیاه نشاند مرشد گفت روح الله چطور شد ک پدر رضایت داد پسر دردانه شان را ب صلیب بکشند پدر دخالتی در زندگی بندگانش نمیکند ابوعلی پرسید حتی در زندگی فرزندشان آری حتی سرنوشت فرزندانشان حاج علی ک بشدت گوش میداد پرسید مگر ن اینکه در آن زمان عیسیی ک ب صلیب کشیده شد کسی شبیه شما بود مگر خود عیسی ب آسمان ها نرفت خیر چ کسی این مهملات را گفته عیسی همان عیسیی بود ک جلو چشم شماست حاج علی گفت ولی مسلمانان معتقدند ک آن عیسی کسی دیگر بود و اگر انجیل هم گفته شده عیسی همان عیسی است آن کتاب تحریف شده و فقط قرآن ناطق است ک بعد از گذشت چندین و چند سال نقطه و واوی از آن تحریف نشده عیسی با خنده ای گفت ببین فرزندم تورات و انجیل بعد ازب صلیب کشیده شدن من و مردن موسی چیز هایی ب آنها اضافه شد قرآن هم ک خود میدانی برگردان دست و پاشکسته تورات و ادیان قبل از آن ینی ادیان سامی و بابلی است حال آنکه پیروان دین من معتقدند قرآن تحرف شده و انجیل است ک تحریف نشده اصولا پیروان هر دین کتاب دیگر ادیان را تحریف شده میپندارند ک چنین نیست من را در آن روزها ب صلیب کشیدند مرشد سکوت را شکست و گفت روح الله شما گفتید فرزندانشان مگر پدر چند فرزند دارد همه ی انسان ها فرزندان پدر هستند پس پسر خدابودن شما هم از این اعتقاد سرچشمه میگیرد حقیقت همین است اما چ میشود کرد مردم دوست دارند برای قضیه ای ساده داستان بسازند وقتی مارا با خشونت و بی رحمی میبردند تا ب صلیب بکشند ما از درد و رنج فریاد میکشیدیم و ب درگاه پدر ناله میکردیم و ازاو کمک میخواستیم ولی پدر هیچ کمکی ب ما نکرد تا با آن درد و رنج و خواری و ذلت جان دهیم اما ب کوری چشم دشمنان دوستان ما با زرنگی با پدر پدر گفتن ما داستانی ساختند و ما راپسر خدا قلمداد کردند سپس ادامه داد واقعیت قضیه آنست ک ما بر اثردرد و رنج بسیارپدر پدر کمک کمک میگفتیم دوستان ما هم از این کلمه استفاده کرده و مارا پسرخدا خواندند مردم نیز فکر کردند بین ما و خدا ارتباطی برقرار است ابوعلی سینا گفت یا روح الله میدانید ک در مورد شما حرف های گنده ای زدند مثل زنده کردن مردگان و غیره عیسی با لبخند ملیحی گفت اگر حرف های گنده نمیزدند ک کارشان نمیگرفت حرف دروغ هرچه بزرگ تر و خارق العاده تر باشد بهتر ب باور مردم می نشیند حرف درست و حسابی ک ب سادگی عنوان شود خریداری پیدا نمیکند مرشد گفت آیا خدا اجازه میدهد در بهشتش درمانگاه بسازید و ب مداوای بیماران بپردازید عیسی هم با خنده ای طئنه آمیز گفت ما خود بر سر پدر منت نهاده ایم ک اینجا را ساخته ایم و پدر نیز قدردان ماست او آنقدر مشغول رتقو فتق امور است ک وقتی نمی کند ک ب حال بندگانش توجه کند از این رو این کار را ب ماسپرده کسی ک عالم خاکی و انسان تنها 2از میلیون ها آفریده اویند دیگر فرصتی باقی نمیماند ک بخواهد ب هر چیز شخصا رسیدگی کند بخصوص وقتی ک کاری را با نظر خود انسان ها نظم و ترتیب داده باشد مرشد با تاکید خاصی پرسید نظر روح الله آن است ک بهشت بر اساس میل ونظر انسان ها ساخته شده است البته ابوعلی سینا گفت پس بهشت و جهنم خواست و اراده خدا نیست و همه آن داستان ها آفرینش ساختگی بوده اینطور نیست یا روح الله داستان آفرینش و خلقت صرفا برای آگاهی و هشدار دادن ب انسان ها بود تا بدانند جهان هستی را خالقیست ک حتی میتواند در شش روز جهانی ب بزرگی عالمی ک در آن قرار داریم بسازد والله همه میدانند ک حرف خدا نبوده و نمیتوانست باشد زیرا هیچ یک از پیامبران شخصا در موقع آفرینش حضور نداشته اند و ب چشم خود چیزی را ندیده اند پدر بیچاره هم با هیچیک از آنان دیدار و گفتگویی نداشته تا چنین داستانی را برایشان نقل کند ابراهیم فقط گهگاهی صدای پدر را میشنید این پیغمبر نیز درمورد هر چیزی صحبت کرده مگر در لحظه آفرینش موسی هم جز ندا و ده فرمان چیزی نشنیده و نگفته حتی وقتی ب خواست قوم یهود تمنای رویت او کرد با جواب تند لن ترانی خاموش شد یوسف پیامبر هم فقط خواب میدید و تعبیر خواب میکردو بس لوط هم جز با دو فرشته زیبا روی با کس دیگری تماس نداشت داوود و سلیمان و دیگر انبیا نیز تا ب حال ن دستشان ب خدا رسیده و ن ب فرشتگان او یعقوب تنها پیامبری بود ک ادعا کرد یک شب تا صبح با شخصی کشتی گرفت ک ادعا میکرد آن شخص خدا بوده اگرچه حتی فرصت حرف زدن با او را نیز پیدا نکرد میماند من و محمد من ک چیزی در مورد آفرینش بر زبان نراندم محمد هم ک میدانیم قصه های کتابش همه از تورات است و خود چیزی نداشته ک ب آنها بیافزاید حتی در معراجش هم همه حرفی زده جز از آفرینش آن حرف هایی هم ک در مورد روز آفرینش زده همه ضد ونقیص است یک بار گفته 6 روز یک بار8 روز یک بار7 بنابراین زیاد نباید آن قصه ها را جدی گرفت پیامبران هرکدام قصه های از خود در آوردند تا بتوانند بهتر مردم را سمت خود بکشانند قصه آفرینش نیز از آن قصه های جالب آن روزگار بود حاج علی ک از تعجب داشت شاخ در میآورد گفت ب این ترتیب معاد نیز زیر سوال میرود زنده کردن مردگان ب دادگاه بردن ترازو نهادن و پل ساختن بهشت و جهنم برپا نمودن و پاداش و کیفر دادن اینها هم زیر سوال میرود اینطور نیست معلوم است مگر شما آفریگار جهان رادانا و توانا نمی دانید چگونه است ک میپندارید چنین آفریدگاری کار عبث و بیهوده انجام دهد بسازد بشکند و دوباره شکسته خود را مرمت کند مگر ساخته اولش عیب و ایرادی داشت از طرفی مگر خود سرنوشت ایشان را ننوشته شس دیگر چ نیازی ب آزمایش آنهاست مگر خود از اعمال آنها با خبر نیست پس ترازو میزان ب چکار می آید مگر در دنیای خاکی کم زندگی کردید ک حال خواستار زندگی نامعلوم در جایی ب نام بهشت هستید مگر خود سرنوشت انسان ب دست خود ننوشته پس چرا باید سرنوشیت ک خود برای آنان مقدر کرده دست برد و آ ها را ب هنم اندازد در این هنگام بادی برخواست و طوفانی آغاز شد و در افق دید مرشد و دوستانش سرزمین اورشلیم هویدا شد حضرت مریم را دیدند ک اینبار بجای سربازان رم فرشتگان بارگاه الهی اورا باخواری و زاری و درد بسیار ب سمت کوه صیهون میبردند بیچاره پسر با درد مندی صلیبی را ک قد آن ب آسمان کشیده بود بر روی دوشانه اش حمل میکرد و مدام سربرآسمان میکرد و با پدر پدر گفتن از او کمک میخواست شگفتا ک این بار نیز پدر با بیرحمی التفاتی ب ضجه های دلخراش پسرش نکرد و مانند بار اول او را در میان آن ناله ها تنها گذاشت البته فراموش هم نکرده بود ک خطاب عتاب آمیزش را برسرپسرش فرو کوبد وب او بگوید پسر یک اشتباه را دوبار تکرار نمیکنند لحظاتی بعد دوستان خود را در کویری خشک و سوزان دیدند ک ن پرنده ای در کرانه آسمانش پرواز میکرد و ن چرنده در پهنه زمین بی کرانش ب چریدن مشغول بود گرمای سوزانش چنان تشنگی را ب لب آنان آورده بود ک از صد بار مردم اگرچه بهتر نبود بدترنیز نبود ابوعلی سینا با تبسمی گفت ب نظر میرسد خدا آنچنان ازکنجکاوی های ما ب خشم آمده ک مارا ب جهنم پرتاب کرده حاج علی ک بیش از همه گرما و تشنگی جان ب لبش کرده بود گفت نهایت بی آبی و گرمای زیاد مردن است مگرنه ما ک یک بار مرده ایم بگذارید یک بار دیگر هم بمیریم عزت الملوک ک از دیگران سرحال ترو مقاوم تر ب نظر میرسید ب راه خود ادامه داد تا سایه ای یا آبی پیدا کند اما تا دور دست ها ن آبی بود و ن آبادی ناچار ب گروه بازگشت مرشد گفت راه رفتن دردی را دعوا نمیکند او خدا ک خود ما را ب اینجا انداخته حتما قصد و غرضی داشته همینجا منتظر مینشنیم ببینیم چ میشود در همین لحظه گرد و غباری افق دور دست راپوشاند و از میان آن جماعتی شتر سوار عرب هویدا شد وقتی ک سواران ب نزدیک این جمع رسیدند حاج علی مردی را پیشاپیش آنان ک قبلا بر بالای منبر مسجد در حال قرائت قرآن دیده بود دید و عده ای دیگر نیز اطراف آن را احاطه کرده بودند پس رو ب مرشد کرد و گفت مردی ک برجحاز شتر سفید نشسته پیغمبر اسلام است من او را بربالای من بر مسجد دیده ام پس از نزدیک شدن آنان ابوعلی سینا ب پا خاست و با زبان فصیح عرب گفت دورد بر بزرگ نامداران عرب سالار سواران رو ب همراهانش کرد و گفت این دومین مرد جسوری است ک بزرگی و سروری ما را میپذیرد اما ب نبوت ما ایمان ندارد خالد بن ولید دست بر شمشیر برد و گفت یا رسول الله رخصت دهید ب خاطر عدم ایمانش ب نبوت پیغمبر اسلام سر از تنش جداسازم محمد با تبسمی گفت ن گشتن او را روا نمیباشد بگذارید تا با او دوستانش ب صحبت بنشینیم آنان از دانایانند سپس از شتر پایین آمد و ب دستور او مشکی از آب ب ابو علی و همراهانش هدیه شد سپس سفره ای انداختند و طعامی چیدند نخست محمد از اسم و رسم و خدایشان پرسید پسر سینا پاسخ داد آن دنیا ما را دو خدا دو دین و دو پیغمبر بود در ظاهر مسلمان بودیم و ب پیغمبری شما شهادت میدادیم ولی در باطن دین ما دین علم و دانش پیغمبر ما عقل و خرد و خدایمان ایزد یکتا آفریدگاری ک بدور از صفاتی است ک خدای اسلام و دیگر ادیان برای آن برشمردند محمد گفت بین خدای اسلام و خدای مورد پرستش شما چ تفاوتی است خدای اسلام جمع اضداد است هم رحیم است و هم شقی هم رحمان است و هم جبار هم کریم است و هم لئیم هم منتقم است و هم غفار هم مکار است وهم مدبر و چنین خدایی نمیتواند خدای تمام مخلوقات باشد کدام پیغمبر مبلغ خدای راستین بوده زمانی شما زمانی موسی زمانی عیسی و بیشتر از همه زرتشت محمد چهره در هم کشید و گفت چگونه است ک تو مرا مبلغ چنین خدایی میدانی ولی رسول و برگزیده او نه و نبوتم را نیز تصدیق نمی کنی شما قبل از هجرت در مکه قوم خود را ب اسلام و خدای راستین دعوت میکردید آن خدا با خدایی ک در یثرب مدینه بنامش شمشیر زدید و بی گناهان از لب تیغ گذراندید و غارت و چپاول کردید فرق داشت شما در مکه مبلغ خدای من خدای راستین بودید ولی در مدینه نه محمد دقایقی طولانی ب سکوت فرو رفت و ب زمزمه کردن افتاد خدا داند ک چ گفت مرشد ادامه داد از نظر حکیم ما جمعیت کثیری معتقد بودند ک نبوت شما بعد از هجرت ب مدینه پایان یافت شما در مدینه آیینی غیر از آنکه در مکه میگفتید تاسیس کردید و بعنوان فرمانروای آن حکومت بر کرسی نشستیددر مدینه دیگر شما دعوت کننده مهر و محبت و غمخوار بیوه زنان و یتیمان نبودید محمد همچنان ساکت بود با پایان سخنان مرشد ابو علی سینا گفت شهرت و امتیاز هر پیام آوری منوط ب گفتار و کردار نیک اوست ن کثرت پیروانش همچنان ک توسعه و گسترش دین هیچ پیغمبری نیز دلیل اصالت نبوت و یا حقانیت آیین وی نمی باشد محمد پرسید شهرت و امتیاز آیین من کدام بود مرشد گفت با ارزش ترین جنبه آیین اسلام آیه لااکراه فی الدین بود شما طبق این آیه بر آزادی عقیده و نداشتن اجبار در پذیرش دین و ایمان صحه گذاشتید این آیه میگوید انسان را نمیتوان ب پیروی هیچ ایمان و عقیده ای وا داشت شما نیز این آیه را در مکه ب گوش خلق الله رساندید و پند و اندرز دادید اما وقتی قدرت پیدا کردید دیگر دست از موعظه و ارشاد برداشتید خود ب دست خود آیه ای را ک میگفتید از جانب الله نازل شده ب دور انداختید و در عوض نشان دادید در تحکیم دینتان خدعه و نیرنگ و غارت و چپاول و زور شمشیر کارسازتر است شعله خشمی در چشمان محمد میسوخت اما با این حال کوشید تا خود را آرام نشان دهد سپس با لبخند کم رنگی گفت اعمال من فقط برای رهایی مردم قومم از بت پرستی بود شیوه کار من صرفا وسیله ای برای رسیدن ب هدف ینی برپایی اسلام بود شیوه کار من ربطی ب آنانی ک بعد از من دست ب کارهای دیگر زدند ربط ندارد ابوعلی سینا گفت وقتی شما برای برپایی اسلام توسل به هر وسیله ای را جایز میدانستید پیروانتان را نیز ک اعمال و رفتار شمارا سنت و هم طراز با عترت میدانستند از هیچ خدمه و نیرنگی باز نداشت و با بی رحمی تمام هرچ خواستند کردند حاج علی ک هنوزمحو سیمای حضرتش بود لب ب سخن گشود و گفت یا رسول الله دوستان من مدت هاست ک از دنیا رخت بربسته اند بگذارید من برایتان بگویم تا ب اثرات سوء شیوه ای ک برای مسلمان کردن قوم و قبیله خود اتخاذ کرده بودید پی ببرید سپس حاج علی شمه ای از مشکلاتی ک عالم اسلام و مردم مسلمان را دچار کرده شرح داد و با نقل نمونه هایی از جنایات و مصیبت هایی ک توسط حکومت اسلامی بر مردم ایران رفته بود با بغضی خاموش شد محمد با آگاه شدن از وضع مردم ایران گفت بالله ک قصد من از شیوه ای ک در برپاداشتن اسلام بدان عمل کردم الگو دادن ب پیروانم نبود تا بدان وسیله بر جان و مال و ناموس و شرفو حیثیت مردمان حکومت کنم مرا چ کار ب حکومت و حکومت کردن من بار ها و بار ها وضیفه ام را در قرآن تشریح کرده ام و گفته ام ک رسالتم چیست و وظیفه ام در قبال یک پیامبر کدام است کسانی ک مرا ب پیغمبری قبول دارند باید بدانند ک یک پیغمبر با یک حاکم فرق دارد یک پیغمبر نمیتواند یک حاکم باشد همانطور ک یک حاکم نمی تواند یک پیغمبر باشد دین کاری ب اجرای سیاست جامعه ندارد بلکه مساله ایست خصوصی و اخلاقی و مربوط به دورن انسان و خود شخص دین و ایمان ب خدا صرفا برای پرهیز کردن از بدی و تشویقشان ب خوبیست و لاغیر اگر ب قوانین و مقررات دین من نیز توجه کنید می بینید ک اکثریت آنها فقط و فقط برای آن عصر بود و فقط برای قبیله عرب ک حتی ممکن است در شرایطی خاص یا جامعه ای دیگر مضر باشد چند زنی برده داری جزیه و سنگسار مخصوص آن روزها نبود ن اینک بعد از گذشت 1400سال سپس از مرشد پرسید ای مرد آیا در جایی شنیده ای یا خوانده ای ک برای حکومت کردن نیز پیغمری ظهور کرده باشد خیر ابدا عزت الملوک ک با دقت گوش میداد گفت ای کاش میشد سخنان رسول خدا را ب گوش همگان رسانید تا دیگران نیز آگاه شوند عده ای سود جو از دین و آیین شما ب طور نامشروع استفاده میکنند و عده ای نیز چون گله ای از گوسپندان ب دنبال آنانند و خود را وقف آنان کرده اند در نتیجه میان ده ها کشور اسلامی یک کشور مسلمان پیدا نمیشود ک مردم آنجا در رفاه و امنیت و آسایش باشند در دنیا ی امروز مسلمانی مساوی است با جهل و فقرو خرافات و عقب ماندگی محمد با تاثر گفت راست می گویید اما اگر فکر میکنید با شنیدن حرفای من مسلمانان از این بد بختی رهایی مییابند خیالیست بیهوده و محال هر انسان با شعوری ب آسانی میتواند مشکلات جامعه خویش را تشخیص دهد سپس با مکثی کوتاه گفت من از مردم ایران حیرت میکنم مردمی ک با آن هوش و ذکاوت سرآمد اقوام ملل بودند چگونه خود را در بند حصار تاریک گذشته ها محدود کردند چگونه میپندارند با توسل ب حرف و حدیث های عصر جاهلیت میتوان زندگی کرد چگونه میتوان باور کرد ک مردمی ک روزی دارالفنون داشتند و پرچم دار علم و هنر بودند امروزه اینطور در جهالت و تعصب و عقب ماندگی و خرافات ب سر برند محمد افزود همانطور ک میدانید هردینی دوره ای دارد و دین اسلام نیز از این قائده مستثنی نیست بقاو فنای اسلام دست کیست خدا میداند هر چند آن مردم هستند ک خود سرنوشت ملتشان را تایین میکنند اما اگر امروز من دوباره ب پیغمبری مبعوث شوم بیشترین احکام و دستوراتی را ک در زمان نبوتم صادر کرده بودم از میان برخواهم داشت اگراز نو بمن وحی نازل گردد یقیقن دارم این بار آنگونه نخواهد بود ک در زمان بعثتم بود مرشد برقی در چشمانش نشست و خروشید یا محمد مگر اختیار خدا هم دست شماست مگر شما پیام آوران حق دخالت در کار پیام دهنده خدا را دارید مگر خداوند آیاتش را نظر و مشورت شما پیغمبران تهیه و تنظیم میکند از چ کسی شنیده اید ک اگر ب پیغمبری مبعوث شوید آیاتی ک برایتان نازل میشود همان آیات نخواهد بود آیا منظور شما این نیست ک آیات قبلی نیز بنا ب خواست و اراده شما نازل میشد محمد با پرسش های پی در پی مرشد برای اینکه خیال همگان را راحت کند گفت آفریدگار جهان به کسانی ک برای یکتاپرستی تلاش میکردند آنقدر اعتماد داشت ک هر آیه های را ک آنها صلاح میدیدند برایشان نازل میکرد هنوز این اعتراف صریح محمد ب پایان نرسیده بود ک گرد بادی عظیم در صحرا وزیدن گرفت و در یک چشم ب هم زدن محمد و اصحابش را در میان گرفت و آنها را همچون شن ها ی سرگردان صحرا با خود ب هوا برد در عین حال صدای پرعتاب رب العالمین در میان آن گردباد شنیده میشد ک میگفت ای محمد اسرار چند هزار ساله را چرا فاش کردی سپس مرشد و یارانش دوباره خود را در قسمت های سرسبز و پر گل و بلبل بهشت یافتند بعد از سکوتی طولانی مرشد گفت با تعمق در سخنان موسی بن عمران عیسی بن مریم زردشت پسر پوروشب و محمد بن عبدالله فکر میکنم مسائل زیادی برایمان روشن شد و ب جواب های زیادی رسیدیم بهتر است هر یک از ما برداشت های خود را مطرح کنیم تا ببینیم ب کجا رسیدیم ابوعلی سینا با رنگی پریده و شتابزده گفت حقیقت آنست ک ما همه این مدت ب گرداگرد آن میچرخیدیم بی آنکه از ماهیت آن باخبر باشیم حقیقت اینست ک ما در بهشت نیستیم اصلا بهشتی وجود ندارد هر یک از ما بنا ب تصورات این مرد اشاره ب حاج علی در ذهن او شکل گرفته ایم و در دنیای باور او ب طرزی ک او دوست دارد گرداگرد هم جمع شده ایم و در صحنه های افکار و اندیشه هایش نقش هایی بازی میکنیم نقش هایی ک او بر عهده ما گذاشته این اوست ن ما این حاج علی است ک هر لحظه در غالب یکی از ما میرود و نقش بازی میکند ب جای ما حرف میزند و عمل میکند آخرین کلمات ابوعلی سینا هنوز تمام نشده بود ک چون شبحی از دید دوستانش ناپدید گشت عزت الملوک با کمال ناباوری گفت مرشد دوست ما چ میگفت او را چ پیش آمد ک اینطور ناگهانی از میان ما رفت حاج علی پرسید پدر شیخ الرئیس حقیقت را فهمید بلی او ب حقیقت پی برده بود و ب همین دلیل هم از پیش ما رفت پدر او کجا رفت همان جایی ک بود و باید باشد عزت الملوک پرسید آنجا کجاست نیستی تاریکی مطلق روشنی محض جایی ک در آن هیچ چیز نیست پدر من ک چیزی نمیفهمم میدانم برای همین بود ک دوست گرانقدرمان خواست تا پرده های تاریک را از جلو چشمانمان کنار بزند عزت الملوک پرسید پدر او ب آنجایی ک رفت راحت تراست یا اینجا ک بود آنجا فرزندم آنجا از آرامشی کامل برخورداراست حاج رجب پرسید چرا پدر دوست من تو حرف های مرا فراموش کرده ای اگر آنها را ب یاد آوری آنوقت میفهمی ک چرا آنجا راحت تر است اینک مرا تنها بگذارید بروید و ب حرف های من و شیخ الرئیس فکر کنید تا فردا ب صحبت بنشینیم و از آنها جدا شد مرشد ب آرامی با خود زمزمه میکرد خوش ایامی داشتم با شیخ الرئیس حیف ک او را از دست دادم حیف ک او را دیگر نخواهم دید حیف ک اسراری ک باید با خود میپنداشت بر زبان آورد و ما را در این دنیای پوچ تنها گذاشت براستی چرا شیخ الرئیس قفل سکوت را شکست چرا امانت داری نکرد مگر نمی دانست ک من هم حقیقت را میدانستم چرا شتاب کرد آیا قصد و غرضش نجات حاج علی بود شیخ الرئیس ک باید میدانست ک من همان وقت ک موسی را دیدم پی ب حقیقت بردم مگر ن اینکه گفتم پیامبر یهود بند را آب داد ادامه دارد قسمت پایانی و قسمت ششم از این داستان را فقط و فقط با نظرات شما مینویسم اگه از داستان خوشتون اومد خواهش میکنم لایک کنید تا این داستان در لیست داستان های برتر ماه قرار بگیره و همه بتونن اون را بخونن اگه نقد سازنده ای هم دارید اون را برام بنویسید نوشته

Date: February 15, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *