هیچ وقت قبول نكردم كه قبولی من در دانشگاه معلول تلاش و كوشش شبانه روزی من باشد . ( جمله ای كه مادرم همیشه به فامیل و آشنا می گفت ) . خودم بهتر از هركسی میدانستم كه اصولاً چنین تلاش و كوششی ( حداقل به صورت شبانه روزی ) وجود نداشت . با و جود آنكه چند ماه مانده به كنكور روزی یكی دوساعت تست میزدم ولی خودم بهتر از همه میدانستم كه حداكثر تلاش شبانه من به درگیری ها و كشمكش های من با پتو و بالشم محدود میشد كه این هم اصولاً جنبه درسی نداشت !
با این وجود قبولی من در رشته معماری ( كارشناسی ارشد پیوسته ) مثل بمب توی فامیل صدا كرد . پدرم به قول خود برای خرید اتومبیل وفا كرد ولی از آنجایی كه من بر خلاف تصور او بجای تهران در رشت قبول شده بودم قضیه با خرید یك رنوی مدل 57 گوجه ای رنگ فیصله یافت ! رنوی قراضه ای كه هفته ای شش روز در تعمیرگاه بود و یك روز به زحمت چند كیلومتری راه می رفت !
با این حال قبل از اولین انتخاب واحد به همت خواهرم ( كه همیشه محترمانه همدیگر را دوست داشتیم ) ماشین من هم تعمیر اساسی شد و برای انتخاب واحد با ماشین خودم به سفر رفتم. با دوستم حمید ( كه قرار بود هم دانشگاهی و نه همكلاسی باشیم . چون رشته اش علوم سیاسی بود ) جلوی ترمینال غرب قرار گذاشته بودم . قرار ما ساعت یك و نیم بود و او تا ساعت دو نیامده بود. ترمینال به لحاظ روزهای پایانی تابستان و همچنین آغاز سفر های دانشجویی قیامت بود . كم كم از آمدن او نا امید می شدم . پیاده شدم و به داخل ترمینال رفتم . به معدود تعاونی هایی كه برای رشت اتوبوس داشتند سر زدم . ولی خبری نبود كه نبود .
در تعاونی هشت بزن بزن و كتك كاری عجیبی بود. دو جوان مرد میان سالی را كتك می زدند. زن و دختری جیغ میكشیدند و مردم هم می خندیدند . دخترك ریزه میزه ولی ملوس بود. طبیعی بود كه باید به سرعت نقش فردین را بازی میكردم . نگاهی به هیكل دو جوان انداختم . زورم به آنها نمی چربید . اكثر مسافرین را تركها تشكیل میدادند . نقشه ای به ذهنم رسید . یقه یكی از آنها را گرفتم و برگرداندم و حق و ناحق مشت محكمی حواله صورت جوان كردم و با فریادی كه همه ترمینال بشنوند فریاد زدم : « به ناموس مردم چیكار داری ؟ مگه خودت خوار و مادر نداری ؟ چرا به دختر مردم متلك میگی؟! » و مشت دوم را هم توی گردنش زدم .
پدر دخترك ابتدا نگاهی با تعجب به من انداخت و بلافاصله متوجه نقشه شیطنت آمیز من شد . و او هم به دفاع خیالی از ناموس بر باد رفته اش پرداخت . تماشاچی ها كه اكثرا ترك بودند و تا آن لحظه فقط نظاره گر دعوا ، با شنیدن كلمه ناموس ( تنها كلمه ای كه میتوان با آن تركها را تحریك كرد ) فوراً نگاهی با عصبانیت به دو جوان انداختند . جوان اول كه تازه از گیجی ضربه مشت من خارج شده بود بلند شد و خطاب به من فریاد زد « منو میزنی مادر …. » با این جمله هر شكی هم كه در دل ترك های عصبانی نسبت به ماهیت ناموسی یا غیر ناموسی دعوا باقی مانده بود رفع شد و به ناگهان بیست دست قوی او را كه برای پاسخ به ضربه من بلند شده بود به زمین انداختند ! وقتی ما ( من و آن خانواده ) در اتوبان كرج بودیم دو جوان بد بخت هنوز مشغول كتك خوردن بودند !!!
آقای قاسم زاده دبیر ادبیات بود و ساكن قزوین . همسر بسیار مهربانش ( كه از تهران تا قزوین من را دعا میكرد و با هر دعا یك تكه میوه به من تعارف میكرد ) خانه دار بود و دخترش ( كه اسم اورا نمی دانستم ) دانشجوی سال دوم روان شناسی
نگاهی به آینه انداختم
– كدوم دانشگاه مشغول تحصیل هستید ؟
لبخندی زد و گفت :
– دانشگاه آزاد واحد رشت
داشت خشكم میزد . مانده بودم كه صلاح هست جلوی پدر و مادرش بگویم كه من هم قرار است با او همشهری بشوم یا نه . قبلًا به آنها گفته بودم كه مسیرم تا رشت است و آنها هم خواهش كرده بودند كه تا قزوین با من بیایند. ولی چیزی راجع به دانشگاه و خودم نگفته بودم .
– شما مشغول چه كاری هستی پسرم ؟
این را خانم قاسم زاده با مهربانی پرسید . با دو دلی پاسخی به دروغ دادم
-م ن دانشجوی سال اول رشته معماری ام. البته الان برای انجام یكی از كارهای اداری پدرم چند روزی به رشت می رم.
دوباره به دخترك نگاهی كردم و پرسیدم
– راستی شما توی رشت هتل ارزون قیمت سراغ ندارین ؟
– هتل اردیبهشت بد نیست . البته قدیمیه ولی تمیزه
بازهم لبخند دیگری را از آینه تحویل گرفتم . سعی كردم دیگر كمتر جلب توجه كنم . بقیه راه به مشاعره بین من كه خیلی شعر حفظ بودم و آقای قاسم زاده كه دبیر ادبیات بود گذشت . با وجود آنكه دختر و همسرش هم كمكش میكردند عملاً از من شكست خورده بود و من چند بار جواب خودم را خودم دادم. لبخند های توی آینه هم به تدریج به اشاراتی با چشم و ابرو تبدیل شده بود . موقعی كه آنها در فلكه ولیعصر قزوین پیاده می شدند در یك موقعیت خیلی سریع و آرام به دخترك گفتم :
– كی میای رشت ؟
-اول مهر
– منتظر تلفنتم
– به كجا؟
– هتل اردیبهشت
تشكر قاسم زاده و همسرش پایانی نداشت . حتی قاسم زاده تلفن محل كارش را داد تا اگر خواستم در برگشت سری به او بزنم . خوشبختانه شكی نكرده بودند . پیاده شدند و من هم به سمت رشت راندم . عصر روز اول مهرماه تلفن اتاقم زنگ زد .
– جانم
– سلام
– سلام
هیچكدام اسم یكدیگر را نمی دانستیم .
– ما رو كه یادت نرفته ؟
– نه خانم قاسم زاده. میتونم اسم كوچیكت رو صدا كنم ؟
– …. پریسا. اگه خواستی میتونی پری صدام كنی .
– منم فرشاد. راستی این رشت شما چرا اینقدر بی حاله ؟ همه انگار تو خونه خوابیدن
-نه فرشاد خان فقط شما تو هتلتون گرفتین خوابیدین
– چقدر هم كه اینجا هتله. بیشتر شبیه مسافر خونه است . حالا وقت داری رشت رو بهم نشون بدی ؟
– آره. اگه دلت بخواد ماشین داری ؟
– هم ماشین دارم و هم یه خبر خوش
– چی هست ؟
– بعد بهت میگم. قرارمون ساعت پنجو نیم سبزه میدون
– باشه میبینمت
اونشب خیلی خوش گذشت . وقتی گفتم قراره توی رشت درس بخونم خیلی خوشحال شد . به كمك پری همه شهر رو دیدم . هتلم رو با یه هتل تمیز و مرتب توی یك بلوار خلوت عوض كردم . گمونم اسمش كادوس یا یه همچین چیزی بود . با محله های خوب و بد شهر هم آشنا شدم . شام رو با هم خوردیم . پری با سه تا از دوستهاش یه زیرزمین رو اجاره كرده بودند و به قول خودشون ویلای مجردی داشتند. شبهای بعد پری با دوستهاش روی سرم خراب می شدند . این موضوع یك هفته ای ادامه داشت. تا یك شب پری بی مقدمه پرسید
– امشب شام درست كردم. میای خونه ما ؟
– مزاحم نباشم ؟
– اختیار دارین
صبر كردیم تا هوا تاریك شد. برای اینكه صاحبخانه مرا نبیند بی سرو صدا رفتیم داخل خانه پریسا و دوستانش . اولش كمی مرعوب جو دخترانه شدم. به تدریج شوخی های من هم شروع شد. ملیحه یكی از دوستان پریسا شلوغ تر و وقیح تر بود . كل كل جوك را با او شروع كردم . كار به جوكهای رشتی و قزوینی هم كشید . شام را در یك محیط خیلی گرم خوردیم . بساط حكم بازی را هم راه انداختیم . ساعت حدود یازده بود كه خواستم بروم. ملیحه اصرار كرد
– حالا كجا ؟
– خوب برم هتل دیگه
– امشب رو با فقیر فقرا بد بگذرون
– لطف داری. نه دیگه برم
– بابا یه لقمه خواب كه تعارف نداره
– آخه درست نیست
– نترس بابا كاریت نداریم. توكه میگفتی مهندسی معماری میخونی . اما انگار مهندسی كشاورزی بیشتر بهت میاد
به صورت پریسا نگاه كردم. اوهم گفت
– خوب بمون امشب رو.
با حالتی از تظاهر به تسلیم گفتم
– باشه هرچی شما بگین !
دوباره نشستیم . بحثی راجع به ماهیت خداوند بین من و ملیحه آغاز شد. دوست دیگرشان رفت و خوابید. پریسا بیشتر ناظر بحث بود. سرم را روی پای پری گذاشته بودم و دراز كشیده بودم. ملیحه طرفدار ماتریالیسم دیالكتیك بود و من خداپرست دو آتشه ! رانهای پری نرم و داغ بود. بحث جالبی بود. پری گاهی با مو هایم بازی میكرد. بالاخره به نقطه ای رسیدیم كه ملیحه پذیرفت كه به دلیل رفع نیاز انسان باید پذیرفت كه خدا به شكلی كه در اسلام معرفی شده وجود داره . پری كه از موفقیت من در بحث خوشحال بود بازویم را فشرد .
بلند شدم و كنار پری نشستم. چانه او را به دست گرفتم و خطاب به ملیحه گفتم :
– اصلاً مگه میشه پذیرفت موجود به این خوشگلی بر حسب تصادف بوجود اومده باشه ؟
و همزمان به نرمی لبهای پری را بوسیدم . پری به من لبخندی زد و به ملیحه گفت :
– تو نمیری بخوابی ؟
– چرا – فرشاد رختخواب تو رو بیارم اینجا ؟
من جواب دادم
– من رختخواب نمی خوام. فقط اگه میشه یه بالش به من بدین.
پریسا بلند شد و رفت برای خودش و من بالش آورد. چراغ را خاموش كرد . و با فاصله یك متر كنارم دراز كشید. خودم رو كمی به او نزدیك كردم و دستم رو روی شونه او گذاشتم .
– دوستای خوبی داری
– آره. سه ساله كه با هم همخونه ایم .
– امشب به من خیلی خوش گذشت
– خوشحالم
خودم رو كشیدم كنار او . به آرنجم تكیه دادم. كمی نگاهش كردم و چشمهاش رو بوسیدم. به من لبخند قشنگی زد. یكی از دستهام رو روی شكمش گذاشتم . و اینبار كمی محكمتر لبهاش رو بوسیدم. هر دو دستش را روی دستم گذاشت. بوسه های كوچك تر و ظریف تری را به سوی گردن و گونه هاش روانه كردم. به تدریج رفلكس مناسب رو هم دریافت كردم . من رو گرفت و به سمت خودش كشید. بوسه های من را با قرار دادن لبش میان لبم جواب داد . دستم به زیر تی شرتش رفت و باز هم دل و كمر او را لمس كرد. به شكمش خیلی حساس بود .
خوابیدم و او را روی خودم كشیدم . نرم و سبك اطاعت كرد و در این اطاعت تی شرتش از تنش لغزید و بدن نرم و لطیفش رو میون بازوهام گرفتم . زبانم كنجكاوانه از گردنش به سمت میان سینه های او رفته بود . گاهی نیر زبانم را به زیر سوتینش می راندم . روی شكمم نشست و سوتینش را بیرون آورد . دكمه های پیرهنم را باز كرد و روی سینه ام خم شد. با مهارت چشمگیری با لبهایش از گردن تا شكمم را تحریك میكرد . انگشتانم را میان موهایش فرو كرده بودم و سرش را به این وسیله هدایت میكردم . وقتی صورتش را بالا اورد و لبهاش دوباره روی لبهای من قرار گرفت او را برگرداندم و خودم روی او قرار گرفتم. سینه هایش را میان دو دستم گرفته بودم و آنها را وحشیانه می لیسیدم. با دست راستم دكمه و زیپ شلوارپارچه ایش را باز كردم و بدون آنكه شرتش را در بیاورم شلوارش را از پایش كشیدم . شورت نخی ساده ای به تن داشت. میان پاهایش خوابیده بودم و با لبهایم از روی شورت با كس او بازی میكردم. به اوج شهوت رسیده بود. یكی از دستهایش را وارد شورتش كرده بود و داشت خودش را می مالید. بلند شدم و شلوار و شورتم را در اوردم . اینبار كاملاً روی او خوابیدم . بلافاصله پاهایش را به هم چسباند . دختر بود . كمی میان پاهایش را خیس كردم و كیرم را میان پایش قرار دادم . آنقدر محكم من را به خودش چسبانده بود كه با تبر هم نمی شد جدایش كرد . با آغاز حركت من او هم شروع كرد به حركت دادن پاهایش . خیلی وارد بود . شانه هایم را سخت گرفته بود ولی هیچ صدایی ازش بلند نمی شد. از كم شدن فشار دستهایش روی شانه ام فهمیدم كه راحت شده . خودم را روی شكمش خالی كردم . ولی از رویش بلند نشدم. در میان تاریكی برق یك جفت چشم دیگر از انتهای اتاق پیدا بود. ملیحه !
فردا صبح در هتل فهمیدم كه روی كیرم به خاطر موهای زائد پریسا آش و لاش شده. انگار به آن سمباده زده باشم ! از شدت سوزش تا یكی دوهفته حتی فكر سكس را هم از خودم دور كردم !