سلام من اسمم هستيه 25 سالمه و متاهلم يه دختر 3 ساله دارم خيلي وقته كه ميام اين سايت و داستاناش رو ميخونم اما هيچ وقت فكر نمي كردم يه روز منم مجبور بشم بزرگترين اتفاق تلخ زندگي ام رو بنويسم زياد حاشيه نميرم اجازه بدين ماجرايي كه برام اتفاق افتاد رو بگم من تو يكي از شهر هاي شرقي كشور زندگي مي كنم اين ماجراييكه ميخوام بگم از پاييز 89 شرع شد و تا همين چند شب پيش ادامه داشت نمي دونم شايدم ادامه پيدا كنه من يه دايي داشتم كه تقريبا 20 سال پيش فوت شد اين دايي ام 4 تا پسر داره از بچگي قرار بود من با پسر دايي دوميم ازدواج كنيم كه خوب به دلايلي نشد البته اينم بگم كه الان اون ازدواج كرده و يه پسر داره اما ماجراي من مربوط به برادر اونه كه اسمش فرهاده . اوايل مهرماه 89 اون يكي دايي ام فوت شد و من برا مراسمش مجبور شدم برم شهرستان اين رو بگم كه من خيلي تو برخورد با مردا راحتم اما هيچ وقت دست از پا خطا نكردم روز مراسم هفتم دايي بود كه پسر دايي ام فرهاد اومد و به من گفت كه شماره موبايلم رو ميخواد تادرباره يه مشكلي كه براش پيش اومده با من مشورت كنه و منم چون معمولا همه فاميل وقتي سنگ صبور ميخواستن كنارشون بودم و هيچ وقت صحبتهاشون رو به كسي نمي گفتم قبول كردم و شماره ام رو بهش دادم البته اين رو هم بگم كه جريان رو برا شوهرم تعريف كردم چون شديدا مخالف مخفي كاري تو زندگي هستم اين جريان گذشتتا بعد دو روز فرهاد زنگ زد به گوشي ام و از من خواست تا صحبت هاش رو به شوهرم كه اسمش اميره نگم منم قبول كردم و اونم شروع كرد به درد دل كه آره من عاشق يه دختري بودم كه برادرم فرشاد هم اون رو ميخواسته و من به خاطر داداش به اون چيزينگفتم و خلاصه نه داداشم با اون دختر ازدواج كرد و نه من تونستم بهش برسم و حالا هر وقت اون دختر رو ميبينم دلم آتيش ميگيره و از اين حرفا منم بهش گفتم مطمئن باش اون اگه تو رو ميخواست يا بهت مي گفت يا بعد از ازدواج فرشاد برات صبر مي كرد مطمئن باشاون فرشاد رو ميخواسته كه بعد ازدواج اون بلافاصله اون دختر هم ازدواج كرده و توهم بهتره ديگه از فكر اون بياي بيرن و ازلين حرفا برا دلدلريش گفتم اما چون دخترم خيلي گريه مي كرد خيلي زود مجبور شدم قطع كنم ظهر وقتي شوهرم اومد جريان رو براش گفتم اونم خنديد و گفت دوباره افتادي تو دردسر حالا تا وقتي با خودش كنار نياد و از فكر اون بيرون نياد دست از تلفن كردن بر نمي داره گفتم دلم نيومد بگم ديگه زنگ نزنه امير بيچاره همگقت مواظب باش به خودت لطمه نزنيبا اين دلسوزيات منم قبول كردم اين رو هم بگم كه من خيلي هاتم و برعكس شوهرم خيلي سرد و البته انزال زودرس هم داره و چون كارش خيلي سنگينه ما خيلي كم باهم سكس داريم كه من خيلي به ندرت پيش مياد لذت ببرم و بعدش چون اون ديگه توانش رو نداره سكوت مي كنم اما چون همديگر رو خيلي دوست داريم با اين موضوع كنار اومدم با انكه برام خيلي سخته اماهيچ وقت مجبور به انجام كاريش نمي كنم و هميشه ظاهرم رو حفظ مي كنم و جوري نشون ميدم كه يعني به منم خيلي حال داده زنگ زدنهاي فرهاد هر روز ادامه داشت تا كه يك روز فهميدم اون دختري كه عاشقش بوده من بودم و بعد از اون كار من مرتب قانع كردن اون بود كه من به اون و يا حتي فرشاد علاقه اي نداشتم و هميشه اون ها رو مثل برادرم دوستشون داشتم نه بيشتر كم كم تلفن زدن و صحبت كردن با من براش شد يه عادت درصورتي كه من داشتم عذاب مي كشيدم راستي اين رو يادم رفت كه بگم فرهاد 3 سال از من بزرگتره بعد يك ماه از صحبت هاي ما قضيه به دوست دخترهاش كشيد و اينكه مي گفت من از اونا خسته شدم و ميخوام جدا بشم و تو بايد براي جبران نامردي كه در حق من كردي با من صحبت كني تا من بتونم اونا رو فراموش كنم ديگه واقعا خسته شده بودم اما چاره اي نبود فكر ميكردم با اين كارم به اون كمك مي كنم اما چون صحبت با تلفن برام سخت بود بهش قول دادم بيشتر بهش اسام اس بزنم اونم قبول كرد اين جريانات ادامه داشت تا توي بهمن ماه شروع كرد با پررويي تمام جريان سكس هاش رو با دوست دخترهاش برام گفتن كم كم از اينا منظورش رو به اونجايي رسوند كه بيا باهم سكس كنيم واقعا داشتم كپ مي كردم كلي باهاش دعوا كردم و تا چند وقت به پياماش جواب ندادم اما اينم بگم چون من هميشه توي سكس با شوهرم مشكل داشتم وسوسه شده بودم اما وجدانم بهم اجازه نمي داد كه قبول كنم اونم وقتي كه ديد راضي نمي شم بهم قول داد كه اگه يه بار باهاش سكس اس ام اس كنم بي خيال من و زندگي ام و همه چيز بشه منم برا اينكه زودتر اين قضيه بخوابه قبول كردم و اونم شروع كرد به اس دادن من بدبختم جواب ميدادم بعد چند تا پيام شروع كرد به زنگ زدن به گوشي ام راستي اين رو يادم رفته بود كه بگم اون موقع شوهرم مسافرت بود و من و دخترم خونه تنها بوديم البته اون نمي دونست وقتي گوشي رو جواب دادم گفت فقط برا يه بار سكس تلفني كنيم و تموم منم قبول كردم اون صحبت مي كردو و مدام از من ميخواست قربون صدقه كيرش برم بگم بيا من رو بگا كه منم نمي گفتم بعد ده دقيقه صحبت دلم برا شوهرم و خودم سوخت و گوشي رو قطع كردم بلافاصله زنگ زد كه چرا قطع كردي منم دليلش رو گفتم و اونم شروع كرد به تهديد كه آره اگه نياي تا با هم سكس كنيم من تمام پيامات رو برا شوهرت مي فرستم و بيچاره اتن مي كنم اين رو هم بگم كه خانواده شوهرم از اون جانماز آبكش ها هستن خدايي اش خيلي ترسيدم هيچ وقت فكر نمي كردم كه اون تمام اين مدت هدفش بدست آوردن مدرك برا تهديد من باشه خيلي سعي كردم كه خودم رو راضي كنم كه باهاش سكس كنم اما نتونستم اونم وقتي ديد تسليم نمي شم و مدام پشت تلفن گريه مي كنم و ميگم آبروم بره بهتره از اون كه حيثيتم بره ديگه بي خيال اون قضيه شدو ديكه به كن زنگ نزد فقط يه بار پيام داد و عذر خواهي كرد و گفت تمام اون حرفاش و كاراش از روي هوس بوده و الان پشيمونه منم قبول كردم و پيام هاي تهديدش رو همه پاك كردم الان مي بينم كه چقدر ساده بودم اون ماجرا گذشت تا 10 روز پيش كه فرهاد با مامان و برادش فرشيد اومدن خونه مون مثلا براي ديدن يه دو روزي موندن بعدش رفتن مسافرت تو اين دو روز كه خونه بودن من همه اش سعي مي كردم كه زياد باهاش صحبت نكنم راستش حسابي مي ترسيدم بعد يه هفته از رفتنشون شوهرم برا يه ماموريت 10 روزه رفت و من دوباره با دخترم خونه تنها شدم 2 روز بعد رفتن اونا بود كه فرهاد و مامانش اومدن خونه ما ساعت 2 شب رسيدن و تا ساعت 4 صبح هم بيدار بودن موقع واب رخت خواب همه شون رو تو اتاق خواب مهمون پهن كردم و خودم و دخترم هم رفتيم تو اون يكي اتاق بخوابيم كه يه دفعه فرهاد گفت من خيلي گرممه ميخوام تو حال بخوابم منم گفتم هرجور راحتي و رفتم تو اتاق و براي اينكه دخترم مشكل خوابگردي داره درب اتاق رو قفل كردم و خوابيدم ساعت هاي 5 بود كه يه دفعه ديدم يكي مدام با دستگيره در اتاق ور ميره اما چون قفل بود نمي تونست بازش كنه منم گفتم شايد چيزي از تو ساكش ميخواد آخه ساكش رو تو اتاق ما گذاشته بود اما چون خيلي خوابم مي اومد بيخيال شدم و خودم رو به نشنيدن زدم و خوابيدم اما بعد چند دقيقه ديدم مدام داره به در مكيزنه منم از ترس بيدار شدن دخترم سريع لباس پوشيدم و درب ر باز كردم جالبه آقا شاكيبود چرا اينقدر پيام دادم جوابنميدي وقتي گفتم خواب بودم گفت ميشه بيام ت اتاق كنارت بخوابم يهو ترسيدم شروع كردم به لرزيدن اما همه سي ام براين بود كه اون نفهمه تا چه حد مي ترسم شروع كردم به مخالفت و اونم فقط پرخاش مي كرد وقتي ديد نمي تونه قانع ام كنه يهو خودش رو انداخت تو اتاق و اومد كه من رو بگيره منم سريع از زير دستش در رفتم و رفتم جلو اتاق مامانش و گفتم اگه بيا سمت من داد مي كشم تا همه بيدار بشن و بفهمن هر كاري مي كرد تا ساكتم كنه نمي تونست جالبه با اونهمه سرو صداي من نه زندايي ام و نه اون پسر دايي ام از جاشون بلند نشدن ببينم من چي مي گم اونم كه ديد من ساكت نمي شم رفت سر جاش خوابيد و من رفتم تو اتاق و درب رو دوباره قفل كردم دوباره پياماش و تهديداش شروع شد اما من ديگه نه جواب دادم و نه ازاتاق بيرون اومدم ساعت 6 صبح دوباره اومد پشت در اتاق اما من در رو باز نكردم مثانه ام داشت از شدت درد چون دستشويي داشتم مي تر كيد اما من از جام بلند نمي شدم بار كنيد اينقدر از ترس مي لرزيدم كه چهار تا لباس روي هم پوشيده بودم و پتو رو تا روي سرم كشيده بودم بالا اما فايده نداشت ساعت 7 صبح ديگه طاقت نياردم در اتاق رو باز كردم و رفتم دستشويي و سريع بعدش اومدم تو اتاق و درب رو قفل كرد وقتي فهميد بيدارم دباره اومد پشت در اما هرچي تهديد كرد درو باز نكردم ساعت 9 مامانش بيدارشد اون مقع بود كه از اتاق امدم بيرون و زنگ زدم به خالم و گفتم حالم خوب نيست خاله ام هم فكر مي كرد پريود شدم كه زنگ زدم مهمونا بيان اونجا اونم سريع همه رو برا نهار دعوت گرفت ديگه اون روز تا بعد از ظهر باهاش صحبت نكردم اونم خودش رو مثل طلب كارها گرفت حتي موقعي هم گفت كه ما بعد ازظهر ميريم تعارف به موندنش نكردم فقط گفتم شرتون كم وقتي رفتيم خونه خاله ام تو يه فرصت مناسب همه چيز رو به خاله ام گفتم و تمامي پياماش رو هم به اون نشون دادم خاله گفت بهتره همه رو پاك كنم و چيزي به شوهرم هم نگم منم قبولكردم اون روز فقط گريه مي كردم ظهر موقع نهار موقعي كه اومد ازكنارم رد شه بره تو اتاق اونقدر ترسيدم كه سيني از دستم افتاد و همه ليواناش شكست زندايي ام شك كرد ولي چيزي نگفت و بعد ازظهرش رفتن اما من تا دو شب بعدش از ترس خونه خاله ام موندم تا اينكه شوهرم اومد طبق قولي كه به خاله دادم قضيه رو بهش نگفتم ولي شوهرم رو نسبت به فرهاد بدبين كردم و گفتم قصد تجاوز به دختر خاله ام رو داشته و ما مچش رو گرفتيم و اونم تهديد كرده كه تو رو نسبت به من بدبين كنه و پيام هاي تحريك آميز بفرسته شوهرم باور كرد اما از اينكه بهش دروغ گفتم واقعا پشيمنم و هنوزم از آينده مي ترسم و متاسف برايخودم كه چرا با ثواب كردن براي ديگران كباب مي شوم و چرا اينقدر راحت فريب سي رو خوردم كه بيشتر از برادرم به او اعتماد داشتم با تشكر
0 views
Date: April 28, 2018