پشت کنکور ۳

0 views
0%

قسمت قبل اون روزو تا شب با خودم درگیر بودم تو دوراهی گیر کرده بودم شایدم میترسیدم یا شایدم عذاب وجدان داشتم عذابی که بهم یادآوری میکرد دارم به خاطرات شیوا خیانت میکنم انگار جمله ای که اون بهم گفته بود داشت برعکس میشد جمله ی اون شبش مدام داشت تو ذهنم تکرار میشد و منم نمیتونستم متوقفش کنم مثل آهنگی که به خاطر هنگ کردن کامپیوتر نمیتونی نگهش داری حتی اگه تو منو تنها بزاری من تو رو تنها نمیزارم یه لحظه یاد یه جمله تو سریال افتادم آدم میتونه همزمان عاشق دو نفر باشه شاید این طرز تفکر تنها راهی بود که هم منو به داشتن رابطه با سودا ترغیب میکرد هم اجازه میداد که شبا با گریه و فکر کردن به خاطرات شیوا خوابم بگیره آره همین خوب بود اون شبم تموم شد صبح بازم با صدای گوشی بلند شدم ولی اینبار سرحال تر ازهمیشه هشدار گوشی رو خاموش کردمو یه نیم نگاهی به پیامای تبلیغاتی ایرانسل انداختم شیر آبو باز کردم داشتم صورتمو نم میکردم تا صابون بزنم صابونو برداشتمو همینطور که داشتم دستمو به صورتم میکشیدم سعی میکردم لحظه های پیش رو رو تو ذهنم بسازم داشتم برا روبرو شدن با سودا تمرین میکردم بعد اینکه صورتمو شستم چشامو باز کردم دیگه اونروز برام مهم نبود که قراره چه درسی رو بخونم دو سه تا کتاب ریختم تو کیف بند کفشارو بستمو زدم بیرون صبح خوبی به نظر میرسید نفس عمیقی کشیدم هر چند هنوزم بیرون دادن اینجور نفسا برام عذاب آور بود ولی چون عادت کرده بودم دیگه سوزشش مثل قبل احساس نمیشد انتظار داشتم حاجی رو شلنگ به دست جلوی مجتمع ببینم ولی اونروز نبود یه جورایی دیدنش برام قوت قلب بود به راهم ادامه دادم تا به کتابخونه رسیدم همش منتظر بودم ساعت10بشه ابوالفضلم که با حرفای من از ماجرا خبردار شده بود معلوم بود فقط داره تظاهر به درس خوندن میکنه و فکرش به قول خودش درگیر دختر وسطیس نیم ساعت به 10 مونده بود فکر اینکه چجوری علاقمو کم کم بهش نشون بدم کلافم کرده بود هر از گاهی به این فکر میکردم که شاید با یکی دیگس و این خیلی عذابم میداد چون نمیخواستم بلایی که سرم آورده بودنو برا یکی دیگه رقم بزنم 5دقیقه به 10 شد از جام بلند شدم که برم همونج ایی که دیروز مستقر شده بودم منتظرشون بایستم قسمت خلوت حیاط کتابخونه که از چشم کارکنای کتابخونه دورتر بود دوست نداشتم وسط بحثمون پیداشون بشه و گیر بدن ابوالفضلم طاقت نیاوردو با یکم تاخیر دنبالم راه افتاد وقتی به حیاط رسیدیم بلند گفتم ای برخرمگس معرکه لعنت ابولفضلم که داشت پشت سرم میومد منظورمو گرفت جواب داد از کی تا حالا شدیم خرمگس آقا آرمین تک خوری نداشتیما قرار نیس چیزی بخورم خوردن تو تخصص شماس من فقط میخوام با سودا گرم بگیرم بیا شرط ببندیم ببینیم کی زود تر مخ میزنه _استغفرا دیدم از دور دارن میان که صحبتمو ادامه ندادم ابوالفضلم متوجه شد و آروم زیر لب گفت جووووووووووون زهرمااااااااااار عقده ای کم کم داشتن بهمون میرسیدن ابوالفضل که تو نخ مریم بود همش داشت اندامشو برانداز میکرد ولی من غرق چشمای سودا شده بودم از نگاه کردن تو چشماش و دیدن قیافه با نمکش لذت میبردم ولی خودمو کنترل میکردم تا فکر نکنه منظور جنسی ای درکاره برای شروع باید آروم آروم پیش میرفتم بالاخره رسیدن مریم یکمکی آرایش رو صورتش داشت و همین کافی بود تا عطش ابوالفضو تحریک کنه با لحن صمیمی و گرمی گفت سلام آقا آرمینِ خالی بعدشم سودا بهم سلام داد سلام آقا آرمین بعد اینکه جواب مریمو دادم رومو برگردوندم به سمت سودا و بعد یه ثانیه نگاه بهش جواب سلامشو دادم مریم ایشونو معرفی نمیکنین چرا ایشون از اسطوره های مقاومت یک سال دوران پشت کنکوری ابوالفضل هستن خوشبختم آقای اسطوره سودا خوشبختم خانوما میتونین با ما راحت باشینو به اسم کوچیکمون صدا کنین مریم که شوخ طبع تر بود گفت باشه آرمین بعد یه هفته دیگه مریم به سمت ابوالفضل کشیده شده بود و باهاش راحت بود منو سودا هم بیشتر راجع به مشکلای درسی حرف میزدیم ولی وسط حرفامون همش حواس من به چشاش پرت میشد و نمیشنیدم چی میگفت رابطه مداوم منحصر به درس ما بعد یه مدت باعث شد خیلی راحت باهام حرف بزنه آرمین خان با شماما چی ببخشید حواسم نبود نشنیدم چی گفتی آرمین این دفعه اولت نیست حواست کجاس دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم اشک تو چشام جمع شده بود نمیدونستم اشکم به خاطر عشق خاموش نشده من به شیوا بود یا جرقه ی کوچیک عشق سودا که نمیتونست شعله ور بشه فقط کافی بود پلک بزنم تا اشک چشمام به جای زبونم حرف بزنه نمیخواستم اشکمو ببینه از جام بلند شدمو ایستاده پشتمو بهش برگردوندم دستامو مشت کردم زیر لب آروم گفتم دوست دارم بعدش چشمامو بستم حالا دیگه اشکمم رو گونه ام داشت سر میخورد زود به سمت داخل کتابخونه رفتمو کیفمو برداشتم داشتم از اونجا دور میشدم که صدای سودا به گوشم میرسید و صدام میزد توجهی نکردم تو راه ابوالفضل کلی بهم زنگ میزد ولی جوابشو نمیدادم رسیدم خونه رفتم اتاقم کیفمو یه گوشه پرت کردم و در اتاقو بستم نشستم رو تخت همش داشتم به این فکر میکردم که شاید با این رفتارم حتی فرصت نگاه کردن بهشم از دست داده باشم شاید همین اعتماد نصفه و نیمه رو هم از بین برده باشمو هزار تا شاید دیگه صدای زنگ گوشی نوکیا داشت تو اتاق میپیچید بد جور تو اون لحظه ها رو اعصاب بود میدونستم که ابوالفضله ولی فعلا نمیخواستم بهش جواب بدم گوشی رو گذاشتم رو بی صدا و دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برد با صدای تق تق در بیدار شدم آرمین بیداری بیا شام اشتها ندارم مامان یکم سرم درد میکنه شما بخورین نوش جون ایواای چرا سرت درد میکنه بیا بیرون کارت دارم سر سفره منتظرم زود بیا گوشی رو نگاه کردم 17تا تماس داشتم انداختمش کنار لباسامو عوض کردم رفتم سر میز آرمین اگه سردردت جدیه من فردا نرم ههه من که همیشه از این سردردا دارم مگه قراره جایی برین عروسی پسرعموی باباته تورم دعوت کردن ولی من گفتم کنکور داری و نمیتونی بیای به سلامتی نه سردردم جدی نیست یکمی خسته ی درسم فقط خوش بگذره تبریک منم برسون با اسرار مادرم چند قاشق خوردم و بازم رفتم تو اتاق شب سختی داشتم تا نزدیکای سحر بیدار بودم داشتم به زندگیم از اولش تا الان فکر میکردم هر از گاهی آرزوی مرگ میکردم گاهی ام به نوبت چهره ی شیوا و سودا تو ذهنم نقاشی میشد تدبیری که برای داشتن جفتشون داشتم باعث شده بود نتونم هیچکدومو تنها بخوام شاید چند روز دوری از سودا مشکلو حل میکرد با همین فکرا نزدیکای صبح خوابم برد آرمین ما رفتیم پاشو کتابخونه دیر نشه ساعتو نگاه کردم 7بود دو ساعت نشده بود که خواب بودم رفتم بدرقشون قصد رفتن به کتابخونه نداشتم وقتی رفتن برگشتم رو تختو سریع خابم گرفت ساعت 10 با صدای زنگ گوشی بیدار شدم با چشمای نیمه باز به صفحه ی کوچیک گوشی نگاه کردم طبق انتظارم ابوالفضل بود خواستم قطع کنم ولی گفتم جوابشو بدم تا از نگرانی دربیاد ها زهرمار و هان از دیروز چرا جواب نمیدی زنگ زدی محاکمم کنی خدافظ صب کن بابا دیروز سودا گفت چی شده نگرانت شدم دووم نیاوردم الانم با ماشین اومدم دنبالت نمیام برو تو کص نگو الان میام بالا درو باز کن نمیخاستم خاطرات دیروزو مرور کنم موهامو با دستم دادم یه طرف در زد در بازه بیا تو داشتم زیر اجاق گازو روشن میکردم تا چایی آماده کنم بد جور گشنم بود درو بست و اومد تو برات چایی بیارم یا چای چایی از شنیدن صدای دخترونه به قدری شوکه شدم که کتری از دستم افتاد زمین و آب پخش شد اصلا انتظار اینو نداشتم که سودا رو ببینم تو اینجا چیکار میکنی پس کو ابوالفضل با مریم تو ماشینن من ازش خواستم که تنها بیام بالا از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم یه بوق زد و رفتن با مریم چند تا دستمال انداختم زمین تا آب کتری رو بکشه تو چشماش نگاه کردم همون چشمایی که عاشقش شده بودم ولی اینبار طرز نگاه اونم عوض شده بود سودا منو ببخش من نمیتونم بهت نزدیک شم من حتی نمیدونم تو با کسی هستی یا نه نمیتونم فکر شیییوا رو یهو سکوت کردم نه راحت باش ابوالفضل همه چی رو بهم گفت ماجرای شیوا و این یه سالو گفت که به خاطر شکست عشقیت نزدیکای کنکور به هم ریختی و مجبور شدی پشت کنکور بمونی سرمو انداختم پایین هنوزم نمیخواستم اشکامو ببینه بازم پشتمو بهش برگردوندم ولی اینبار میدونست دارم گریه میکنم اومد جلوم وایستاد دستاشو انداخت دور گردنم و سرشو گذاشت رو سینم بلند نفس تلخی رو بیرون دادم که تموم بدنمو لرزوند ولی انگار راحت شدم زیر لب گفتم عاشقتم و از سرش یه بوسه زدم گفت آرمین بخدا منم عاشقتم از دیروز به بعد معنی نگاهاتو فهمیدم من تا حالا به کسی چنین احساسی نداشتم جفتمون تو آغوش هم داشتیم اشک میریختیم تن و روحمون یکی شده بود دستمو بردم لای موهاش سرمو یکمی به سمت پایین بهش نزدیک کردم میتونستم نفساشو رو صورتم حس کنم به هم زل زده بودیم همونطور که لبامون به هم نزدیک میشد چشامونم بسته تر میشد صداهای لطیفش موسیقی اون لحظمون شده بود گردنشو بوسه میزدم و هر لحظه بیشتر تو لذت این لحظات فرو میرفت دستام دور کمرش حلقه بود و دستای اونم دور گردن من دیگه روسریش کاملا رو زمین افتاده بود و راحت تر میتونستم گردنشو ببوسم دیگه به سمت عقب رها شده بود نمیخواستم بیشتر ادامه بدم از ادامه راه میترسیدم شک داشتم کم کم جلوی خودمو گرفتم سودا فهمید که میلی به ادامه راه ندارم بهم گفت نه تو منو تنها میزاری نه من تو رو منو عاشق خودت کردی حالا میخوای جا بزنی آرمین نووپ از اینکارا نداریم لبخند کوچیکی زد و باز رو لپش چال افتاد من جا بزنم حالا میبینیم کی جا میزنه همونجوری که لب میگرفتیم رفتیم سمت اتاقم پایان بچه ها ببخشید من خودمم درگیر درس و کنکور و این چیزام برا همونم وقت نکردم که زیاد وقت بزارم مخصوصا الان که 1 ماه به کنکور بیشتر نمونده قسمت دومم به همین خاطر خیلی ناقص بود ولی سعی کردم تو قسمت سوم جبران کنم یه حرف دل دیگه ام دارم میخوام یکم راجع به شخصیت ابوالفضل صحبت کنم من خودمم یه دوستی دارم که اسمش ابوالفضله همین الان بهم زنگ زد و گفت تو یکی از کنکورای آزمایشی که امروز داشتیم وضعیتش خیلی خیلی خراب بوده داشت گریه میکرد ابوالفضل تنها کسیه که باهاش راحتم همونطور که ابوالفضلِ تو قصه آخر ماجرا آرمین وسودا رو تنها میزاره و کاری میکنه که به هم ب رسن دوست منم همیشه تو هر شرایط کمکم کرده حرف اصلیم اینه که میخوام از نظام آموزشیم انتقاد کنم بچه وقتی پنجمو میخونه بدون اینکه بدونه تیز هوشان چیه فقط به خاطر آگاهی پدر و مادرش میره کلاس بعدشم از تیزهوشان درمیاد و تا دبیرستان تو تیزهوشان میخونه و معمولنم همه بچه های تیزهوشانی جاهای اول دانشگاه و در ادامه شغلای خوبو بدست میارن بخدا نامردیه دوستم الان 2 ساله داره روزی 12 ساعت میخونه الان یه ماه به کنکور مونده زنگ زده داره گریه میکنه مرد خیلی سخت گریه میکنه اگرم اینکارو کنه به کسی نمیگه اصلا شاید نبایستی میگفتم اینارو فقط دعا کنین بخدا منم همتونو دعا میکنم هعععععی شرمنده خدافظ نوشته

Date: March 13, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *