پشت این نقاب سیاه کیست ۳ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل خیلی بده وقتی یه بیگناه قربانی گناهِ دیگران میشه شاید حالا نوبت ینفر ِ دیگه بود تا قربانیِ گناهِ من بشه تق تق تق تق تق تق صدای تقه هایی که به در کوبیده میشد توی مغزم اکو مینداخت و ارتعاش ترسش مثل طوفانی عظیم دلمو به هیاهو انداخته بود موهای پشت گردنم از ترس راست شده بودن و آب دهنم خشک ترسون و عرق کرده پناه بردم به اتاقم دلم میخواست به بابام تلفن کنم اما اونا تو راهِ فرودگاه بودنو نامردی بود که داییم از پروازی که این همه سال انتظارشو کشیده بود جا بمونه اونا نمیدونستن جریان چیه و منم هرگز نمیتونستم ماجرای شبِ جشنو جایی بازگو کنم در ثانی من تو خونه ی خودمون بودم و تا وقتی بیرون نمیرفتم امنیت داشتم پس نباید میترسیدم نباید بترسی آتنا نباید بترسی هی به خودم نهیب میزدمو در کمال درموندگی سعی داشتم بهترین تصمیمو بگیرم خواستم با 110 تماس بگیرم اما چی باید میگفتم که ینفر داره درِ خونرو میزنه و من میترسم درو بروش باز کنم یا شخصی به اسم معین که هنوز از هویتش مطمئن نیستم زمانیکه همه خونه بودن تو اتاق خودم بهم تجاوز کرده و من نفهمیدم حالا هم دوباره فرصتو مناسب دیده و اومده سراغم خدایا چیکار باید میکردم صدای تقه زدن ها همونطور که ناگهانی شروع شده بود ناگهانی هم قطع شد و اینبار سکوتِ خونه بود که آزارم میداد نکنه معین واقعا برگشته تا تنها گیرم بندازه دلم دوباره ضعف رفت باید به یکی میگفتم دیگه نمیتونستم همه چیو تو دلم حبس کنم درست مابین درموندگی و ترس بود که یاد شهباز حقیقی افتادم دقیقا دوسالِ پیش توی مانور زلزله باهاش آشنا شدم با یه گروه مامور اومده بودن مدرسمون و کلاس عربی ای که ازش نفرت داشتم به خاطر مانور کنسل شد اون زنگ نوبت ما بودو یه کلاسِ دیگه رفتیم تو حیاط حدودای 40 و خورده ای نفر بودیمو چسبیده به هم فشار میوردیم تا صحبت های مردی رو که اونیفرم تنش بود بهتر بشنویم ماموری که ما دورَش کرده بودیم راجبه همه چی حرف میزد و دو سه نفره همکارش عقب تر ایستاده بودنو مارو که مثل قومِ تاتار از سر و کولِ هم بالا میرفتیم با لبخند نظاره میکردن یکی از دوستام که کنارم ایستاده بود با غرولند گفت ـ آخه آتیش سوزی و قطع برق و دوری از دوشاخه ها و کمک های اولیه چه ربطی به زلزه داره یکی دیگه از دوستام با کنایه جواب داد ـ بابا عقل کل اینا اقداماتِ اضطراریِ بعدشه جفتشون اینطرف اونطرفِ من ایستاده بودنو بشدت باهم بحث میکردن یکیشون از صحبت های مامور دفاع میکردو اونیکی سعی داشت خلافشو ثابت کنه ـ بابا بچه ها میشه برید یه جا دیگه وایسید غرغر کنید همینجوریشم آخرِ صفیمو من اصلا نمیشنوم یارو داره چی میگه هنوز جملم تموم نشده بود که صدای زمختِ معلم عربی مارو آورد به خودمون ـ حسن پور سرِ کلاس که ساکت نمیشی هیچ اینجا هم صحبتات تمومی نداره برق از سرم پرید و با لحنی شاکی جواب دادم ـ من نبودم خانوم به خدا این سمیه و مریم داشتن باهم بحث میکردن منم فقط گفتم ساکت شن معلم عربی که از قبل به خاطر نمره های افتضاحو حاضر جوابیام ازم کینه به دل داشت غرید ـ بیا برو تو کلاس تا بعدا تکلیفتو روشن کنم نه وقت منو بگیر نه بچه هارو نه این آقایونی که به خاطر شماها اومدن اینجا همه سکوت کرده بودن از تهِ صف با نگاهی بُرَنده چند ثانیه به معلممون خیره شدمو با نفرت از لابه لای بچه ها راه باز کردم تا برگردم کلاس مانور زلزله واسم مهم نبود اما ضایع شدنم بین دوستام و چنتا مرد غریبه خیلی واسم گرون تموم شد ـ خانوم صفایی منم دیدم که آتنا ساکت واستاده بود حالا این یبارو ببخشیدش صدای دوستِ صمیمیم بود اما اهمیتی نداشت تقریبا به بالای پله ها رسیده بودم که صدای اون ماموره که برای بچه ها توضیح میداد متوقفم کرد ـ قصد دخالت ندارم اما راهی نداره یجور دیگه تنبیهش کنیم این خانومو رومو برگردوندم ما یه داوطلب میخوایم واسه مانور عملی حالا که ایشون دوست دارن تو بهم ریختن جو آروم بچه ها پیشکسوت باشن پس ماهم یه ماموریت سخت بهشون اهدا میکنیم نفر اول بودن همیشه تنبیه سختیه نه بچه ها چطوره حالشو بگیریم صدای شلیک خنده ی بچه ها رفت هوا و منم آهسته از پله ها پایین اومدم تو اون 20 دقیقه ای که همه از مانور عملیِ خاموش کردن آتیش دوری از نقاط خطر آفرین کمک های اولیه محل کابل های برقِ خطرناک مدرسه و نهایت استفادرو میکردنو با جیغ های الکی و شیطنت و مسخره بازی مامورهارو به ستوه آورده بودن اولین جرقه های آشناییم با شهباز حقیقی زده شد مابین اون همه دانش آموز زل زده بود به من جلو اومدو دوباره اسم و فامیلمو پرسید یه برق خاصی تو چشماش بود وقتی خودمو معرفی کردم همش بهم لبخند میزدو آخر سرم کارتشو داد بهم که سریع تو جیبِ مانتوم قایمش کردم بعدها بهم گفت یطرفه پدرمو میشناخته بااینکه هم سن و سال بابام بود حدودای سال اما خیلی قبراق تر و شوخ تر از اون بنظر میرسید توی این دوسال خیلی جاها کمکم کرده بود تقریبا همه جوره بهش اطمینان داشتم خیلی وقتا باهاش تلفنی حرف میزدم هروقت مشکلی داشتم راهنماییم میکردو خیلی مواقعم عملا کمکم کرده بود اونم بدون اینکه پاشو از گلیمش فراتر بزاره یا توقع بیجایی ازم داشته باشه این مدت انقدر باهاش احساس نزدیکی میکردم که خیلی راحت به جای فامیلیش شهباز صداش میکردمو جوری حرفامو بهش میگفتم انگاری همسنِ خودمه تو تمام این 2 سال تنها کسی بود که نه شماتتم میکرد و نه مثل بچه ها باهام حرف میزد حــــــــــــــــالا توی این موقعیتِ ناجور تنها کسی که میتونستم ازش کمک بگیرم اونم بدون اینکه قضاوتم کنه فقط شهباز بود دیگه عقلم به جایی قد نمیداد رفتم تو سالنو شمارشو گرفتمو منتظر شدم با صدای گرفته ای الو گفت یه لحظه از اینکه خواب بوده و بیدارش کردم احساس شرمندگی اومد سراغم اما به صحبت کردن با یه شخص ثالث واقعا نیاز داشتم نمیدونستم از کجا شروع کنم پس تصمیم گرفتم از شبِ جشن بگم البته با فاکتور گرفتن یسری جزیات مثل دخول و خونریزی بکارت و احساسی که داشتم داستانم که تموم شد صداش دیگه گرفته و خواب آلود نبود با لحنِ محکمی خواست از خونه بیرون نرمو همه ی در و پنجره هارو قفل کنم و به هیچ عنوان درو بروی کسی باز نکنم ازم پرسید به غیر از خودش اینارو به کسِ دیگه ای گفتم یا نه نظرش این بود که همه چیو به پلیس بگم اما من میدونستم که هیچ چیزی برای اثبات ندارمو پلیس فقط شرایطو بدتر میکرد 40 دقیقه ی تمام باهام صحبت کردو بهم اطمینان خاطر داد که هیچ اتفاقِ بدی نمیفته اینکه باید بهش اعتماد کنمو اونم کمکم میکنه که این قضیرو حلش کنیم گفت میاد دنبالم و میبرتم اداره ی پلیس ولی چون خودش هم تو این زمینه وارده کمکم میکنه تا قضیه بیخ پیدا نکنه و فقط اون عوضیو بازداشتش کنن گفت سکوتم توی این موقعیت فقط شرایطو بدتر میکنه نمیدونم چیا تو گوشم خوند که دلم قرص شدو راضی شدم راستش میترسیدم از اون غریبه ی ناشناس که حالا فهمیده بودم معینه وحشت داشتمو اگه واکنشی نشون نمیدادم اون به کاراش ادامه میداد به قول شهباز مگه سکوت علامتِ رضا نبود دلم میخواست به ینفر تکیه کنمو حالا که شهباز همه چیو میدونست و کمکم میکرد خیالم قرص بود احساس میکردم ترسم کمتر شده داشتن یه حامی توی زندگی واقعا باارزشه نیم ساعت گذشته بودو من تمام مدت با یه استکان چایی داغ که رو به سردی میرفت تو سالن منتظر نشسته بودم دیگه از صدای تقه هایی که به در کوفته میشد خبری نبود فکرم مشغول جزییاتی بود که از شهباز مخفی کرده بودمو داشتم با خودم سبک سنگین میکردم که همه ی ماجرارو بهش بگم یا تا همینجا بسه تلفن زنگ خوردو بهم گفت که نزدیک خونست ازم پرسید میام پایین یا بیاد بالا با اینکه لباسای بیرون تنم بود اما دعوتش کردم که وقتی رسید بیاد بالا هنوز مردد بودم کمی بعد صدای زنگ در باعث شد لیوانو بزارم روی میزو هجوم ببرم طرف راهروی ورودی جلوی چشمی خالی بود وقتی پرسیدم کیه صدای محکمی جواب داد منم با تصور شهباز چفت و قفل درو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه نقاب مشکی و یه جفت چشم قهوه ایه تیره و بیروح بود درست به مانند یخ حتی نتونستم جیغ بزنم اولین واکنشم این بود که محکم درو بروش ببندم اما اون سریعتر بود پاشو گذاشت لای درو هلش داد اومد تو قبل از اینکه بتونم کاری بکنم یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم کل سرم به دَوَران افتاد کنار پاهاش افتادم روی زمین شلوار کتون قهوه ای پاش بود دستمو گرفتم به پاچش و سعی کردم بندازمش روی زمین تا بتونم از جام بلند شمو از خودم دفاع کنم اما یه لگد محکم زد به پهلومو باعث شد مثل کرم روی زمین مچاله شم با همون صدای گرفته زمزمه کرد ـ دختره ی احمق اشک تو چشمام حلقه زده بود کنارم روی زمین نشست و موهامو نوازش کرد دستش مثل ماهی از کنار موهام لغزید روی گونه ها و بعدش گردنو از اونجا هم سینه هام یکیشونو محکم تو مشت گرفت و آهسته زمزمه کرد ـ خیلی وقت نداریم ببخشید که امشب همه چی عجله ای میشه و مجبورم بدونِ مقدمه برم سرِ اصلِ مطلب صداش تُن گرفته و عجیبی داشت انگار از عمد بخواد توگلویی حرف بزنه سر و پهلوم هنوز زق زق میکرد که با یه دستش بینیمو گرفت و چیزی شبیه یه قرصو چپوند تو حلقم قورتش بده عق زدم اما با دستی که هنوزم بوی ادکلن مورد علاقمو میداد دهنمو گرفته بود داشتم خفه میشدم تقلا کردم اما فایده ای نداشت مجبور شدم اون کثافتی که کرده بود تو حلقمو قورت بدم از ته دل دعا کردم شهباز هرچه سریعتر برسه زل زده بودم به غریبه ی نقاب پوشی که هر لحظه در نظرم محوتر میشد و خداخدا میکردم که شهباز بفهمه تو دردسر افتادم باورم نمیشد که این عوضی تمام مدت بعد از اینکه صدای تقه ها قطع شده پشت در توی سکوت کشیک کشیده لابد حرفامو با شهباز پشت تلفن شنیده بودو واسم نقشه کشیده بود تا اینطوری بیاد تو خونه اما با همه ی زرنگیش حساب یجارو نکرد اینکه شهباز امکان داشت هر لحظه سر برسه و اگه من جواب نمیدادمو درو باز نمیکردم متوجه میشد که تو دردسر افتادمو این عوضی هم گیر میفتاد با این تصور به اون کثافت که هنوز بالای سرم نشسته بود و چشماش تو نقاب برق میزد لبخند زدم و با ضعف نالیدم دیگه لازم نیست صورتتو بپوشونی من میدونم کی این این پشته آقای معین ایزدی دیگه کارت تمومه معینی که هنوز صورتش پشت نقاب پنهان بود از دوردستها بهم لبخند زد اما چشماش نمیخندید با آخرین ذرات حواسم حس کردم که دستش داره زیپ شلوارمو پایین میکشه با مزه ی تلخیِ گسی که تو دهن و دماغم پیچید چشمامو باز کردم وقتی نور اتاق زد به چشم نیمه بازم که هنوز تار میدید سردرد و سرگیجه آنچنان ناگهانی به مغزم فشار آورد که ناخودآگاه ناله ی بلندی از درد سر دادم دستِ مردونه ای داشت شونه هامو میمالید و کنار گوشم نجوا میکرد اما نمیفهمیدم داره چی میگه یکمی طول کشید تا بفهمم کجامو چه اتفاقی برام افتاده تصاویر هنوزم گنگ بودن اما از ماورای روشنایی میتونستم سقف اتاقمو که بالای سرم میچرخید تشخیص بدم حواسم کم کم داشت برمیگشت سرِ جاش اولین حس بعد از سردرد و سرگیجه ی وحشتناک تیر کشیدن لای پام بود واژنم داشت تیر میکشید انگار ینفر بخواد بزور از یه مجرای تنگ راهِ عبور بسازه زق زق کردنِ دیوارَشو حس میکردم و میلرزیدم همونطور که سعی داشتم اتفاقاتو زنجیروار به خاطر بیارم اشکام میریختن روی گونه هام در مرحله ی بعدی متوجه دستهایی شدم که داشتن شونه هامو از پشت میمالیدن یه لحظه وحشت کردم اون غریبه ی نقاب پوش اون معینه عوضی سعی کردم از روی تخت عقب عقب برم اما توانشو نداشتم صدای گرمی پیچید توی گوشم آروم باش آتنا من پیشتم سرمو به زحمت برگردوندم و همونطور محو زل زدم به لبخندِ گرمِ شهباز و یه هرمِ داغی توام با آرامش وجودمو فراگرفت و باعث شد اشکام دوبرابر بشه ـ شه ش ه با ـ هییییش هیچی نگو خودم همه چیزو دیدم ـ ا او اون کُ کجا س ـ وقتی رسیدم درِ خونه باز بود اومدم تو و وسطِ سالن پیدات کردم کسیم نبود صداش میلرزید ادامه داد ـ مگه بهت نگفتم درِ خونرو باز نکن ـ فک فکر کردم تو تو وووو ییییییـ ـ بغضمو قورت دادم ـ یکم بعد از اینکه زنگ ز زدی گف گفتی نز نزدی نزدیکی نمیدونستم شهباز بغلم کردو سعی کرد آرومم کنه اما میلرزیدم ـ من نمیخواستم اون معینِ عَو عوضی ـ آروم باش آتنا میریم اداره ی پلیس اما قبلش باید ببرمت درمونگاه ـ نه شهباز مامانم اینا اونا میفهمن ـ به درک یه نگا به خودت بنداز شهباز خواست بغلم کنه اما به بازوش چنگ انداختمو التماسش کردم ساعت نزدیکای 5 صبح بودو قلبم وحشیانه تو سینه میتپید التماسش کردم که تا قبل از اومدن مامان بابام از اونجا بره بشرطِ اینکه یروزِ دیگه حتما باهاش برمو این قضیه تموم شه دیگه نیاز به توضیح نداشتم حالا اون همه چی رو فهمیده بود چند روزِ بعدش طبق قولم باهاش رفتم اداره ی پلیس درست روزِ بعد از اینکه دوباره یکی از اون نامه های تهدید آمیز توی کیفِ مدرسم پیدا شد همون پاکت مشکی و همون خطِ شکسته که دو بیت شعر وسطش نوشته شده بود دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتشِ درونم دود از کفن برآید با اینکه دلم نمیخواد کوتاه مدت تو آغوشم داشته باشمت اما متاسفانه دیگه چیزی به پایان نمونده داشتنت رو مدیونِ بازیهای سرنوشتم این مرتیکه روانیه رفتم اداره ی پلیسو شکایت نوشتم به اصرار خودم حرفی از تجاوز زده نشد ولی با همه ی اینا اون رسوایی که نمیخواستم اتفاق افتاد هیچ مدرکی علیه معین وجود نداشت اما طبل این خبر مثل شیپور نه تنها به گوشِ پدر و مادرم بلکه به گوشِ خیلیهای دیگه هم رسید نتیجش اینشد که معین با ظاهری آشفته اومد خونمون درحالیکه ادعای هتک حیثیت و آبرو داشتو قسم میخورد که کاری به کارِ من نداشته و اصلا نمیفهمه این شکایت علیهش چه معنایی داره پدرم خون خونشو میخورد و مدام در مورد اتفاق هایی که افتاده بود سوال میپرسیدو آروم و قرار نداشت مادرم خداروشکر میکرد که همه چی فقط یه مشت تهدید بوده و جای شکر داره که اتفاق بدتری نیفتاده محلِ زندگیمونو به خاطر آبروداری عوض کردیم و پدر و مادرم بیش از پیش حواسشون به من بود تنها کسی که واقعیت رو تمام و کمال میدونست شهباز بود خیلی اصرار داشت تا همه چی رو بدونِ کم و کسر به همه بگم اما من راضیش کرده بودم که جریان معین با عوض کردن خونمون تموم شده و حالا که ازش شکایت کردیم دیگه کاری نمیتونه بکنه گرچه مدرکی برای اثبات وجود نداشت تا بازداشتش کنن اما لااقل همین عدم سکوتِ من باعث شده بود تا دیگه بهم نزدیک نشه از اون نامه های تهدید آمیز دیگه خبری نبود و منم کم کم به کمک شهباز داشتم به زندگی روزمرم برمیگشتم طوری بهش وابسته شده بودم که اگر این مدت کنارم نبود و کمکم نمیکرد مطمئنا یه بلایی سرِ خودم میوردم تقریبا 2 ماه از همه چی گذشته بودو دوباره آرامشمو بدست آورده بودم که ناگهان توی مدرسه سرِ زنگِ ورزش سرگیجه ای شدید اومد سراغمو باعث شد نقشِ زمین بشم و این آرامش با موجِ جدیدی از دلهره از بین رفت اون روز با استراحت بهتر شدم اما طی دو هفته ی بعدش از شدت دل بهم خوردگی و بی اشتهایی نمیتونستم لب به غذا بزنم وقتی حالمو برای شهباز تشریح کردم مکث کردو خیلی کوتاه ازم خواست بیبی چک بزارم یه لحظه ماتم برد بیبی چک تست حاملگی سرش داد زدم که دیوونه شده اما دوباره و با همون لحن جملشو تکرار کرد و بذر شک وحشتناکیو تو دلم کاشت مادرم فکر میکرد به خاطر تشویش های ذهنی بدنم بهم ریخته و مدام اصرار داشت قرص های مولتی ویتامین رو بچپونه توی معدم نمیخواستم باور کنم اما حدسِ شهباز درست بود من حامله بودم از یه عوضی از یه متجاوز از معینِ ایزدی که آزادانه داشت تو خیابونا میگشت متنفر بودم حتی از داییم که باعث شده بود اون کثافت وارد زندگیمون بشه شاید حق با شهباز بودو نباید از اول واقعیت رو پنهون میکردم زنگ زدم بهش به شهبازی که این مدت پا به پام جلو اومده بودو بدونِ اینکه چیزی بگم پای تلفن هق هق اشک ریختم مکث کرد نیازی نبود بگم جواب مثبته خودش همه چیو فهمید خلافِ انتظارم چیزی نگفت وقتی با تاکیدی دوباره نالیدم که حامِلم حتی تعجبم نکرد صداش آروم بود بهم گفت بهتره همو ببینیم اونم خیلی زود همون لحظه لباس پوشیدم و با پوستی رنگ پریده و بدنی لرزون رفتم پارکِ شهر زیر یه درختِ بلند روی نیمکت نشسته بود تا دیدمش چشمام پر از اشک شد افتادم رو صندلی ـ چیکار کنم شهباز با چشمایی که اینبار جدی بودن نگام کرد ـ دیگه لازم نیست کاری بکنی همه چی تموم شد از این به بعد دست تقدیر همه چیو جلو میبره ماتم برد معنیه حرفشو نفهمیدم با سرآستینم بینیمو پاک کردم انگشتاش روی گونه هام بود و داشت اشکامو خشک میکرد ـ پدرت مردِ باهوشی بود ولی دخترِ ساده ای رو تحویل جامعه داد خشکم زد ـ منظ منظورت چیه با خونسردی زل زد بهم قیافش مثل همیشه نبود یه حالت عجیبی داشت یه چیزی تو چهرش بود که نمیتونستم بفهممش دستشو دراز کرد تا خودمو تو بغلش جا بدم به غیر از ما کسی تو پارک نبود و آفتاب وسط ظهر چشمامو میزد آروم خودمو کشیدم بغلش بالافاصله پره های بینیم تیز شد محال بود این بورو نشناسم بوی ادکلن دارک ریبلی که از بدن شهباز میومد یه لحظه راه نفسمو بست این بو انقدر شدید بود که حس میکردم اولین باره داره میپیچه تو بینیم حالا فهمیدم که چرا حس میکردم این بو برام آشناس خواستم ازش فاصله بگیرمو حیرون تو چشماش نگاه کنم اما کمرمو چسبید و نزاشت برم عقب همونطور که به مقابلش خیره شده بود آهسته شروع به صحبت کردو من با هر کلمش همونطور شمرده شمرده بیشتر و بیشتر روی صندلی و توی آغوشی که بوی ادکلن دارک ریبل رو میداد جون دادم ـ با پدرت 24 سالِ پیش آشنا شدم اون موقع 18 سالمون بود هرجفتمون تو اوج جوونیو شورِ زندگی بودیم درست زمانیکه قرار بود سری تو سرا دراریمو واسه همدیگه کُری بخونیم تبدیل شدیم به پاهایی که کنار همدیگه قدم برای موفقیت برمیداشتن پا به پای هم شراکتی کار میکردیمو هم زمان درس میخوندیم رویاهای بزرگی داشتیم من دوست داشتم برم دانشگاه نظامو نهایت آرزوم ازدواج با دختری بود که از زمانیکه سر از تخم عشق و عاشقی درآوردم قلبم واسش میتپید ولی پدرت نه اون منطقی تر بود بیشتر دوست داشت وارد دنیای علم و دانش بشه تا دنیای هیجان و نظام و ارتش اولین جرقه های آتیشِ این نفرت مکث کردو دست چپشو به سینش کوبید همین نفرتی که داره وجودمو آتیش میزنه روزی زده شد که با یه دنیا شور و اشتیاق رفتم سربازی تا هر چه سریعتر رویاهامو عملی کنم قبلِ رفتن دلم میخواست دختری که دوسش داشتمو پابند کنم اما نمیشد یعنی چیزی واسه قول و قرار نداشتم نه خانوادش منو میشناختنو نه با خودش صحبتی کرده بودم فقط گهگداری توی محله میدیمش پدرت اما میدونس که خاطرشو میخوام میدونستو هر وقت ازش حرف میزدم سکوت میکرد و منِ احمق خیال میکردم دارم دردامو به رفیق میگم تو اون روزای نکبتی که تو چله ی گرما عرق میریختم به بابات حسودیم میشد که از سربازی معاف بودو با خیالِ راحت زندگیشو میکرد اما تهِ دلم میگفتم این دوسالم میگذره بالاخره یه سال با همه ی سختیهاش گذشت ولی چه گذشتنی یه خبرایی از گوشه کنار به گوشم رسیده بود اما تا با چشم نمیدیدم باورم نمیشد وقتی برگشتم فهمیدم رفیق نارفیقم از پشت خنجرم زده دختری که دوسش داشتمو گرفته دانشگاه قبول شده و کل سرمایه ای که جفتمون باهم واسش عرق ریخته بودیمو ورداشته رفته و تفاله ی تهشو که چندرغازم نبود به عنوان حقِ حساب گذاشته واسه من یه لحظه به خودم اومدمو دیدم همه ی رویاهام نابود شده کار پول عشق و زندگیه راحتی که واسش این همه نقشه کشیده بودم همش دود شد و رفت بدتر از همه رفیقی بود که شفیق میدونستمشو شد نارفیق با وحشت به شهباز که انگار تو حالِ خودش نبود خیره شدم هنوزم داشت روبروشو نگاه میکرد با همه ی وجودم سعی داشتم حرفاشو آنالیز کنم اما نمیتونستم بفهمم یا شایدم نمیخواستم ـ تا حالا اسمی از من جلوی پدرت بردی ـ یه لحظه انگار که چیزی یادش اومده باشه اخم کرد و خود به خود در جواب خودش ادامه داد ـ هه معلومه که نه اگه اسمی ازم برده بودی که کار به اینجا نمیکشید اونروزو یادت میاد اونروزی که توی مدرسه اسم و فامیلتو شنیدم اون لحظه شک کردم که ممکنه خودت باشی اما تا لحظه ای که باهات صحبت نکرده بودمو از پدر و مادرت واسم نگفته بودی نمیتونستم مطمئن بشم باورم نمیشد که دست تقدیر بدونِ اینکه دنبالت باشم وجودِ نازنینتو انداخت تو آغوشم تا انتقاممو از اون عوضی که زندگیمو نابود کرد بگیرم گوشامو باور نداشتم انگار که همه ی پرده ها در ضربی از ثانیه از جلوی چشمام کنار رفته باشه شوکه بودم با این همه نور خیره کننده ی حقیقتی که داشت کورم میکرد صورتِ شهبازو به زور میدیدم مردی که مثل پدرم و مثلِ یه دوستِ پاک و صمیمی اینطور بهش اعتماد داشتم حالا اصلا واسم آشنا نبود انگار نمیشناختمش ـ دوست داشتم پدرت بودو میدید که چجوری دختر کوچولوش زیرم ناله و تقلا میکرد ـ دستشو آورد جلو و گذاشت روی شکمم و آهسته کنارِ گوشم گفت ـ ولی هنوزم هرچی که باشه گناه من از گناهِ اون سبکتره پدرت یه زندگیو ازم گرفت و من یه زندگی بهش بخشیدم معامله ی عادلانه ایه نه اشک جلوی چشمامو گرفته بود با سرآستینام چشمامو پاک کردم تازه تصویر صورتش جلوم واضح شد اون چشمایی که همیشه مهربون بهم میخندیدن حـــالــــا همون تُنِ بی احساسِ پشتِ نقابو پیدا کرده بودن همون نگاه عاری از زندگی نگاهم از روی چشماش لغزید و روی پاهاش قفل شد شلوارِ قهوه ای سوخته ای که پاش بود تنم رو لرزوند میشناختمش چشماش داشت ردِ نگاهمو دنبال میکرد لبخند زد و خندش باعث شد اون خنده ی تهوع آور پشتِ نقاب که فکر میکردم مالِ معینه بیاد جلوی چشمام ـ اگه یکم زرنگ بودی میتونستی خودتو از این تله نجات بدی اما گناهت این بود که بیش از حد ساده بودی و قانونه بی رحم این دنیا میگه ساده ها همیشه قربانی میشن همونطور که من از پدرت رودست خوردم تو هم از من رودست خوردی کار سرنوشتو میبینی سرشو آورد جلو و از کنار شال لاله ی گوشمو بوسید نفس های گرمش بدن سردو عرق کردمو آتیش میزد از هرم گرم نفسهاش و سردیه صداش وحشت داشتم با همون لحن خونسرد ادامه داد آره آتنا زندگی به همین اندازه که میبینی نامردو بیرحمه اینو فراموش نکن نمیتونم بگم توی این ماجرا تو گناهکاری اما اگه یکم احتیاط میکردی و برنامه های مهمِ زندگیتونو بهم نمیگفتی منم هیچ وقت نمیفهمیدم که داییت قراره از ایران بره سرِ همین قضیه تونستم خودمو بهش نزدیک کنمو بدونِ اینکه بفهمه با ادعای کمک به مهاجرتش یه دوستیِ ساختگی رو باهاش شروع کردم شبِ جشن و بین اون همه مهمون رنگ و وارنگ از دوستای داییت گرفته تا همکارهاش و فامیلهای نزدیک خودتون تنها کاری که باید میکردم این بود که خودمو از چشم پدرت مخفی نگه دارم که توی اون هاگیرواگیر و شولوغی اصلا کارِ سختی نبود اللخصوص اینکه من از مهمونای دیگه دیرتر رسیده بودم تورو خوب میشناختم دوسال بود که از همه ی رازای زندگیت واسم میگفتی حتی شکل اتاقت رو هم ندیده ترسیم میکردم تحت تاثیر قرار دادنت با چیزایی که دوس داری از آبِ خوردنم راحتتر بود تنها کاری که باید موقع رفتن میکردم گذاشتن اون نقاب تو چمدون داییت و قرار دادنِ ساعتم توی جیبِ کتِ دوستش معین بود تنها کسایی که موقع جشن اومدن طبقه ی بالا همونا بودن و البته احمقی و ترسه تو هم به ذکاوتِ من خیلی کمک کرد راستش قرار بود همه چی همون شب تموم شه اما نشد انکار نمیکنم اینو که طعمِ بدنِ دوست داشتنیت وسوسم کرد تا به کارم ادامه بدم طعم بدن ناب و جوونت نذاشت بازیو زود تموم کنم هنوز تشنه بودم تشنه وجود نازنینت دستشو کشید وسط پاهام حتی الانم دلم میخوادت مورمورم شد و با انزجار دستشو پس زدم لبخند زد و بیتوجه ادامه داد در موردِ نامه ها هم پیدا کردن چنتا از دخترای احمقِ همکلاسیت و باج دادن بهشون برای اینکه نامه رو تو کیفت بزارن مثلِ آبِ خوردن بود اقدام بعدی صبر بود دوسال صبوری کردم تا زمان مناسبش برسه و حالا که وجودتو لمس کرده بودم دیگه صبره دوباره واسم واقعا مشکل بود شاید سخت ترین کار ممکن دلم واسه بدن گرم و نانازِ تنگِ بین پاهات یذره شده بود میخواستم دوباره تصاحبت کنم اما باید صبر میکردم تا استارت دومین حرکتو خودت بزنی این وسط انگار دستِ تقدیر هم باهام همراه بود میدونستم شبِ رفتنِ داییت خونه تنها میمونی اما راهی به داخل نداشتم تا اینکه خودت بالاخره قفلِ این سکوتو شکستیو همه چیرو از شبِ جشن برام گفتی دلم واسه لحظه هایی که سعی داشتی با مخفی کاری تجاوزو اِنکار کنی ضعف میره معلوم بود خیلی ترسیدی فکر نمیکردم اونشب همه چی بر وفق مرادِ من پیش بره اما بهرحال باید تیرمو پرتاب میکردم اعتمادتو بدست آوردمو ذهنتو نسبت به معین مسموم تر از همیشه کردم تا کاملا باورت بشه که معین پشتِ ماجراس حتی تاکید کردم که هر اتفاقی افتاد درو بروی هیشکی باز نکنی اما تو احمقِ کوچولو نفهمیدی که کی پشتِ ماجراست باز کردنِ در ضربه ی آخر بود با اینکه موقعی که تو بهشت کوچولوت تلمبه میزدم خواب بودی اما انقدر بدنت وسوسه انگیز بود که بی اختیار مستم کرد دوست نداشتم اونشب هیچ وقت تموم شه خیلی سخت بود واسم که بعدِ تموم شدنِ کارم لباسامو عوض کنمو تورو تمیز و مرتب بزارم روی تخت و جوری وانمود کنم انگار که از شدتِ نگرانی و ناراحتیه اتفاقی که واست افتاده آروم و قرار ندارم بقیشم که خودت میدونی پایانِ راهو مدیونِ تو اَم سخنرانیشو با یه لبخند تلخ تموم کرد اشکام بیصدا میریختن روی گونه هام و این هیولاییو که دوسال بود از پدرمم بیشتر بهش اعتماد داشتمو تار میدیدم شهباز دستشو باز کردو اجازه داد ازش فاصله بگیرم همزمان هم از جیب کتش سیگاری درآورد و گذاشت کنارِ لبش ـ گاهی اوقات زمان به خاکستر زیرِ آتیش فرصت رشد میده خیلی از کینه های خاموش اگه سرباز کنه چرکی تر از همیشه برمیگرده مراقب یادگاری که بهت دادم باش کوچولوی ساده اینو از طرفِ من به پدرت بگو که تقدیر خواست ما دوباره بعد این همه سال رو در روی هم قرار بگیریم بدنم به رعشه افتاده بود و هیبتِ مردیرو که اومده بود تو زندگیم تا از پدرم انتقام بگیره تارتر از همیشه میدیدم حتی نا نداشتم تا فریاد بزنمو بگم جولوشو بگیرین داشت ازم دور میشد داشت از زندگیم یا شایدم از زندگی پدرم با خونسردی بیرون میرفتو من مثل مجسمه نشسته بودمو دور شدنشو تماشا میکردم حتی نمیتونستم حرکتی بکنم بوی ادکلن دارک ریبل هنوز تو مشامم بودو صاحبش با هیبت مبهمه سیاه مانندی بیرحمانه ازم دورترو دورتر میشد چرا جلوشو نمیگیرم چرا چیزی نمیگم اصلا چی میتونستم بگم همه چی از حماقت و احمقیِ خودم بود با یادآوریِ چهره ی خسته ی پدرم که این همه سال برای خوشبختیِ ما سگ دو زده بود سرگیجه گرفتم شاید شهباز راست میگفت که پدرم زندگیِ شیرینِ مارو روی آرزوها و عشقِ یه نفرِ دیگه ساخته و حالا دامنه های عقده و کینه ی اون پر و بالِ زندگی خودشو گرفته بود اما چرا من نمیفهمیدم چرا درکِ بازیِ سنگین این سرنوشت واسم بیش از اندازه مشکل شده بود آخه من چطور میتونستم تو روی پدرم نگاه کنم و از شهباز حرف بزنم اگه اینو میفهمید سکته میکرد از همه بدتر دردِ خودم بود دردی که بعدِ 2 سال تازه فهمیده بودمش انقدر سنگین بود که حتی نای ایستادن روی پاهامو ازم میگرفت بچه خدای من حتی هجاهای این اسمِ سه حرفی وجودمو از وحشت به آتیش میکشید تلو تلوخوران با ذهنی که از به هم ریختگی زیاد حالا دیگه به هیچ فکر میکرد از صندلی بلند شدمو به سمتِ خیابون رفتم یه ماشینِ 206 مشکی با یه دختر و پسر خوشبخت از دور با سرعتِ بالا نزدیک میشدن گیج و منگ کنار خیابون ایستاده بودم و میلرزیدم خیلی بده وقتی یه بیگناه قربانی گناهِ دیگران میشه شاید حالا نوبت ینفر دیگه بود تا قربانیِ گناهِ من بشه ماشین چندقدم بیشتر با من فاصله نداشت و راننده ی سرخوشِ پشته فرمون حتی یک درصدم احتمالِ اینو نمیداد که دخترِ لاغری که با صورتی بیروح کنار خیابون وایستاده بخواد بی دلیل پا به وادیِ مرگ بزاره آخرین صحنه ای که میدیدم چشمای گشاد شده از وحشت راننده ای بود که دستِ تقدیر با اراده اش خواست تا برای عکس العملی ناگهانی که از این مهلکه نجاتش بده فرصتی نداشته باشه پایان نوشته ی سیاه

Date: July 10, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *