خجالتی ترین آدمیم که ممکنه ببینید اونقدر خجالتی که حتی وقتی بچه بودم 5 6 سالگی داخل شهربازی هیچ وقت با هیچی بازی نکردم 16سالم بود تلفن خونه زنگ میزد مدیر دبیرستانم بود بهم گفت که داخل پژوهشی که داشتم مقالم آوردم و برای مسابقه کشوری باید تا یه ماه دیگه آماده بشم قرار بود برم بروشهر اونم برای یه هفته من و دوستم سینا اون پژوهش رو انجام داده بودیم و با هم قرار بود بریم جالبه بدونین کل پژوهش رو من انجام دادم ولی چون خجالت میکشیدم اون دوستم رو آوردم تا بتونه ازش دفاع کنه یه ماه گذشت با سینا قرار بود بریم میدون که از اونجا همه با اتوبوس بریم بوشهر مدیر ما سر پرستمون بود ما 4 تا پسر بودم و در واقع دو گروه وقتی رسیدم اونجا از دبیرستان دخترونه هم اومده بودن اونا هم مقام آورده بودن و قرار بود بیان وقتی نزدیک تر شدم دیدم یه دختری کنار بقیه دخترا وایساده و خیلی ساکته محوش شده بودم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم چند لحظه همینطور نگاهش کردم که سینا زد بهم و گفت هوی رنگش رفت بسه دیگه من خجالت کشیدم و رفتم بالا از فکرم بیرون نمیرفت نمیتونستم نگاهش نکنم من هیچ وقت با دختری نبودم و از هیچ دختری تا این اندازه خوشم نیومده بود هر وقت برای استراحت وایمیسادیم من زیش چشمی همش اون رو میدیدم ولی هیچ اصلن بهم هیچ توجهی نمیکرد انگار من روح بودم برام مهم نبود اونقدر صورتش زیبا بود که از دیدنش لذت میبردم یکی دو روز گذشت تا رسیدیم بوشهر رفتیم هتل و دخترا و پسرا از هم جداشدن اون لحظه غمگین ترین آدم دنیا بودم چطور میتونم نبینمش این سوال همش تو ذهنم بود وفتی رفتیم هتل من وسایلم رو جم کردم و بدون شام رفتم خوابیم تا اینکه فردا زودتر بیاد و من بتونم ببینمش ولی مگه میشد خوابید اون شب طولانی ترین شب عمرم بود حتی یک لحظه هم نخوابیدم صبح شد و همه بیدار شدن یه مقدار صبحانه خوردیم و با ماشین رفتیم سمت محل مسابقه تا رسیدیم من همش دنبال اون بودم سینا بهم گفت چیته تو چرا اینطوری نگاه میکنی گفتم هیچی هیچی دارم نگاه میکنم ببینم اینجا چطوریه یه چند دیقه منتظر موندیم تا این که خانم سعادتی مدیر مدرسه دخترا اومد و دخترا هم داشتن میومدن اون دختره رو دیدم داره با موبایل حرف میزنه و همش میخنده با خنده های اون منم میخندیدم سینا چشماش همش روی من بود و با تعجب نگاهم میکرد انگار فهمیده بود داستان چیه اون دختره هم همش با گوشی حرف زد تا چند دیقه تا اینکه خانم سعادت بهش گفت پریناز خانم نمیخوای حال و احوال پرسیدی رو بزاری برای یه وقت دیگه الان باید روی دفاع از پژوهشت تمرکز کنی وای خدای من چه قدر این اسم زیباست چقدر بهش میاد این اسم پریناز گفت ببخشید الان تموم میشه و تلفن رو قطع کرد رفتیم برگه های روز و ساعت دفاع رو گرفتیم فردا من باید دفاع میکردم پس فردا هم پریناز دفاع داشت کمی داخل شهر گشیتم ولی باورتون میشه حتی الانم هچقدر فکر میکنم یه صحنه از شهر رو یادم نمیاد من جز پریناز به هیچ چیز دیگه ای توجه نمیکردم هیچی رو نمیدیدم گذشت تا فردا اومد رو ساعت دفاع ما رسید رفتیم داخل اتاق داورا سه داور با 30 40 نفر از بچه های دیگه که اونا هم یا دفاع کرده بودن یا میخواستن دفاع کنن داورا اسم منو خوندن و من و سینا بلد شدیم برای رفتن به روی صحنه که در باز شد و پریناز و هم گروهیش با بقیه دوستاش اومدن داخل قلبم چنان شروع به تپش کرد که احساس میکردم 100 کیلو متر با سرعت زیاد دویدم سینا یه لحظه دیدم و گفت چت شده چرا اینقدر رنگت پریده روح دید حتی جوابش رو ندادم من رفتم روی صندلی نشست و لپتاپم رو روشن کردم که اسلاید ها مرتب نشون بدم سینا شروع کرد به معرفی پژوهش دفاع از اون من اصلن حواسم بهش نبود همش فکر میکردم الان اون داره نگاهم میکنه همش موهای خودم رو مرتب میکردم سینا اومد کنار و در گوش گفت لعنتی هواست کجاست اسلاید رو عوض کن دیگه من به خودم اودم و شروع کردم به عوض کردن چند دقیقه گشته بود و سینا تقریبا نصف بیشتر دفاع رو انجام داده بود که یک از داورا گفت ممنون از شما از اینجا به بعد هم گروهیتون دفاع کنه واااااای خداای من باور کنید قلبم نمیزد حلقم تا خود معدم خشک شد چنان عرقی کردم که از زیر چونم عرق میچکید سینا که میدونست من غیر ممکنه بتونم این کار رو بکنم برا داورا کمی توصیح داد ولی اونا اصلن قبول نکردن دست میلرزید داشتم از استرس میردم که پریناز گفت پاشو منتظر چی هستی تو میتونی اول بشس مطمئن باش من خشک شدم نمیدونسم چکار کنم سینا اومد و بلند و کرد و لپ تاپ رو گرفت من رفتنم اون جلو ولی حتی صدام هم در نمیومد با هر بدبختی شروع به حرف زدن کردم چنان صدام میلرزید که انگار دمای هوا 60 درجه زیر صفره و منم هیچی لباس تنم نیست با هزار مکافات تمومش کردم خیلی گند زدم یکی از داورا هم گفت متاسفانه این استرس شما خیلی از نمرتون کم کرد من داشتم میمردم واقعا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده رفیتم بیرون و من با سرعت خیلی زیاد از ساختمون خارج شدم یه نیمکت گر آوردم نشستم و همش فکر کردم و فکر کردم تا این که سایه یه نفر افتاد جلوم وقتی نگاه کردم دیدم پرینازه با دوستش سریع از جلم پاشدم و سلام کردم بهم گفت اشکال نداره مهم اینه که تو تلاشت رو کردی از خجالت سرخ شده بودم وقتی دید چقدر قرمز شدم گفت مشکلی پیش اومده گفتم ببخشید چطور مگه گفت آخه خیلی قرمزی نکنه مریض شدین گفتم نه اتفاقی مهم نیست ممنونم که توجه کردیم به دفاع و سریع رفتم از اونجا شب نخوابیدم از گندی که زده بودم خوابم نمیبرد سینا هم اصلن باهام حرف نزد فردا پریناز دفاع داشت وقتی برای دفاع اون رفتیم خیلی ناراحت بودم چرا گند زدم آخه اونم جلوی پریناز پریناز شروع به دفاع کرد چقدر محوش بودم وقتی تموم شد داورا کلی براش دست زدن اون تونست اول بشه و من هیچی بهش تبریک گفتم داخل اتوبوس برای برگشت اصلن باکسی حرف نزدم وقتی رسیدیم شهرمون پریناز اومد پیشم و یه ایمیل بهم داد گفت اگه میشه یه ایمیل بهم بزنین میخوام در مورد یه پرژوهش باهاتون حرف بزنم من باورم نمیشد همچین اتفاقی رخ داده گفتم حتمن باعث خوشحالی منه و خداحافظی کردیم و من اومدم خونه یه چند روز گذشت من با هزار شک و تردید بهش ایمیل دادم وقتی جواب داد خیلی صمیمی جواب داد نمیدونم دلیل این رفتارش چی بود یه مدت گذشت تا بهم شمارش رو داد و گفت بهم زنگ بزن تا باهم بریم کتابخونه و در مورد پژوهش کار کنیم کم کم رابطمون گرم شد طوری که خیلی راحب شده بودم و باهم قرار برای خرید و گردش اگر اون موقع که تازه پریناز رو دیدم بهم میگن اینقدر صمیمی میشن من اصلن باور نمیکردم انگار بهش وابسته شده بودم نمیتونستم بدون این که اون رو ببینم روز رو به شب برسونم یه روز بهم گفت بریم سینما منم قبول کردم و رفیتم فیلم شروع شد چند دیقه گذشت اساس کردم دست گرم شده به خودم اومدم دیدم دست رو گرفته بهش نگاه کردم خیره شده بود بهم از خجالت داشتم میلرزیم اومد نزدیک بهم گفت دوستت دارم من باورم نمیشده انگار ماشین بهم زده بود داخل دنیا نبود که دیدم لبش روی لبمه اونقدر شوکه شدم که با سرعت اونجا رو ترک کردم گریه هام متوقف نمیشه آخرین برای که گریه کرده بودم رو یادم نبود خیلی وقت بود گریه نکرده بودم خدایا واقعا باورم نمیشه گوشیم زنگ خود پریناز بود بهم گفت کجایی ببینمت منم رفتم پیشش همین که دیدمش بدون این که برام مهم باشه کجاییم افتادم بغلش گریه هام متوقف نمیشد بهم گفت زشته ما تو خیابونیم همه دارن نگاه میکنن خلاصه گذشت و من و اون خیلی خوب بودم با هم نفسم به نفسش بند شده بود رفتم پیش سینا که با هم درس بخونیم اون خیلی سر به هوا و دنبال دختر و این کارا بود وقتی داشتیم درس میخوندیم سینا گفت من برم از سر کوچه چیپس بگیرم بیام تا یه فیلم توپ ببینیم گفتم باشه وقتی من خیلی منتظر موندم دیدم نیومد بهش که زنگ زدم دیدم یه چیزی از روی میز افتاد روی زمین تلفن رو قطع کردم دیدم بله گوشی آقا سینا جا مونده دل و روده گوشی ریخته بود زمین به هزار بدبدختی جمش کردم وقتی روشن شد دیدم چند تا میسکال و پیام داره منم بازش کردم دیدم نوشته پریناز خدایای آخه این یعنی چی پریناز کیه دلم آروم نگرفت به با گوشی سینا زنگ زدم به همون شماره وقتی گفت الو تمام زندیگم اومد جلوی چشمم وای خدای من خودشه گوشی رو قطع کردم ولی همش داشت بهش زنگ میزد و پیام میداد منتظر موندم تا سینا اومد گفت پسر بدبخت شدم گوشیم رو گم کردم تمام خیابون و کوچه رو گشتم دنبالش اما آب شده رفته زمین گوشی رو پرت کردم جلوش گفت این دست تو چکار میکنه گفتم پریناز رو از کجا میشناسی وقتی این رو گفتم حسابی جا خورد آخه انتظار نداشت من برم نگا گوشیش کنم بهم گفت که خیلی وقته باهم هست و از اون مسافرت تا الان باهاشه حتی چندین بار سکس هم کردن من پاشدم باهاش درگیر شدم بهم گفت اگر باور نمیکنی وایس تا بهت ثابت کنم بهش زنگ زد گفت با خونه یه رب بعد زنگ خونه رو زد و اومد بالا من رفتم مخفی شدم تا اومد شروع کرد لب گرفتن و لخت شدن میگفت آخه چرا جوابمو ندادی نمیگی فقط تو این غول تو منو آروم میکنه باورم نمشد داره اینطوری حرف میزنه شلوار سینا رو از پاش در آورد شروع کرد به خوردن از شوک حتی نمیتونستم بیام بیرون یه سکس حسابی باهاش کرد وقتی تموم شد خودمو نشونش دادم انگار روح دیده بود باور کنید تا 5 دیقه از جاش حرکت نکرد نگاهش کردم چیزی برای گفتن نداشتم این موضوع برام قابل استدلال نبود از خونه زدم بیرون هنوزم دلیلش رو نمیدونم چرا باهام بازی کرد دیگه هیچ وقت از کسی خوشم نیومده به هیچ کس هم اعتماد نکردم واقعا چی میشه گفت نوشته
0 views
Date: June 6, 2022